eitaa logo
رو به راه... 👣
891 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
957 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۵۵: آنها آمدند. ابوالفتح به مادرم گفت: «ابراهیم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۵۶: ابن خالد سکه‌هایی را شمرد و به تمیمی داد. تمیمی با اکراه سکه‌ها را در کیسه‌ای ریخت و کیسه را در صندوقی گذاشت. سرحال نبود و به نگهبانان پرخاش می‌کرد. پس از مکثی طولانی، نگاهش را به ابن خالد دوخت. سعی کرد دوستانه حرف بزند. ــ کافی است، ابن خالد! کافی است! دست بردار از این کنجکاوی دردسر ساز. می‌ترسم رفت و آمد هر روز تو به زندان و سرک کشیدنت به سیاهچال برایم گران تمام شود! برای خبرچینان و دشمنان من موضوع رفت و آمد تو بالاتر از یک کنجکاوی ساده است. با نگاه به نمایی از قصرهای مرتفعی اشاره کرد که گنبد و باروهایش همانند دشنه‌هایی، آسمان بیرون از زندان را شکافته بودند. ــ از مقامات بالا به من هشدار داده اند. نمی‌خواهم برای تو مؤاخذه شوم. چرا می‌خواهی هر روز او را ببینی؟ در او چه دیده‌ای؟ دفتری قطور را ورق زد و یادداشتی را خواند. ــ ابراهیم فرزند هاکف. پارچه فروش، فرزند پارچه فروش. رافضی. با دختری به نام آمال ازدواج کرده است که پدر و مادرش از دشمنان حکومت بوده اند. ناگهان ادعای معجزه کرده و گفته است که امامش یعنی ابن الرّضا داماد خلیفه ی مرحوم مأمون الرشید، او را در ساعتی، از دمشق به کوفه و مدینه و مکه برده است. یحتمل قصد داشته است با این ترفند عده‌ای از جاهلان و رافضیان شام را دور خود جمع کند و شورشی به راه بیندازد. به ابن خالد خیره شد. ــ تو چه فهمیده‌ای؟ ابن خالد خندید و ایستاد. ــ کدام شورش؟ او یک پارچه فروش ساده است. مثل من که یک ادویه فروش ساده‌ام! سرگذشتش را برایم تعریف کرد. هیچ ارتباطی با مخالفان حکومت ندارد. او بیمار است و من سعی دارم معالجه‌اش کنم. ــ فراموش نکن که تو یک ادویه فروشی، نه یک طبیب. از طرفی آن پایین، بیمارستان نیست! ما علاقه‌ای به معالجه ی کسی که در سیاهچال است، نداریم. محکوم شدن به سیاهچال یعنی محکوم شدن به مرگی شاق و تدریجی! مَخلص کلام؛ این آخرین باری است که او را می‌بینی! دیگر کافی است! مراقب باش، ابن خالد! این بازی خیلی خطرناک است! به اندازه ی کافی به تو لطف کرده‌ام! راضی نباش که موقعیتم به خطر بیفتد! ابن خالد پیش از رفتن پرسید: «از آمال خبری داری؟ رهایش کرده اند یا هنوز دربند است؟» تمیمی دفتر را آرام بست و سر تکان داد. ــ نمی‌دانم. بعید است رهایش کرده باشند. فراموش نکن که پدر و مادرش را کشته‌اند و او حتماً به دنبال انتقام بوده است. شاید بین او و ادعای شوهرش ارتباطی کشف شود! اگر حرف نزند، راه‌هایی هست که زبانش را باز کنند! مطمئنم که در این باره از ابراهیم هم تفتیش خواهد شد. شمع را که روشن کرد. ننشست. به دیوار تکیه داد. به ابراهیم گفت: «می‌دانستم دیر یا زود می‌گویند که دیگر به دیدنت نیایم. این آخرین دیدار ماست. به بازرگانی که به شام و مصر می‌رفت، سپردم که از خانواده و دکانت سراغ بگیرد و سلامتی ات را خبر دهد و خبری از آن ها بیاورد. به محض آن که خبری برسد، هر طور هست به اطلاعت می‌رسانم. ابراهیم