eitaa logo
رو به راه... 👣
896 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
947 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
 🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
☘ خانه ی هنر ☘ https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
«بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست در خود بطلب هر آن چه خواهی که تویی» 🏡 خانه ی هنر 🏡 https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۲۴: در حیاط دلگشای مسجد چرخی زدند و در رأس الح
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۲۵: به بازار که رسیدند، دوباره آتش اشتیاق ابراهیم تیز شد. خواست برود و ببیند که آمال آمده است یا نه. ابوالفتح جلویش ایستاد. ــ کجا؟ سری به دکانت بزن! به حساب و کتابت برس! مدتی است جنس تازه نیاورده‌ای! چرا به سراغ میکال نمی‌روی؟ نباید بگذاری مشتری دست خالی روانه شود! درست نیست همه ی کارها را به عهده طارق بگذاری! ابراهیم به آرامی ابوالفتح را کنار زد و راه افتاد. ــ باید با او حرف بزنم و تکلیفم را روشن کنم. ابوالفتح نگاهی به داخل دکان انداخت. ــ انگار مشتری داری! بیا ببین چه می‌خواهند! ابراهیم دستی تکان داد و لا به لای عابران دور شد. ــ طارق کارش را بلد است. زود برمی‌گردم. با آن که خسته بود. گام‌هایش را تند کرد. با خود گفت: «هرجا بوده، لابد حالا دیگر آمده است. شاید مشغول پختن کلوچه بوده یا حال خوشی نداشته و استراحت می‌کرده است. خودش می‌داند اگر نیاید، آن باریکه را دیگران اشغال می‌کنند.» نزدیک که شد و دیگ و منقل و لاوک و کلوچه را ندید، نزدیک بود دستار از سر بیاندازد و از سر ناامیدی و اندوه، فریاد بکشد. دست به دیوار گرفت و روی سکویی نشست. حس می‌کرد قرار است ناکامی‌هایش چون زنجیره‌ای ادامه داشته باشد و به پایان نرسد. چند نفس عمیق کشید. ایستاد و با گام‌های نامتعادل نزدیک‌تر رفت. از آمال و گاری‌اش خبری نبود که نبود. افسوس خورد که چرا او را تعقیب نکرده بود تا خانه‌شان را یاد بگیرد. در باریکه، دری چوبی و چهارچوبش شبیه در دکان به دیوار تکیه داشت. لبخند زد و امیدوار شد. معنایش آن بود که آمال می‌خواست آن باریکه را به دکان تبدیل کند و برایش در بگذارد تا مجبور نباشد ظهرها بساطش را ببرد و دوباره بعد از ظهر بیاورد. وارد دکان زرگری کنار باریکه شد. به قفسه‌ها، النگوها و گردنبندها و گوشواره‌ها نیم نگاهی هم نینداخت. خیالش تا حدی راحت شده بود. صبر کرد تا فروشنده ی پیر و شاگرد نوجوانش مشتریان را که زن میانسال و مشکل پسندی بود، راه انداختند. به پوست روی دیوار خیره شد که آیه‌ای از قرآن روی آن نوشته شده بود. زن که رفت، پیرمرد رو به ابراهیم لبخند زد، اما پیش از آن که فرصت کند دهان باز کند، ابراهیم پرسید: «آمال کجاست؟ کی قرار است در را نصب کند؟ پیرمرد هاج و واج ماند. ــ آمال؟ نوجوان توضیح داد: «همان دختر کلوچه فروش را می گوید.» پیرمرد از ابراهیم پرسید: «نیامده است؟» نوجوان شانه‌ای بالا انداخت. پیرمرد گفت: «ماهی یک دینار اجاره می‌داد و دو ماهی است آشنایی تقاضا کرده است آن جا را ماهی دو دینار اجاره کند. می‌خواهد دری برایش بگذارد و عسل و روغن زیتون بفروشد. آبرومندانه‌تر است. در که نداشته باشد می‌شود زباله دانی!» لبخند از چهره ی ابراهیم گریخت. آمال گفته بود که یکی می‌خواهد آن جا را از او بگیرد. پس به دنبال جای تازه‌ای رفته بود. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
