رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش نوزدهم: از باب البرید وارد شد. حیاط مسجد با هم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش بیستم:
در را باز کرد و رفت داخل. سلام کرد.
اُم جیران کنار بستر مادر، روی کرسی نشسته بود. شبیه بقچه ی بزرگی بود که جای گره، سر داشته باشد.
ــ زود در را ببند!
در را بست. اتاق گرم بود. بوی زردچوبه و روغن به دماغش خورد. باز اُم جیران پای مادر را با معجون دست سازش چرب کرده بود. مادر که هنوز اثری از خنده بر لبهایش بود، در مقابل جثه ی اُم جیران کوچک به نظر میرسید.
ــ خوش آمدی!
اُم جیران لب ورچید و از گوشه ی چشم به ابراهیم نگاه کرد.
ــ هنوز نمیدانی مرد نباید دست خالی به خانه بیاید؟ زن که گرفتی، زود این چیزها را یاد میگیری! بیچاره مادر که همیشه نگران بچهاش است و به دستهای خالیاش نگاه نمیکند!
ابراهیم کنار آتشدان نشست و دستار از سر برداشت. به مادر نگاه کرد.
به اُم جیران گفت:
«ممنونم که به مادرم سر میزنید! این جا به شما زحمت میدهیم و در بازار به ابوالفتح!»
مادر خواست حرفی بزند که اُم جیران به او فرصت نداد.
ــ اگر زن بگیری، این خانه آباد میشود. هم خودت سر و سامان میگیری، هم مادرت همدمی پیدا میکند. من خودم چند دختر خوب سراغ دارم. حیف که دخترهای دسته گل خودم را عروس کردهام!
ابراهیم به یاد حرفهای الیاس افتاد. سر پایین انداخت و به آتشدان خیره شد.
مادر این بار به اُم جیران مجال نداد.
ــ چی شده وقتی رفتی سر حال بودی! حالا چرا ناراحت و گرفتهای؟ بلایی بر سر دکان آمده است؟ طارق دوباره دست گل به آب داده است؟
ابراهیم سر تکان داد. اُم جیران خوب وراندازش کرد.
ــ چرا حرف نمیزنی؟ زبانت را گربه خورده است؟ دلت جایی گیر است؟ شدهای عین سگ کتک خورده! من با این حالتها آشنایم.
خودت راه افتادهای دنبال دلت؟ بزرگتر نداری؟ جواب رد داده است؟ من و مادرت این وسط چه کارهایم؟ اسمش را بگو؟ قانیه؟ طوعه؟ یُسرا؟
لااقل حرف اول اسمش را بگو تا بگویم. توی بازار دیدی اش؟ به دکان میآید؟ از مشتریهاست؟ همسایه است؟
ابراهیم نتوانست جلوی خندهاش را بگیرد. از ذکاوت اُم جیران تعجب کرده بود. مادر در بستر جا به جا شد.
ــ ولش کن! دست از سر پسرم بردار! خسته است جناب مفَتّش! از غذایی که آوردهای کاسهای بده بخورد و جانی تازه کند!
اُم جیران به سختی از جا برخاست.
به مادر تشر زد:
«خودت را به خواب نزن! اگر بگذاری خودم ته و تویش را در میآورم!»
از طاقچه، کاسه و ملاقه را برداشت و به ابراهیم داد.
ــ خودت هرچه میخواهی بردار!
آهسته گفت:
«اگر رویت نمیشود با مادرت درد و دل کنی، به من بگو! من هم مثل مادرت هستم! شیرخواره که بودی، خودم تر و خشکت میکردم.»
ابراهیم به کاسه و ملاقه نگاه کرد. انگار نمیدانست به چه دردی میخورند. اُم جیران رفت و کرسی را کشید و آورد نزدیک آتشدان. به مادر اشاره کرد که دخالت نکند. نشست. کاسه و ملاقه را چنگ زد. از دیگچه ی کنار زغالها دو ملاقه توی کاسه ریخت و به دستش داد.
مادر گفت:
«حلیم پر گوشتی است؛ تشکر کن!»
ابراهیم گفت:
«ممنونم!»
