eitaa logo
رو به راه... 👣
988 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
9.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رنگ و بوی مقاومت حال و هوای فلسطین در جشنواره ی فیلم کوتاه 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۳۹: با توجه به شلوغی های خیابان راضی کردن مادر با بهانه ها
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۴۰: دگرگون مشوش سوار ماشین شدم. باز هم قلب آسمان رو به دلگیری می رفت. روی داشبورد و صندلی را نگاه کردم اما خبری از گوشی نبود. به هم ریختگی اعصاب اجازه ی تمرکز را نمی‌داد. با دندان هایی قفل شده به خودم بد و بیراه می گفتم که صدایی مردانه از پشت سر نفسم را قطع کرد. ـــ دنبال این می گردی؟! وحشت‌زده خواستم به سمت صدا بچرخم که حرکتم را خواند و با تحکم گوشی را روی گونه ام فشرد. ـــ برنگرد! تنم به وضوح می لرزید. اکسیژن تکه تکه بالا می آمد. نامحسوس نگاهی به آینه انداختم تا شاید چهره اش را ببینم. کلاه نقاب دار به سر داشت و آن را تا حد امکان پایین آورده بود. ـــ بهتره چشم از آینه بگیری. کنجکاویِ زیاد گاهی کار دست آدم می ده. نگاه مضطربم را به بیرون دوختم. آب دهانم را به سختی قورت دادم. تارهای صوتی ام فلج شده بودند. با صدای خشدار خطاب قرارش دادم: «کی هستی؟ چی می خوای؟ تو ماشین پول ندارم. فقط همون گوشی همراهمه. بردارش و برو!» پوزخندش در فضا پیچید. _ صدات می لرزه، نفس هات کوتاه و تند شده. چیه؟ ترسیدی؟! بیشتر از این ها ازت انتظار داشتم دختر سردار اسماعیل. نام پدر را که آورد بی اختیار به طرفش چرخیدم. این بار ضربه ای شبیه به مشت با گوشی بر گونه و بینی ام کوبید. _ من یه حرف رو دو بار تکرار نمی کنم. درد بدی در استخوان صورتم پیچید. در انجماد پوستم، مایعی گرم از بینی تا روی لب هایم لیز خورد. عصبی و وحشت زده به رویش انگشت کشیدم. خون بود. لکنت به زبانم افتاد. _ تو... تو همون ناشناسی... درسته؟! صورتش را به گوشم نزدیک کرد؛ آن قدر نزدیک که صدای نفس های منظم و آشنایش را می‌شنیدم. رعشه به جانم افتاد. با تمام توان پلک بر پلک فشردم؛ انگار که ماری افعی پشت صندلی ام می خزید. ــــ هیییییس! دیگر اطمینان داشتم خودش است. چرا من را به این جا کشانده بود؟ _ من هم از خبر کشته شدن دانیال ناراحت شدم اما خودت رو مقصر ندون. هیچ دستگاهی، هیچ جای دنیا، اجازه نمی ده یه خائن زنده بمونه؛ اون هم کسی مثل دانیال که کم اطلاعاتی نداشت. من هم اگر جای حاج اسماعیل بودم، دستور قتلش رو می دادم، اونم جوری که حتی جنازه ش پیدا نشه. خونم به جوش آمد. با دندان هایی قفل شده جوابش را دادم: «پدر من این کار رو نکرده! پدر من...» خندید و کلامم را قیچی کرد. _ دختر کوچولوی احمق! تو از سیاست چی می دونی، جز یه مشت مزخرف؟ هان؟ نکنه فکر کردی سیاست همون چرندیاتیه که تو فیلم های حکومتیتون با اسم شهید و جوونمرد به خوردتون می دن؟ ببینم حاجی تا حالا بهت نگفته که سیاست ننه بابا نداره؟ نگفته قانونش می گه بخور تا خورده نشی، بکش تا کشته نشی، نگفته که... ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
سیاه قلم 🪴هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🪴
(رنگ روغن) 💠 هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah
هدایت شده از 🌸 زندگی زیباست 🌸
