eitaa logo
رو به راه... 👣
891 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
981 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۴۶: بعد از دقایقی هماهنگی، حرکت کردیم. متعجب، مقصد را جویا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۴۷: زیر چک چک قطرات سرُم، پلک بر پلک چسباندم تا شاید افکار زلزله زده ام سامان بگیرد. کسی وارد اتاقک بهداری شد. صدای پایش را می شناختم. پدر بود. نگاهم را به ملاحت جنگ زده ی صورتش دوختم. لبانش کش آمد و نرم حالم را پرسید. بدتر از این نمی توانستم باشم. _ با طاها می ری خونه. امروز خیلی تحت فشار بودی. مراقب باش چیزی از اتفاق های امروز به مادرت نگی؛ نمی خوام فکرش درگیر شه. با صدایی که می لرزید از بی جواب ماندن سؤالات همکارانش گفتم. جذبه ی چشمان و استواری کلامش مکثی تقریباً طولانی برداشت. _ نگران نباش، بابا! خودم گزارش رو می نویسم. نفس راحتی کشیدم. حداقل دیگر مجبور به داستان سرایی نبودم. ولی در اصل ماجرا توفیری نداشت؛ خطر بیخ گوشمان خط و نشان می کشید. کاش می شد به گونه ای باخبرشان می کردم. _ بابا! خبرهای امروز در مورد دانیال... واقعاً دانیال مُرده؟! سکوت کرد و انگشتان سردم را میان مشتش فشرد. اشک از گوشه ی چشمم لیز خورد. بیچاره آن پیرزن! ای کاش همه کس را فراموش کند. طاها به همراه آن جوان رسول نام، در همهمه ی شعارهای خیابانی و پیچش مسیرهای جدید، من را به خانه رساندند. باز هم نگاه جفتشان زیادی محکم اطراف را می کاوید. آن شب وقتی به خانه رسیدم، در هجوم بد خلقی های به حق مادر، هر دو با زبانی غلاف شده به اتاق هایمان پناه بردیم. حال عجیب برادر را نمی فهمیدم. هیچ وقت این قدر التهاب سرد در صورتش ندیده بودم. شام در سکوت قهرآلود مادر، ابروهای به هم تنیده ی طاها و جای خالی پدر خورده شد. چرا این خانه دیگر شبیه همیشه نبود؟ با هر لقمه که زیر نگاه های سنگین برادر میان دستانم می چرخید، گندمزار طلایی دانیال در خیالم پر می زد و بعض بر گلویم سفره می انداخت. کاش زندگی دکمه ای به نان «دور تند» داشت. ظرف ها را برای شستن جمع کردم. از ظهر بی قراری قلبم لحظه ای آرام نمی رفت. صدای بلند مجموعه ی مورد علاقه ی مادر از تلویزیون، شبیه به دندانه های چنگال، بر تخته سیاه اعصابم ناخن می کشید. ظرف های کف آلود را با حرص به تن سرد آب سپردم. سکوتم جان دانیال را گرفت، نباید اجازه می دادم اتفاقی دیگر بیفتدـ باید راهی می یافتم تا پدر را از زالویی که به جان زندگیمان افتاده بود مطلع کنم. اما چه طور؟ افکارم به هزار پله می پرید و پوستم داغ تر می شد. آتشی در سینه ام می سوخت. مشتی آب سرد بر صورتم پاشیدم و دست خیسم را روی استخوان های سینه ام فشردم اما فایده ای نداشت. _ بیا برو اون ور، خودم بقیه ش رو می شورم. یکه خورده از صدای بم و مردانه ی طاها به سمتش چرخیدم. آدم با حوصله ی همیشگی نبود. دستم را کشید و جایم را گرفت. زبان بسته ماندم و به سکوت تلخش نگاه دوختم. هیچ نرمشی به خرج نداد و مشغول شستن شد. این سرسنگینی دلیلی داشت و ته دل مرا خالی می کرد؛ اما چه دلیلی را نمی دانستم. دوست داشتم مقابلش بایستم، سیر تا پیاز ماجرا را برایش بگویم. کاش می شد. کاش می توانستم. نرم به عقب گام برداشتم. نرسیده به در آشپرخانه صدایم زد. شیر آب را بست و تکیه زد. _ زهرا، چیزی می خوای بگی؟ خیره ی چشمان نافذش ماندم. حرف برای گفتن داشتم اما جرئت نه. جز سکوت به دهانم نمی آمد. دستپاچه سری به نشانه ی منفی تکان دادم. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
۱۲ آبان ۱۴۰۲
کُلُّ یَومٍ عاشورا و کُلُّ أرضٍ کَربَلا برای شهید روح الله عجمیان🌷 🔺هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🔻
۱۲ آبان ۱۴۰۲
🇵🇸 عشق به وطن در نقاشی کودکان غزه 🪴هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🪴
۱۲ آبان ۱۴۰۲
▫️سیاه قلم هنـرکـده 🔸 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