◀️ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
#نقاشی پرنده بر روی پر، پرنده
☘ خانه ی هنر
☘ https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
#نقاشی_خط
روز وصل دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش بیستم: در را باز کرد و رفت داخل. سلام کرد. اُ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۲۱:
ابراهیم رفت و با قاشقی و تکه نانی برگشت و حلیم را با اشتها خورد. خوشمزه بود. حالش بهتر شد. اُم جیران سر بالا گرفته بود و نگاه از او بر نمیداشت. ابراهیم می توانست سوراخهای دماغش را ببیند. انگار آماده بود از آن سوراخها آتش بیرون بدهد.
ــ ببین ابراهیم تو کلهات خوب کار میکند. پس خوب گوش کن! هر دردی درمانی دارد. عاشقی هم چاره دارد. شاعران را رها کن که دوست دارند عمری در خواب و خیال به دنبال معشوق بدوند و به او نرسند و ناله کنند! همهاش حرف مفت است!
سر پایین آورد.
آهسته پرسید:
«اسمش را به من بگو!»
نگاهش تند و کاونده بود. لب ورچیده بود و راه فرار را بسته بود. ابراهیم تکه نانی ته کاسه مالید و به دهان گذاشت.
برای آنکه حرفی زده باشد گفت:
«اسم کی؟ خوب میبُرید و میدوزید! شما فالگیرید که از ذهن و دلم خبر میدهید؟»
اُم جیران کاسه و قاشق را گرفت و گوشهای گذاشت.
ــ فقط اسمش را به من بگو و جانت را خلاص کن!
ابراهیم نگاهی به مادر انداخت و آهسته گفت:
«درست فهمیدی! عاشق یکی شدم که نامش آمال است، اما تصمیم گرفته ام فراموشش کنم. کار سختی است، اما از پسش برمیآیم. برای همین، قیافهام شده است عین سگ کتک خورده!»
اُم جیران باز سر بالا گرفت و سوراخهای دماغش تهدیدآمیز شدند. ابراهیم مجبور شد ادامه دهد.
ــ توی بازار، کلوچه و ذرت آب پز میفروشد. دست فروش است. شیعه است. کسی را ندارد. چند باری از او کلوچه و ذرت خریدم. یک دفعه دیدم میخواهم هر روز ببینمش. فهمیدم گرفتارش شدهام. زیباییاش طوری است که به دلم مینشیند. دوست دارم همیشه و همه جا کنارم باشد. قبلاً در مسافرخانهای کار میکرده است. امشب با صاحب آن جا حرف زدم. او گفت که پدر و مادرش شیعه بودند و سر به نیستشان کرده اند. گفت که آمال دستش کج بوده و سر و گوشش میجنبیده. برای همین بیرونش انداخته است؛ از دختری تنها و زیبا چه انتظار دیگری میتوان داشت؟ اینها را که شنیدم، سقف آسمان روی سرم آوار شد. سرم سوت کشید. نمیدانم راست میگفت یا نه. کاش راست نباشد! اما چرا باید آن مردک دروغ بگوید؟ دلم گواهی میدهد که این حرفها به آمال نمیآید. کسی که اهل آن کارها باشد، نمیرود سراغ دست فروشی و کار پرزحمت و زندگی فقیرانه!
اُم جیران چرخید طرف آتش.
ــ این حرفها به آن دخترک ورپریده نمیآید، چون دوستش داری! عشق، آدم را کور و کر میکند. از طرفی دست فروشی عیب نیست. من هم با رختشویی بچههایم را بزرگ کرده ام. ابوالفتح مدتها زندان بود. مادرت خیاطی میکرد. کار عار نیست. برو با خودش حرف بزن یا نشانیاش را بده تا من با او حرف بزنم!
ته و تویش را برایت در میآورم.
ــ قد بلند و لاغر است چشمهای کشیده و درشتی دارد. هرجا میرود، گاری اش را با خودش میکشد. جیرجیر چرخهای گاری اش از دور شنیده میشود.
مادر گفت:
«پچ پچ بس است! خوشم نمیآید در خانهام، جلو چشمم، کسی با پسرم در گوشی حرف بزند!»
اُم جیران تا می توانست لب ورچید و به سوی مادر چرخید.
ــ از بس هم به فکر پسرت هستی! چشمهایت را باز کن اُم ابراهیم تا ببینی اوضاع از چه قرار است.