چشم  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
 🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
سرگیجه دشمن در وضعیت انتظار 🔸«اثر صالح کاهانی» 🔺هنرکــده 🔻 https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۲۵: به بازار که رسیدند، دوباره آتش اشتیاق ابرا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۲۶: ــ خانه‌اش کجاست؟ این بار پیرمرد شانه بالا انداخت. نوجوان پرسید: «از او طلب داری؟» ــ نه. جلوتر دکانی دارم. پارچه فروشم. هر روز از او کلوچه و ذرت آب پز می‌خریدم. طعمش را می‌پسندیدم. دو سه روزی است پیدایش نیست. پیرمرد گفت: «اجاره‌اش تمام شده است. دو سه روز پیش آمد تا سکه ی ماه بعد را بدهد که عذرش را خواستم و گفتم مستأجر تازه‌ای خواهد آمد. شاید برای همین نیامده است. البته هنوز دو روز به شروع ماه بعد مانده است.» نوجوان به سمت راست اشاره کرد. ــ جلوتر یک حلوا فروشی است. نان قندی و مسقطی‌اش عالی است! امتحان کن! پشیمان نمی‌شوی! ابراهیم از دکان بیرون آمد. نتوانست به باریکه جا نگاه کند. راهش را به طرف مسافرخانه کج کرد تا نشانی را از الیاس یا آن پیرمرد بپرسد که نامش شعبان بود. با عجله تا کاروانسرا رفت و در آستان مسافرخانه ایستاد. برایش دشوار بود دوباره با الیاس رو به رو شود و از او خواهش کند تا نشانی خانه ی عموی آمال را بگوید. بازگشت. ترجیح داد بگردد و خودش آمال را پیدا کند، اما از الیاس نشانی نگیرد. خودش هم درست نمی‌دانست چرا از او بدش می‌آمد؛ شاید برای آن که از آمال به بدی یاد کرده بود یا به علت نگاه ملامتگر و خود پسندانه‌ای که داشت. ابوالفتح بیرون از دکانش روی چهارپایه‌ای نشسته بود و پوستین سفید و پر پشمی را شانه می‌کشید و مرتب می‌کرد. با دیدن چهره ی ماتم زده و رنگ پریده و نگاه خیره و مات ابراهیم از جا برخاست. ابراهیم بدون توجه به او وارد دکانش شد. طارق از جا جست و سلام کرد. ابراهیم صدایش را نشنید تا پاسخش را بدهد. روی کرسی نشست. با انبر، خاکستر داخل منقل را به هم زد تا زغال‌ها نمودار شود. دست‌ها را روی هُرم آن ها گرفت. گرم که شد، چهره ی تب‌آلودش را اندکی به طرف طارق چرخاند و از گوشه ی چشم نگاهش کرد. ــ چه خبر؟ ــ تک و توک مشتری آمد و چند قواره‌ای کتان و مخمل به فروش رفت. همین. از روی طاقچه کاسه‌ای را برداشت که در آن تکه‌ای نان قندی و مسقطی بود. خواست تعارف کند که ابراهیم پرسید: «خانه ی عموی آمال را بلدی؟» طارق از آن سؤال ناگهانی، غافلگیر شد و کاسه را سر جایش گذاشت. سر تکان داد. ابراهیم خمیازه ای طولانی کشید و به گل‌های کوچک زغال چشم دوخت. خودش را مثل آن ها در حال خاموشی و سردی می‌دید. طارق گفت: زنی آمد و بدهکاری اش را پرداخت. پیش پای شما هم پیرمردی آمد که گفت با صاحب دکان کار دارم. نمی‌توانست منتظر بماند. گفت در فرصت دیگری دوباره می‌آید. ــ نگفت نامش چیست و چه کار دارد؟ ــ شبیه حمال‌ها و خدمتکارها بود. به نظرم گدایی آبرومند بود که آمده بود تکه پارچه‌ای بگیرد و برود. ابراهیم سر به دیوار گذاشت و چشم‌هایش را بست. تازه یادش آمد که جز دو لقمه نان و جزغاله، صبحانه‌ای نخورده است. خسته بود و ضعف داشت. بدش نمی‌آمد ساعتی بخوابد. صدای طارق در ذهنش مانند کلوخی در آب وا رفت و ته نشین شد و دیگر چیزی نشنید. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
(رنگ روغن) 🏡 خانه ی هنر 🏡 https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۲۶: ــ خانه‌اش کجاست؟ این بار پیرمرد شانه بال