۱۲ آبان ۱۴۰۲
الهی! ای سزای کرم، ای نوازنده ی عالم نه با وصل تو اندوه است و نه با یاد تو غم 🪴هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🪴
۱۳ آبان ۱۴۰۲
(کودکان غزه) هنـرکـده 🔸 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
۱۳ آبان ۱۴۰۲
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۴۷: زیر چک چک قطرات سرُم، پلک بر پلک چسباندم تا شاید افکار
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۴۸: زیر آوار مردمک های سنگین به سمت اتاقم رفتم. وجودم عین تنور بود. روسری بر سر کشیدم، پرده را کمی کنار زدم و پنجره را گشودم. سوز سرما بر صورتم سیلی زد اما خنکایی بر حالم ننشست. نفس هایم را عمیق تر به جان ریه انداختم. فایده نداشت؛ خاکستر نمی شد این ققنوس لعنتی. در همهمه ی سکوت و تاریکی نیمه جان کوچه توجهم به ماشینی جلب شد که مقابل ساختمان متوقف شده بود. حواسم در ظرف چشمانم جمع شد. نیم رخ مبهم راننده را در تاریک روشنای فضا دیدم. چرا این جا ایستاده بود؟ با اتفاقات از سر گذشته، ذهنم آمادگی کامل هر داستان سرایی ترسناکی داشت. ظاهراً دیگر چیزی تا دیوانگی ام نمانده بود. پوزخندی تلخ کنج صورتم نشست. مرد راننده سنگینی نگاهم را خواند. سرش را بالا آورد اما از تیررس پنجره گریختم. در هجوم زوزه ی باد، روی تخت دراز کشیدم و محتویات ذهن مخدوشم را به سخره گرفتم. در پیچ و تاب تصویر دانیال، شعارهای خیابانی، صدای مرد ناشناس و اضطراب انفجار بمب به خوابی عمیق پرت شدم؛ خوابی که کابوس هایش مرگ را به کامم شیرین می کرد. نمی دانم چه قدر از پنجه انداختن بختک بر جانم گذشته بود که از شدت سرما چشم گشودم. باد، پرده ی حریر پنجره را می رقصاند و قطرات تند باران بر صورتم سیلی می زد. به سختی روی تخت نیم خیز شدم تا پنجره را ببندم. نگاهم به آشوب باران در خلوتی کم نور کوچه افتاد. باز همان ماشین و سرنشینش در کوچه بودند. متعجب ماندم. ساعت چند بود؟! در تاریکی فضا، کورمال کورمال گوشی را از زیر تخت برداشتم. عقربه ها از سه نیمه شب می گذشت و او هنوز این جا بود؛ چرا؟ نکند همان ناشناس شوم باشد؟ کوبش ضربان قلبم شدت گرفت. اوضاع زندگی ام آن قدر به هم ریخته بود که برای سکته ای بی دلیل، آمادگی کامل داشتم. هراسان وسط اتاق ایستادم. اگر باز اتفاقی می افتاد... چون دیوانگان به سمت در اصلی خانه پا تند کردم و چندین قفل به گلویش زدم. به سراغ برادر رفتم. نبود. به اتاق مادر سرک کشیدم. خبری از پدر هم نبود؛ این یعنی شب را به خانه نیامده بود. پرتشویش به اتاقم بازگشتم. گوشه ی پرده را نرم کنار زدم و چشم دوختم به ماشینی که سوار درشت هیکلش، هزار فکر یأجوج و مأجوجی بر سرم می کوبید. با دستانی لرزان شماره ی طاها را گرفتم. تا می توانست بوق خورد اما جواب نداد. به گوشی پدر زنگ زدم. نجوا کرد که خاموش است. دیگر نمی دانستم چه کنم. بیدار کردن مادر جز به هراس انداختنش فایده ای نداشت. مستأصل روی تخت نشستم و دستانم را دور سرم قاب کردم. فکری به ذهنم رسید. با پلیس تماس گرفتم. گزارش یک خودروی مشکوک را دادم و منتظر ماندم. کمی بعد، صدای قل خوردن لاستیک ماشینی بر آسفالت خیس کوچه در گوشم پیچید. به سرعت روی تخت کنار پنجره خزیدم. پرده را محتاطانه کنار زدم. خودشان بودند؛ یک ماشین پلیس با دو سرنشین. دو افسر انتظامی، در بارش تند باران، ضربه ای به پنجره زدند. مرد راننده از ماشین پیاده شد. چیزی شبیه به کارت نشانشان داد. گفت و گویی کوتاه صورت گرفت، سپس دستان یکدیگر را فشردند و از هم جدا شدند. خودروی پلیس رفت اما مرد ماند. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
۱۳ آبان ۱۴۰۲
تو تمنای من و یار من و جان منی 🪴هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🪴
۱۴ آبان ۱۴۰۲
🖌 (آبرنگ) 🔹 هنـرکـده 🔷 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
۱۴ آبان ۱۴۰۲