◀️ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
ای شقایق های آتش گرفته ، دل خونین ما شقایقی است که داغ شهادت شما را بر خود دارد، آیا آن روز نیز خواهد رسید که بلبلی دیگر در وصف ما سرود شهادت بسراید؟
اثر هنرمند: «محسن فرجی»
🌷 به مناسبت سالروز شهادت
«شهید سیدمرتضی آوینی»
☘ خانه ی هنر
☘ https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خوشنویسی
«خداوند برای من کافی است و
او بهترین سرپرست و یاور است»
☘ خانه ی هنر
☘ https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۲۱: ابراهیم رفت و با قاشقی و تکه نانی برگشت و ح
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۲۲ :
صبح روشنی بود. خورشید را میشد از پس لایه ی نازک ابر دید. هنوز لبه ی دیوارها و کنارههای کوچهها خیس بود و در گودیها آب ایستاده بود. شب بدی را گذرانده بود. خوب نخوابیده بود. مرتب از این دنده به آن دنده شده بود و وقتی چرتش برده بود، خواب آمال را دیده بود که با گاریاش دور میشد و جیرجیر چرخها در گوشش میپیچید.
تصمیم خودش را گرفته بود. میخواست با او حرف بزند و ببیند در برابر ادعاهای الیاس، چه حرفی برای گفتن دارد. کار دشواری بود. باید چنان نرم نرمک رشته ی کلام را به ماجراهای مسافرخانه میکشید که آمال مثل آهویی وحشی رم نکند و سر و صدا به راه نیندازد.
باید او را در همان باریکه، جایی که اتراق میکرد و گاریاش را میگذاشت، گیر میانداخت تا راه فراری نداشته باشد. سر پیچ به خودش خندید. مگر میخواست دزد بگیرد؟ نباید کاری میکرد که از او متنفر شود. چه کاره بود که از او درباره گذشتهاش بازجویی کند؟ شاید بهتر بود این کار را به اُم جیران میسپرد. او بلد بود با زیرکی و ظرافت، حقیقت را از زیر زبان آمال بیرون بکشد. زنها زودتر سفره ی دلشان را برای هم باز میکنند.
وارد بازار شد. دکانها را دید که تا دوردست کنار هم ریسه شده بودند. از تب و تاب افتاد. لحظهای ایستاد و به دو طرف نگاه کرد. خود را از جلو راه گاری پر از باری کنار کشید. نفس صدادار و مرطوب اسب به صورتش خورد. حرف زدن با آمال درباره ی اتفاقهای مسافرخانه کار چندان ساده ای نبود. شبیه کلافی سردرگم بود. دچار تردید شد. کار سختی بود. آمال دوست نداشت او دوباره سر راهش سبز شود. چه طور تاب میآورد که حرفهایش را بشنود و با خونسردی و آرامش، پاسخی قانع کننده بدهد؟
آیا اصلاً توضیحی قانع کننده وجود داشت که آمال به آن پناه ببرد و از سایههای تاریک بیرون بیاید که او را در بر گرفته بود؟
اگر حرف و حدیثها را میپذیرفت و کتمان نمیکرد، چه؟
آن وقت باید دمش را میگذاشت روی کولش و میرفت و دیگر سراغی از او نمیگرفت. گیج شده بود.
به باریکه جایی که آمال گاری اش را میگذاشت، نزدیک شد. باز قلبش تپیدن گرفت. لاوک و منقلی ندید. قدمهایش سست شد. او نبود و آن باریکه جا با چند عدل بزرگ پنبه پر شده بود. عدلها را تا ارتفاع سه متری روی هم چیده بودن. شاید آمال آمده بود و با دیدن چند خروار پنبه ی فشرده و سنگین، راهش را گرفته و رفته بود. شاید هم تا ساعتی دیگر میآمد و با ناباوری به باریکه جایی که پر شده بود نگاه میکرد و راهش را میگرفت و میرفت.
به دکان سر زد. طارق آمده بود و صبحانه میخورد. ابوالفتح کنار در دکانش نشسته بود و ریشههای گلیمی را گره میزد.
به اصرار طارق، لقمهای پنیر و جزغاله برداشت و خورد. به دهانش مزه کرد. طارق با تعجب نگاهش کرد.
ابراهیم پرسید:
«چیزی به صورتم چسبیده است؟»
طارق لقمه ای دیگر به دستش داد.
ــ دندانتان درد میکند؟ انگار صورتتان ورم دارد!
ابراهیم راه افتاد و بیرون دکان گفت:
«همه ی حواست به دکان باشد! دوری میزنم و برمیگردم!»
طارق آمد کنار در.