🕌 حرم مطهر حضرت معصومه (درود خدا بر او) / قم / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌺 ربان دوزی و جواهر دوزی (نقشه ی سرزمین فلسطین) 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۴۰: دگرگون مشوش سوار ماشین شدم. باز هم قلب آسمان رو به دلگ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۴۱: صدای زنگ گوشی ام در اتاقک ماشین پیچید و سکوت را بر زبانش آورد. قلبم بی مراعات سر بر دیوار سینه می کوبید. گوشی را مقابل صورتم گرفت. دستش را با دستکشی مشکی پوشانده بود و این یعنی قاعده ی بازی را خوب می دانست. _ خان داداش سبزپوشته، آقاطاها. بگیر جواب بده. نمی توانستم ذهنش را بخوانم. چرا می خواست جواب طاها را بدهم؟! خواستم گوشی را از دستش بگیرم که آن را قاپید. _ اگه پرسید کجایی، دروغ نگو. اگه پرسید چرا، باز هم دروغ نگو اما حواست باشه که بیشتر از این دو مورد راستگو نباشی، چون من درست پشت سرت نشستم. تماس را برقرار کرد و روی بلندگو گذاشت. صدای خسته ی طاها گلویم را آبستن بغضی وحشت آلود کرد. _ سلام! ببخشید نتونستم جواب بدم. جانم، کاری داشتی؟ اشکم را قورت دادم و بریده بریده سلامی زورکی گفتم. آمبولانسی به سرعت از کنار ماشین عبور کرد. مکثی مردد به کلامش افتاد. _ زهرا، خوبی؟ نفسی عمیق گرفتم و با حنجره ای نیمه فلج به گفتن سخن کوتاه اکتفا کردم. چشمم به در اورژانس میخکوب بود. شیون چند زن و مرد نگاهم را به شیشه ی سمت چپ کشید. انگار صدای جیغ هایشان از پشت گوشی بر شنوایی برادر هم نشسته بود. _ زهرا... زهرا، کجایی؟ مگه خونه نیستی؟! صدایش رنگ اضطراب گرفت. «نه»ای بی جان گفتم. عصبی شد. _ توی این اوضاع و شلوغی ها، چرا از خونه رفتی بیرون؟ کجایی الآن؟ لبم را به دندان گرفتم تا بغضم منفجر نشود. _ بیمارستان. با بهت و نگرانی دلیل را جویا شد. من کجای زندگی ام ایستاده بودم؟ به سختی از تماس ناشناس گفتم و خبری که من را به این حیاط کشانده بود. ساکت ماند. انگار کلماتم را از زیر زبان ذهنش مزه مزه می‌کرد. ناگهان ولوله به جانش افتاد. _ زهرا، الآن دقیقاً کجایی؟! از پریشان حالی اش اغتشاش در جانم جان گرفت. _ توی ماشین نشستم. سعی داشت به خود مسلط باشد اما موفق نبود. _ درهای ماشین رو قفل کن و همون جا بمون تا من بیام دنبالت. نه، نه، اصلاً پاشو برو واحد انتظامات، الآن تماس می گیرم باهاشون هماهنگ می کنم. همون جا بمون از جات هم جُم نخور تا خودم رو بهت برسونم. فهمیدی چی گفتم زهرا؟ فهمیدی؟ دیگر قلبم گواه می داد که این آشوب برادر بی دلیل نیست. بغضم ترک برداشت و اشک نم نم روی گونه هایم لیز خورد. کاش می توانستم بگویم شیطان پشت سرم نشسته و جانم را به لبم رسانده. _ من الآن دارم حرکت می کنم. دو دقیقه ی دیگه بهت زنگ می زنم، باید اون جا باشی. عجله قرارش را ربوده بود. خیالش که از اطاعاتم راحت شد تماس را قطع کرد. تا به خود بیایم، گوشی از دستم قاپیده شد. _ اووووم! ایده ی خوبیه. آرامشی چندش آور در کلامش قدم می زد. ورقی آدامس کنار صورتم گرفت. _ بخور، دلشوره ت رو کم می کنه. اشک با خون راه گرفته از بینی ام دست به گریبان شد و بر جان لب هایم نشست. مزه ی شور آهن بر حسِ چشایی ام ناخن می کشید و حالم را به هم می زد. _ انتظار داری من یکی باور کنم که سپاه اون رو کشته و پای تو در میون نیست؟ نفس عمیقی کشید. _ باور تو و امثال تو اصلاً مهم نیست. این رو هنوز نفهمیدی، نویسنده ی انقلابی؟ ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
هدایت شده از 🌸 زندگی زیباست 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌「🌺」 امیدوارم در بیش تر اوقات زندگی، سرت رو بگیری رو به آسمون و بگی: «خدایا می‌دونم کار خودت بود، شکرت!» 🌸 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba
10.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇯🇴 این زندگی روزمره ی مردم فلسطین است، تا زمانی که اسرائیل نفس می‌کشد! 💠 هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah
🤲 بارالها! از کوی تو بيرون نشود پای خيالم نکند فرق به حالم چه برانی چه بخوانی چه به اوجم برسانی چه به خاکم بکشانی نه من آنم که برنجم نه تو آنی که برانی نه من آنم که ز فيض نگهت چشم بپوشم نه تو آنی که گدا را ننوازی به نگاهی در اگر باز نگردد نروم باز به جايی پشت ديوار نشينم چو گدا بر سر راهی کس به غير از تو نخواهم چه بخواهی چه نخواهی باز کن در که جز اين خانه مرا نيست پناهی! «خواجه عبدالله انصاری» 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
☘ خالق اثر: «ثمین سلیمانی نژاد» 🔺هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🔻
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۴۱: صدای زنگ گوشی ام در اتاقک ماشین پیچید و سکوت را بر زب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۴۲: گوشی را روی صندلی جلو پرت کرد. صدای باز شدن در عقب حواسم را به خود کشید. _ خب دیگه وقت رفتنه. صدای بسته شدن در حکم رهایی از چنگال ابلیس را صادر کرد. به قلبم چنگ زدم بلکه آتشش آرام شود. هنوز آسودگی به ریه ام باز نگشته بود که دوباره در عقب گشوده شد. نوای نحسش از میان در نیمه باز، در شنوایی ام خزید. _ راستی من اگه جات بودم از جام جُم نمی خوردم. و صدای انفجار درآورد. _ بوومممم! نفسم قطع شد. لحنش تمسخر برداشت. _ به امید دیدار خواهر پاسدار طاها! باران چشمانم به یکباره خشک شد. کوبیده شدن در خبر از رفتنش داد. بی حسی بر چهار ستون بدنم خیمه زد. جرئت تکان خوردن را در خود نمی دیدم. باورم نمی شد در چنین مخمصه ای گیر افتاده باشم. دوست داشتم کسی تکانم دهد و بگوید: «بیدار شو، خواب بد دیدی.» نمی دانم چند نفس مات ماندم و زمان از کف دادم، چند نفس صدای یکنواخت گوشی را شنیدم و انگار نشنیدم. چند نفس مرگ آرزویم شد و نمردم تا این که برخورد قطرات تند باران به شیشه من را به خود آورد. بی رمق و دستپاچه تماس های بی وقفه ی طاها را پاسخ گفتم. فریاد عصبی اش پرده ی گوشم را درید. _ چرا این گوشی لعنتیت رو جواب نمی دی؟! عمرم تموم شد. مجال پاسخ نمی داد و مسلسل وار کلمه پشت کلمه ردیف می کرد. بچه ها می گن هنوز نرفتی پیششون. تو کجایی؟ چرا نرفتی؟! صدایم از قعر چاه می آمد. _ نمی شه... نمی تونم برم. تمام خشونتش به یک باره نشست و اضطراب جایش را گرفت. _ چرا نمی شه؟ چرا نمی تونی؟ نای حرف زدن نداشتم. _ زیر صندلیم یه بمبه. نفس های عمیق و وحشت زده اش در دالان شنوایی ام دوید. حالا اجازه داشتم به جای تک تک آدم های روی زمین بترسم. _ نترس... نترس دارم می آم. نزدیکم. فقط از جات تکون نخور. باشه؟ با من حرف بزن. گریه نکن، حرف بزن. اشک هایم به هق هق افتاد. تلاش طاها برای سلطه بر اوضاع به هم ریخته ی روانی به نتیجه نمی رسید. هیچ وقت فکر نمی کردم انتهای زندگی ام تکه تکه شدن در آغوش آتش باشد. وای مادر... وای پدر... چه بر سر آن ها می آمد؟ اغتشاش در لحن و کلمات برادر می دوید. از یک سو سعی در حفظ تماس و آرام کردنم داشت و از سوی دیگر، به لطف گوشی دومش، شرایط پیش آمده را به همکارانش توضیح می داد. چند مرد از حراست به سراغم آمدند. دو نفرشان مشغول دور کردن مردم از ماشین شدند و یک نفرشان که مردی میانسال به نظر می رسید، کمر همت بست به امید دادن و راندن وحشت از وجودم. نمی دانم زمان چه قدر کش آمد که در گیرودار عبور از معترضان خیابانی، بالأخره طاها خود را رساند. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