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۲۷: شب ناآرامی را گذراند. مادرش هم حال خوبی نداشت و کابوس می‌دید و از خواب می‌پرید. نماز صبحش را که خواند، انگار تیری به بدنش نشسته باشد، به پهلو افتاد و به خواب رفت. ساعتی از طلوع خورشید می‌گذشت که از خواب پرید. یکی حلقه ی در را می‌کوبید. مادر در بسترش نشسته بود. گفت: «لابد اُم جیران است.» ابراهیم خود را در عبا پیچید و به حیاط رفت. کمی حالش بهتر شده بود. اما هنوز گیج بود و دوست داشت برگردد و بخوابد. تصمیم نداشت به بازار برود. کلون را کشید و در را باز کرد. اُم جیران کاسه‌ای در دست داشت. بخار از آن برمی‌خاست. در آن حریره ی بادام بود. اُم جیران چشم‌هایش را باریک کرد. ــ هنوز خانه‌ای! مردی را که آفتاب بالا آمده باشد و سر کارش نباشد، نباید زن داد! آمد تو. ابراهیم در را بست. اُم جیران به طرف اتاق رفت. ــ مادرت تو را لوس بار آورده است! داخل اتاق، با پا زد و تشک و لحاف ابراهیم را گوشه ی دیوار جمع کرد. به مادر گفت: «پشت سرت حرف زدم؛ راضی باش! گفتم این بچه را لوس و ننر بار آورده‌ای! خودت هم دست کمی از پسرت نداری! این حریره را تا گرم است، بخور و پاشو راه بیفت!» به ابراهیم گفت: «تو هم بسترت را جمع کن و برو سر کارت! مردی که سفت نایستد هر بادی زمینش می‌زند. اگر بخواهی مثل درخت میوه بدهی باید جای پایت را سفت کنی.» پیش از آن که اُم جیران برود، ابراهیم را راه انداخت. ابراهیم به کاروانسرایی رفت که بزرگترین انبار پارچه را داشت و صاحبش میکال با پدر او سال‌ها دوست بود. در کاروانسرا گاری‌هایی منتظر کار و بار بودند. درباره ی کرایه با یکی از گاریچی‌ها چانه زد و گفت که گاری اش را به داخل انباری ببرد. با نظرخواهی از میکال، طاقه‌های متنوعی انتخاب کرد و با کمک شاگردی که آن جا کار می‌کرد، همه را در کیسه‌هایی گذاشت و بار گاری کرد. به میکال گفت: «پولی همراهم نیست. اگر مهلت دهی، تا یک ماه دیگر بهای پارچه‌ها را می‌پردازم. کیسه‌ها را می‌دهم طارق پس بیاورد.» میکال دستش را گرفت و او را برد و در مدخل انبار، روی دو کرسی رو به روی هم نشستند. به شاگرد اشاره کرد که پذیرایی کند. ــ به اندازه ی پدرت قبولت دارم! پول پارچه‌ها که هیچ، حتی اگر وام هم بخواهی، تقدیمت می‌کنم! ابراهیم تشکر کرد. شاگرد ظرفی آورد و جلو ابراهیم روی چهارپایه‌ای گذاشت. در آن تکه‌هایی از کنجد و عسل به شکل دایره و لوزی بود. میکال به جلو خم شد و آهسته گفت: «انبار و دکان بزرگی در حلب دارم. پدرت خبر داشت. شریکی داشتم که آن را اداره می‌کرد. پیر و زمین گیر شده است. از من خواست سهمش را بخرم. این کار را کردم. یکی از شاگردهایم را گذاشته ام آن جا را بچرخاند. دنبال یکی می‌گردم که مورد اعتمادم باشد. تو همان هستی که دنبالش می‌گردم. اگر حاضری به حلب بروی، خبرم کن!» ابراهیم خواست حرف بزند که میکال گفت: «برای جواب عجله نکن! دوست دارم تو شریک تازه‌ام باشی! فکرهایت را بکن. حلب هم جای خوبی است. رونق کسب و کارش کمتر از دمشق نیست. ابراهیم با آن که جوابش منفی بود، اما حرفی در این باره نزد و تشکر کرد. به دکان که رسیدند، در بسته بود. ابوالفتح گفت: «ارباب که نزدیک ظهر بر سر دکانش حاضر می‌شود. تعجبی ندارد اگر شاگردش بعد از ظهر بیاید. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
وعده ی صادق 🔺هنرکــده 🔻 https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
آسمان زیبا و دیدنی خنده های کودکان فلسطینی 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