ــ نگران آن پنبهها نباشید! بار که آورده اند، کارگاه ریسندگی بسته بوده است. بستهها را آن جا گذاشته اند. تا ساعتی دیگر برمیدارند و میبرند. وقتی میآمدم دیدم که چند نفر بالای گاری رفته بودند و بستهها را در آن باریکه روی هم میچیدند. کارشان تماشایی بود. کار هر کسی نبود.
ــ او را ندیدی؟
ــ نه.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نقاشی گل و مرغ
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
13.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عیدتون مبارڪ!💐
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۲۲ : صبح روشنی بود. خورشید را میشد از پس لایه
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش۲۳:
خود را به آن جا رساند. از عدلهای پنبه و از آمال خبری نبود. رو به رو، وارد بنبست کوچکی شد که کارگاه ریسندگی در طبقه ی همکفش بود.
در فضای کوچک جلوی کارگاه، عدلهای دیگری روی کله ی هم سوار بودند و کارگرها قلابهایی شبیه داس را به آن ها میزدند و به طرف انبار میکشیدند.
آمال آن جا هم نبود. برگشت و به دو طرف بازار نگاه کرد. از آن طرف که آمال میآمد تا سر بازار رفت. پس از بازار، میدانی بود و کاروانسراهایی و باغهایی و کوچههایی عریض و خانههایی بزرگ و چند طبقه. دو کاروان از شتران خسته از راه رسیده بودند و حمالهای میدان، بارهایشان را به زمین میگذاشتند.
گداها و زنها و دخترکان ولگرد در اطراف مسافران و صاحبان بارها میپلکیدند و از محافظان کاروان، ناسزا میشنیدند و به عقب هل داده میشدند.
به گوشه و کنارهها و انبارها و کاروانسراها و مسافرخانهها سرک کشید، دو شرطه را دید که او را به هم نشان میدادند. پرسه زدنش جلب نظر کرده بود. ناچار راه آمده را بازگشت و به باریکه جا رسید. او نبود. نزدیک بود گریهاش بگیرد. خودش هم باور نمیکرد آن قدر بی تاب دیدنش باشد.
به خود نهیب زد:
«نگذار دلت تو را به دنبال خودش بکشد و ببرد! رهایش کن! گیرم که او را یافتی و با او حرف زدی و او گفت که به تو گفته است به دردت نمیخورد. پس ای شیدای شوریده! چرا هنوز تعقیبش میکنی و دست از سرش بر نمیداری؟ چه جوابی برایش خواهی داشت! خواهی گفت که اختیاری از خود نداری؟!»
نگاهی به دو طرف انداخت. نه از گاری خبری بود و نه از جیرجیر چرخهایش.
مشتهایش را گره کرد.
ــ نگذار این دل وامانده بر تو فرمان براند! دیگر به این جا نیا و سراغی از او نگیر تا از یادش ببری! فرق او با دیگر ماهرویان دمشق آن است که بر دلت چنگ زده.
تو مثل ماهی به تور افتادهای! باید این تور را پاره کنی و آن چنگ را از دلت برداری تا رها شوی!
رفت و رفت و از دکانش گذشت و در جواب ابوالفتح، دستی تکان داد.
به خود نهیب زد:
«دیگر برنگرد و به عقب نگاه نکن! برو و خودت را از دایره ی جاذبه و کشش آمال دور کن! هرچه دورتر بهتر!»
پیش از آن که از ازدحام و هیاهوی بازار بیرون برود و به مسجد جامع برسد، صدای آشنای جیرجیر چرخ به گوشش رسید. ایستاد. خواست چهره برگرداند که با دو دست صورتش را گرفت.
ــ نگاه نکن! به مسجد برو و نماز بخوان! دلها در دست خداست!
صدا قطع شد و پس از چند لحظهای دوباره به گوش رسید.
ــ آیا اوست که حالا تعقیبم میکند!
بی آن که اختیاری از خود داشته باشد، روی برگرداند و با چشمان گرد مثل جادو شدهها، به عقب نگاه کرد. گاری کوچکی در بیست قدمی ایستاد. پیرمرد کوتولهای با بیلچه و جارو، سرگینهای اسبی را جمع کرد و توی گاری انداخت و به سوی سرگینهای دیگر راه افتاد.
از بیچارگی خودش بدش آمد. عقبتر از پیرمرد، ابوالفتح را دید که قدم تند کرده بود تا به او برسد.