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۴۸: زیر آوار مردمک های سنگین به سمت اتاقم رفتم. وجودم عین
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۴۹: از فرط اضطراب و خشم گوشه ی پرده بین انگشتانم مشت شد. سایه ی تماشایم را خواند، به طرفم چرخید و نگاه سردش را به پنجره ام دوخت. چرا این جهنم لعنتی به خنکا نمی رسید؟ تا اذان صبح چشم از کوچه بر نداشتم و مدام با گوشی مردان خانه تماس گرفتم. هیچ کدامشان پاسخ نمی دادند. صدایی می گفت نکند آن ناشناس از خدا بی خبر بلایی به سرشان آورده و این مرد با گرفتن نفس من و مادر قصد تمام کردن کار را دارد. صدایی دیگر من را می‌خواند که نترس، حتماً حضورش دلیلی نامربوط به اهالی این خانه دارد. بعد از خواندن نماز، آن قدر در حباب خیالبافی های نامطلوب دست و پا زدم تا روشنایی خورشید از پس ابرهای گریان سر بر آورد. باز سرکی به کوچه کشیدم اما نشانی از ماشین و سرنشینش دیده نمی شد. دقیق‌تر چشم دوختم اما دیگر خبری نبود. با اتفاقات روز گذشته، کشیک آن راننده در شب قبل و بی پاسخ ماندن تمام تماس ها به پدر و برادر، آشوب به دلم افتاد. باید هر جور شده از فرصت استفاده کنم و خود را به محل کار طاها برسانم، خبری بگیرم و خبری بدهم. مادر خواب بود. آرام به اتاقش رفتم و نجواکنان، خرید نان تازه را برای خروج از خانه بهانه کردم. ماشینی در میان نبود، پس فقط باید روی پاهای خودم حساب می کردم. کتونی مشکی ام را پوشیده بودم که اگر لازم شد راحت تر بدوم. در خانه را چند قفله کردم تا خیالم بابت جان مادر راحت باشد. با زانو هایی که می لرزید، پشت در اصلی ساختمان ایستادم. سرمای اضطراب، زمستان را به جانم انداخت. زیر لب «و جعلنا»یی خواندم. نفسی آمیخته با صلوات در سینه حبس کردم و آرام در را گشودم. کوچه را از میان باریکه ی در برانداز کردم؛ آرام و خلوت بود، بدون حضور ماشین و راننده ای ناشناس که جانم را به لب برساند. محتاطانه از ساختمان خارج شدم. پایم که به زمین کوچه رسید، گام هایی تند به طرف خیابان اصلی برداشتم. چند قدم بیشتر نرفته بودم که صدایی بم و مردانه از پشت سر متوقفم کرد. _ زهرا خانم، جایی تشریف می برید؟ خشکم زد. نفس کشیدن از خاطرم پرید. نباید گیر می افتادم. پلک بر پلک نهادم. با همه ی وجود خدا را صدا زدم. چادرم را بین انگشتان دستم فشردم و با تمام توان پا به فرار گذاشتم. وای مادر... او تنها بود. بدون نگاه به پشت سر فقط می دویدم. می دانستم در آن ساعت از خلوتی صبح، اگر با تک‌تک مویرگ هایم هم فریاد بزنم، کسی به دادم نمی رسد. دم و بازدم های داغ، ریه ی یخ زده ام را می سوزاند. قدرت تحلیل نداشتم. فقط می خواستم به خیابان اصلی برسم؛ خیابانی که شاید حضور یک تاکسی نجاتم دهد. شقیقه هایم از فرط فشار تیر می کشید. دیگر چیزی نمانده بود. چند گام مانده به خیابان سر چرخاندم اما کسی دنبالم نمی آمد. متعجب ایستادم. دست به زانو گرفتم تا نفس تازه کنم. ریه ام به جان کندن افتاده بود. حرارت زیر پوست صورتم جولان می‌داد. نمی فهمیدم. خودم صدایش را شنیدم. یعنی خیالاتی شده بودم؟! تخت سینه ام را چنگ زدم و مسیر دویده را برانداز کردم. چشمانم دو دو می زد. توجهم به ماشین آشنایی جلب شد که به سمتم می‌آمد. اشتباه نکرده بودم. خودش بود. وحشت در خونم تزریق شد. پاهایم حس نداشت. اما باید می دویدم. نگاهی به خیابان اصلی انداختم. پرنده پر نمی زد، چه برسد به تاکسی. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
۱۴ آبان ۱۴۰۲
اگر حمایت آمریکا نبود،‌ اگر پشتیبانی‌های تسلیحاتی آمریکا نبود، دولت فاسد جعلی دروغین رژیم صهیونیستی در همان هفته‌ی اوّل از بین رفته بود، بَرافتاده بود. آمریکایی‌ها پشت این ها قرار دارند. 🔹امام خامنه ای (سایه اش پایدار) 🔺هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🔻
۱۴ آبان ۱۴۰۲
هنـرکـده 🔸 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━
۱۴ آبان ۱۴۰۲