◀️ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
هدایت شده از 🌸 زندگی زیباست 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔘 تو کیستی؟!
🌷 به یاد «سردار شهید حاج قاسم سلیمانی»
🎞 #فیلم_کوتاه
«زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
#تصویرسازی
میزان فطریه ی مردم غزه از قوت غالبشان!
🔺هنرکــده
🔻 https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۲۳: خود را به آن جا رساند. از عدلهای پنبه و از
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش۲۴:
در حیاط دلگشای مسجد چرخی زدند و در رأس الحسین دعا و نماز خواندند.
ابراهیم به یاد عبادتها و گریههای امام زین العابدین(ع) کنار سر پدرش افتاد. حال و هوایش طوری بود که دلش شکست و بلند گریست.
بیرون که آمدند، از ابوالفتح پرسید:
«دکان را به کی سپردی؟»
ــ به طارق.
ابراهیم پوزخندی زد و ابوالفتح گفت:
«بازیگوش و کم تجربه است اما قابل اعتماد است. گاهی با او حرف میزنم و نصیحتش میکنم.»
ــ همانطور که مرا پند و اندرز میدهید! خدا گوش شنوا بدهد!
به باب الصغیر رفتند و تربت امامزادگان و شهدای آن قبرستان قدیمی را زیارت کردند. آن جا زمین مرطوب بود و در قسمتهای بین قبرها که رفت و آمد شده بود، گِل به کفش میچسبید.
در آسمان، بین دو تکه ی بزرگ ابر فاصلهای افتاده بود و از همان باریکه که شبیه رودخانهای میان دو ساحل پوشیده از برف بود، خورشید میتابید.
روی سکوی گِلی نشستند که هنوز اندکی نم داشت. ابراهیم با تکه چوبی به کندن گِلهای ته کفشش مشغول شد.
سکوتشان کمی طول کشید.
ابوالفتح گفت:
«امروز ناخوشتر از دیروزی.»
ابراهیم به تلخی خندید.
ــ دیشب اُم جیران گفت شبیه سگی کتک خورده ام! امروز نمیدانم شبیه چیستم!
خاصیت عشق همین است. مثل شمع تو را میگدازد و آب میکند. داشتم زندگی ام را میکردم که گره کوری مثل مهمانی ناخوانده به جانم افتاد. ناخواسته عاشق یکی شدم که شاید شایسته ی عشق من نباشد. درونم عقل و دل به جان هم افتادهاند. جنگی در گرفته که به ستوهم آورده است و برندهای ندارد. به چاهی تاریک افتادهام که هرچه ناخن به دیواره اش میکشم؛ نمیتوانم خودم را از آن بالا بکشم. میبینی که درمانده و پریشان شدهام! بد دردی است که یکی مثل خوره در جان و دلت خانه کند که نه میشود با او ساخت و نه میشود بیرونش انداخت!
خورشید، باز ناپدید شد و با رفتن آفتاب، سوزی وزیدن گرفت. ابراهیم برخاست. سردش شده بود.
ــ بیایید برویم! حالم خوب نیست! انگار دارم مریض میشوم! همینم مانده است که در بستر بیفتم و این بار اُم جیران بیاید همزمان از من و مادرم پرستاری کند!
با بیحالی و بیرغبتی خندید. ابوالفتح عبای پشمی خود را روی دوش او انداخت.
ــ مهم این است که بدانی تنها نیستی! خدایی داری که مراقب توست و هوایت را دارد! امامی داری که از حال و روزت باخبر است! تو هم به یاد او باش! ایشان مثل تو جوان هستند. همسری دارد که خلیفه ی پیشین، مأمون، به او تحمیل کرده است. خوب درک میکند که چه میکشی!
راه برگشت را در پیش گرفتند. ابراهیم عبا را به دور خود پیچید.
ــ دوست دارم «محمد بن علی» را ببینم و با او حرف بزنم. باید از او بپرسم آمال را رها کنم یا نه. هر چه باشد، این دختر شیعه است و تنها. جوانمردانه نیست به حال خود رهایش کنم.
ــ فکر خوبی است! بخواهی امامت را ببینی، میبینی! موسم حج نزدیک است. من با اُم جیران قصد داریم به حج برویم. تو هم با ما بیا. به مدینه هم میرویم و حضرت را میبینیم. شاید هم ایشان را در مکه دیدیم. به کربلا و کوفه هم میرویم. موافقی؟
ابراهیم انگار مژدهای شنیده باشد، با خوشحالی سر تکان داد.
ــ شک نکن خواهم آمد! فقط دعا کن حال مادرم بهتر شود! شاید اگر از این شهر و دیار دور شوم، کشش عشق کمتر آزارم دهد و تا بازگردم، او را فراموش کنم!
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://splus.ir/roo_be_raah/4953
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🎨 #نقاشی فرش (رنگ روغن)
☘ خانه ی هنر
☘ https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
✍ #خط_خودکاری
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
#نقاشی_خط
«بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست
در خود بطلب هر آن چه خواهی که تویی»
🏡 خانه ی هنر
🏡 https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۲۴: در حیاط دلگشای مسجد چرخی زدند و در رأس الح
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۲۵:
به بازار که رسیدند، دوباره آتش اشتیاق ابراهیم تیز شد. خواست برود و ببیند که آمال آمده است یا نه. ابوالفتح جلویش ایستاد.
ــ کجا؟ سری به دکانت بزن! به حساب و کتابت برس! مدتی است جنس تازه نیاوردهای! چرا به سراغ میکال نمیروی؟ نباید بگذاری مشتری دست خالی روانه شود! درست نیست همه ی کارها را به عهده طارق بگذاری!
ابراهیم به آرامی ابوالفتح را کنار زد و راه افتاد.
ــ باید با او حرف بزنم و تکلیفم را روشن کنم.
ابوالفتح نگاهی به داخل دکان انداخت.
ــ انگار مشتری داری! بیا ببین چه میخواهند!
ابراهیم دستی تکان داد و لا به لای عابران دور شد.
ــ طارق کارش را بلد است. زود برمیگردم.
با آن که خسته بود. گامهایش را تند کرد.
با خود گفت:
«هرجا بوده، لابد حالا دیگر آمده است. شاید مشغول پختن کلوچه بوده یا حال خوشی نداشته و استراحت میکرده است. خودش میداند اگر نیاید، آن باریکه را دیگران اشغال میکنند.»
نزدیک که شد و دیگ و منقل و لاوک و کلوچه را ندید، نزدیک بود دستار از سر بیاندازد و از سر ناامیدی و اندوه، فریاد بکشد. دست به دیوار گرفت و روی سکویی نشست. حس میکرد قرار است ناکامیهایش چون زنجیرهای ادامه داشته باشد و به پایان نرسد. چند نفس عمیق کشید. ایستاد و با گامهای نامتعادل نزدیکتر رفت. از آمال و گاریاش خبری نبود که نبود. افسوس خورد که چرا او را تعقیب نکرده بود تا خانهشان را یاد بگیرد. در باریکه، دری چوبی و چهارچوبش شبیه در دکان به دیوار تکیه داشت. لبخند زد و امیدوار شد. معنایش آن بود که آمال میخواست آن باریکه را به دکان تبدیل کند و برایش در بگذارد تا مجبور نباشد ظهرها بساطش را ببرد و دوباره بعد از ظهر بیاورد.
وارد دکان زرگری کنار باریکه شد. به قفسهها، النگوها و گردنبندها و گوشوارهها نیم نگاهی هم نینداخت. خیالش تا حدی راحت شده بود. صبر کرد تا فروشنده ی پیر و شاگرد نوجوانش مشتریان را که زن میانسال و مشکل پسندی بود، راه انداختند. به پوست روی دیوار خیره شد که آیهای از قرآن روی آن نوشته شده بود. زن که رفت، پیرمرد رو به ابراهیم لبخند زد، اما پیش از آن که فرصت کند دهان باز کند، ابراهیم پرسید:
«آمال کجاست؟ کی قرار است در را نصب کند؟
پیرمرد هاج و واج ماند.
ــ آمال؟
نوجوان توضیح داد:
«همان دختر کلوچه فروش را می گوید.»
پیرمرد از ابراهیم پرسید:
«نیامده است؟»
نوجوان شانهای بالا انداخت.
پیرمرد گفت:
«ماهی یک دینار اجاره میداد و دو ماهی است آشنایی تقاضا کرده است آن جا را ماهی دو دینار اجاره کند. میخواهد دری برایش بگذارد و عسل و روغن زیتون بفروشد. آبرومندانهتر است. در که نداشته باشد میشود زباله دانی!»
لبخند از چهره ی ابراهیم گریخت. آمال گفته بود که یکی میخواهد آن جا را از او بگیرد. پس به دنبال جای تازهای رفته بود.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
#نقاشی چشم
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
✍ #خط_خودکاری
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
#کاریکاتور
سرگیجه دشمن در وضعیت انتظار
🔸«اثر صالح کاهانی»
🔺هنرکــده
🔻 https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۲۵: به بازار که رسیدند، دوباره آتش اشتیاق ابرا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش۲۶:
ــ خانهاش کجاست؟
این بار پیرمرد شانه بالا انداخت.
نوجوان پرسید:
«از او طلب داری؟»
ــ نه. جلوتر دکانی دارم. پارچه فروشم. هر روز از او کلوچه و ذرت آب پز میخریدم. طعمش را میپسندیدم. دو سه روزی است پیدایش نیست.
پیرمرد گفت:
«اجارهاش تمام شده است. دو سه روز پیش آمد تا سکه ی ماه بعد را بدهد که عذرش را خواستم و گفتم مستأجر تازهای خواهد آمد. شاید برای همین نیامده است. البته هنوز دو روز به شروع ماه بعد مانده است.»
نوجوان به سمت راست اشاره کرد.
ــ جلوتر یک حلوا فروشی است. نان قندی و مسقطیاش عالی است! امتحان کن! پشیمان نمیشوی!
ابراهیم از دکان بیرون آمد. نتوانست به باریکه جا نگاه کند. راهش را به طرف مسافرخانه کج کرد تا نشانی را از الیاس یا آن پیرمرد بپرسد که نامش شعبان بود. با عجله تا کاروانسرا رفت و در آستان مسافرخانه ایستاد. برایش دشوار بود دوباره با الیاس رو به رو شود و از او خواهش کند تا نشانی خانه ی عموی آمال را بگوید. بازگشت. ترجیح داد بگردد و خودش آمال را پیدا کند، اما از الیاس نشانی نگیرد. خودش هم درست نمیدانست چرا از او بدش میآمد؛ شاید برای آن که از آمال به بدی یاد کرده بود یا به علت نگاه ملامتگر و خود پسندانهای که داشت.
ابوالفتح بیرون از دکانش روی چهارپایهای نشسته بود و پوستین سفید و پر پشمی را شانه میکشید و مرتب میکرد. با دیدن چهره ی ماتم زده و رنگ پریده و نگاه خیره و مات ابراهیم از جا برخاست. ابراهیم بدون توجه به او وارد دکانش شد. طارق از جا جست و سلام کرد. ابراهیم صدایش را نشنید تا پاسخش را بدهد.
روی کرسی نشست. با انبر، خاکستر داخل منقل را به هم زد تا زغالها نمودار شود. دستها را روی هُرم آن ها گرفت. گرم که شد، چهره ی تبآلودش را اندکی به طرف طارق چرخاند و از گوشه ی چشم نگاهش کرد.
ــ چه خبر؟
ــ تک و توک مشتری آمد و چند قوارهای کتان و مخمل به فروش رفت. همین.
از روی طاقچه کاسهای را برداشت که در آن تکهای نان قندی و مسقطی بود.
خواست تعارف کند که ابراهیم پرسید:
«خانه ی عموی آمال را بلدی؟»
طارق از آن سؤال ناگهانی، غافلگیر شد و کاسه را سر جایش گذاشت. سر تکان داد. ابراهیم خمیازه ای طولانی کشید و به گلهای کوچک زغال چشم دوخت. خودش را مثل آن ها در حال خاموشی و سردی میدید.
طارق گفت:
زنی آمد و بدهکاری اش را پرداخت. پیش پای شما هم پیرمردی آمد که گفت با صاحب دکان کار دارم. نمیتوانست منتظر بماند. گفت در فرصت دیگری دوباره میآید.
ــ نگفت نامش چیست و چه کار دارد؟
ــ شبیه حمالها و خدمتکارها بود.
به نظرم گدایی آبرومند بود که آمده بود تکه پارچهای بگیرد و برود.
ابراهیم سر به دیوار گذاشت و چشمهایش را بست. تازه یادش آمد که جز دو لقمه نان و جزغاله، صبحانهای نخورده است. خسته بود و ضعف داشت. بدش نمیآمد ساعتی بخوابد. صدای طارق در ذهنش مانند کلوخی در آب وا رفت و ته نشین شد و دیگر چیزی نشنید.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۲۶: ــ خانهاش کجاست؟ این بار پیرمرد شانه بال
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش۲۷:
شب ناآرامی را گذراند. مادرش هم حال خوبی نداشت و کابوس میدید و از خواب میپرید. نماز صبحش را که خواند، انگار تیری به بدنش نشسته باشد، به پهلو افتاد و به خواب رفت.
ساعتی از طلوع خورشید میگذشت که از خواب پرید. یکی حلقه ی در را میکوبید. مادر در بسترش نشسته بود.
گفت:
«لابد اُم جیران است.»
ابراهیم خود را در عبا پیچید و به حیاط رفت. کمی حالش بهتر شده بود. اما هنوز گیج بود و دوست داشت برگردد و بخوابد. تصمیم نداشت به بازار برود.
کلون را کشید و در را باز کرد. اُم جیران کاسهای در دست داشت. بخار از آن برمیخاست. در آن حریره ی بادام بود. اُم جیران چشمهایش را باریک کرد.
ــ هنوز خانهای! مردی را که آفتاب بالا آمده باشد و سر کارش نباشد، نباید زن داد!
آمد تو. ابراهیم در را بست. اُم جیران به طرف اتاق رفت.
ــ مادرت تو را لوس بار آورده است!
داخل اتاق، با پا زد و تشک و لحاف ابراهیم را گوشه ی دیوار جمع کرد.
به مادر گفت:
«پشت سرت حرف زدم؛ راضی باش! گفتم این بچه را لوس و ننر بار آوردهای! خودت هم دست کمی از پسرت نداری! این حریره را تا گرم است، بخور و پاشو راه بیفت!»
به ابراهیم گفت:
«تو هم بسترت را جمع کن و برو سر کارت! مردی که سفت نایستد هر بادی زمینش میزند. اگر بخواهی مثل درخت میوه بدهی باید جای پایت را سفت کنی.»
پیش از آن که اُم جیران برود، ابراهیم را راه انداخت. ابراهیم به کاروانسرایی رفت که بزرگترین انبار پارچه را داشت و صاحبش میکال با پدر او سالها دوست بود. در کاروانسرا گاریهایی منتظر کار و بار بودند. درباره ی کرایه با یکی از گاریچیها چانه زد و گفت که گاری اش را به داخل انباری ببرد. با نظرخواهی از میکال، طاقههای متنوعی انتخاب کرد و با کمک شاگردی که آن جا کار میکرد، همه را در کیسههایی گذاشت و بار گاری کرد.
به میکال گفت:
«پولی همراهم نیست. اگر مهلت دهی، تا یک ماه دیگر بهای پارچهها را میپردازم. کیسهها را میدهم طارق پس بیاورد.»
میکال دستش را گرفت و او را برد و در مدخل انبار، روی دو کرسی رو به روی هم نشستند. به شاگرد اشاره کرد که پذیرایی کند.
ــ به اندازه ی پدرت قبولت دارم! پول پارچهها که هیچ، حتی اگر وام هم بخواهی، تقدیمت میکنم! ابراهیم تشکر کرد. شاگرد ظرفی آورد و جلو ابراهیم روی چهارپایهای گذاشت. در آن تکههایی از کنجد و عسل به شکل دایره و لوزی بود.
میکال به جلو خم شد و آهسته گفت:
«انبار و دکان بزرگی در حلب دارم. پدرت خبر داشت. شریکی داشتم که آن را اداره میکرد. پیر و زمین گیر شده است. از من خواست سهمش را بخرم. این کار را کردم. یکی از شاگردهایم را گذاشته ام آن جا را بچرخاند. دنبال یکی میگردم که مورد اعتمادم باشد. تو همان هستی که دنبالش میگردم. اگر حاضری به حلب بروی، خبرم کن!»
ابراهیم خواست حرف بزند که میکال گفت:
«برای جواب عجله نکن! دوست دارم تو شریک تازهام باشی! فکرهایت را بکن. حلب هم جای خوبی است. رونق کسب و کارش کمتر از دمشق نیست.
ابراهیم با آن که جوابش منفی بود، اما حرفی در این باره نزد و تشکر کرد. به دکان که رسیدند، در بسته بود.
ابوالفتح گفت:
«ارباب که نزدیک ظهر بر سر دکانش حاضر میشود. تعجبی ندارد اگر شاگردش بعد از ظهر بیاید.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