خواست دست ابن خالد را بگیرد؛ زنجیر نگذاشت. ــ زبانم از تشکر قاصر است. خدا به تو اجر دهد! این روزها لحظه شماری می‌کردم تا بیایی! دلخوشی ام در این گوشه از زیرزمین نمور بغداد، همین بود! ابن خالد نشست. دست ابراهیم را گرفت. ــ در این فرصت اندک، باز هم از امام برایم بگو؛ از آن سفر! ابراهیم لبخند زد. ــ من در این تاریکی و در این دل زمین، لحظه به لحظه آن سفر را به یاد می‌آورم و با خودم مرور می‌کنم. دلم به همین خوش و روشن است! نماز خوانده بودم و سیدالشهدا را زیارت می‌کردم و اشک می‌ریختم. ناگهان دیدم که جوانی در نهایت مهابت و وقار به من نزدیک شد. شبیه شامیان نبود. همان لحظه فهمیدم دیدن او و نزدیک شدنش به من اتفاق ویژه‌ای است. با صدایی که طنینی نافذ و زیبا داشت، سلام کرد و گفت: «ابراهیم فرزند هاکف! با من بیا.» با تمام وجود احساس کردم که باید اطاعت کنم. ناخودآگاه برخاستم و همراهش شدم. چنان بزرگی و شوکتی داشت که به خودم جرأت ندادم بپرسم: «شما کیستید و قرار است به کجا برویم؟» از ذهنم گذشت که شاید او را فرستاده اند تا مرا به کاروانی برساند که به حلب می‌رفت. از مقام، بیرون آمدیم و چند قدمی که رفتیم. دیدم در حیاط مسجدی دیگرم. گفت: «این جا مسجد کوفه است!» نزدیک بود از تعجب بیهوش شوم! با خودم گفتم حتماً در خوابم و باز هم خواب سفر می‌بینم. وارد شبستان شدیم و نزدیک محراب و ستون‌ها و جایی که امیر المؤمنین قضاوت می‌کرد، نماز خواندیم و دعا کردیم. او به من می‌گفت هر کجا چه نمازی و چه دعایی بخوانم. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۵۶: ابن خالد سکه‌هایی را شمرد و به تمیمی داد.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۵۷: به همین ترتیب بیرون مسجد چند قدمی رفتیم و به قبر امیر المؤمنین رسیدیم و ایشان را زیارت کردیم و نماز خواندیم. دور قبر حضرت سنگ‌های سیاه رنگی چیده شده بود. از آن جا به کربلا و مدینه و مکه رفتیم. من چنان مجذوب حالت‌های معنوی آن جوان در نماز و دعا بودم که اشکم متوقف نمی شد. آن حالت جذبه و اشتیاقم به راز و نیاز با خدا را هیچ وقت دیگر تجربه نکرده بودم. وجود امام، خودش بزرگترین معجزه ی الهی است. او را که ببینی دیگر نیازی به علامت و نشانه‌ای نداری تا به حقانیتش پی ببری! حقانیت هر چیزی و هر کسی با امام سنجیده می‌شود. ایشان با من مهربان بود، اما من در آن سفر شگفت انگیز جرأت نکردم نامش را بپرسم. در مکه چند روزی ماندیم تا اعمال و مناسک حج را انجام دهیم. در طول آن چند روز، نگران لحظه‌ای بودم که سفرمان به پایان می‌رسید و باید از هم جدا می‌شدیم. این لحظه سرانجام فرارسید. او مرا پس از چند گام به دمشق و به همان مسجد جامع، کنار مقام رأس الحسین بازگرداند. موقع خداحافظی چنان گریه می‌کردم که نزدیک بود از حال بروم. هر طور بود زبان در دهان چرخاندم و او را قسم دادم که خودش را معرفی کند. البته حدس می‌زدم که او کیست. حدسم درست بود. او با محبت و مهربانی گفت: «من ابوجعفر، محمد بن علی، امام تو هستم!» پس از آن دیگر او را ندیدم. به نظرم اگر مجبور نبودیم برای مناسک حج چند روزی در مکه بمانیم، تمام این سفر بیش از چند ساعت طول نمی‌کشید. ــ کاش پرسیده بودی که چرا این افتخار نصیب تو شده است؟ ــ و صدها پرسش دیگر که می‌توانستم در آن فرصت بپرسم و به ذهنم نرسید. پس از آن سفر فکر و ذکر من شده بود امام. من و ابوالفتح و شعبان نزد کسانی می‌رفتیم که امام را در مدینه یا بغداد دیده بودند. آن ها وقتی اعتمادشان به ما جلب می‌شد، ماجراهای عجیبی را نقل می‌کردند که نشان دهنده ی مقام بی‌مانند امام است. اگر من در آن سفر همراه امام نشده بودم و به چشم خودم قدرت معنوی‌اش را نمی‌دیدم، شاید آنچه را شنیدم، به سادگی باور نمی‌کردم. پیرمردی به نام اسماعیل هاشمی به ما گفت: «در سفری به مدینه، پولم تمام شد و نمی‌توانستم به وطنم بازگردم. روز عیدی به دیدن ابوجعفر، ابن رضا رفتم و شرح حال خودم را گفتم. مشتی خاک از زیر سجاده‌اش برداشت و به طرفم گرفت. ناچار دست پیش بردم. او قطعه‌ای طلا در دستم گذاشت. خاک به طلا تبدیل شده بود. آن را به بازار بردم و فروختم و به شام بازگشتم.» زرگر به اسماعیل گفته بود: «این قطعه ی طلا کاملاً خالص است.» دیگری گفت: «مقروض بودم و خدمت امام رسیدم. کنارمان درخت زیتونی بود. پیش از آن که حرفی بزنم، ایشان برگ‌هایی را از زیر درخت برداشت و به من داشت. برگ‌ها به نقره ی خالص تبدیل شده بود. مردی به نام عماره گفت: «خودم را در بغداد به امام رساندم. ایشان نوجوان بود و من در تردید بودم که آیا کسی در آن سن می‌تواند امام باشد؟ از او پرسیدم به کدام نشانه می‌توانم امامم را بشناسم؟ او بی درنگ دستش را بر سنگی گذاشت. جای انگشتانش بر سنگ ماند. انگار دست در گل فرو برده باشد. انگشتر خود را بر سنگ دیگری زد. جای انگشتر بر سنگ نقش بست. کلنگی آهنی برداشت که نوکش کوتاه و کند شده بود. نوکش را با انگشتانش کشید و بلند و تیز کرد. فرمود: «امام کسی است که بتواند چنین کند!» عماره گفت: «پس از رفتن امام، آن کلنگ را امتحان کردم و با آن زمین سفتی را کندم. نوکش انگار از پولاد بود. خطا نکرد.» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
☘ مرا چشمی است خون افشان ز دست آن کمان ابرو جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصویر امام خامنه ای (سایه اش پایدار) بر روی برگ درخت ‌  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🕊   ندانی که ایـــران نشستِ من است جهـــان سر به سر  زیر دست ِ من است هنر نزد ایرانیان است و بـــس  ندادند شـیر ژیان را به کــس همه یکـدلانند  یـزدان  شنــــاس  بـه  نیکـــی  ندارنـــد  از  بـد   هـراس نمــانیم کین بـــــوم، ویران کننـــــد همی غــارت از شهـــر ایــــــران کنند نخـــوانند بر مــا کـــسی آفــــــرین چو ویـــران بود بـــــوم ایــران زمــین دریغ است ایـران که ویـران شــود کُنام  پلنگــــان  و شیــران شــود چـو ایـــــران نباشد  تن  من مـبــاد در این بـــوم و بر زنده یک تن مبــــاد همـه روی  یک سر  به جـنگ  آوریــم جــهان بر   بـداندیـــــش  تنـگ آوریم همه سربه سر تن به کشتـــن دهیــم از آن به، که  کشـــور به دشمـن دهـیم چنین  گفت  موبد  که مردن  به نام بـه از زنـــده،  دشمـــن بر او شادکام اگر کُشـت  خواهـد  تو را روزگــار چــه  نیکـو تر  از مـرگِ  در کـار زار  «حکیم ابوالقاسم فردوسی» 🪴روز پاسداشت زبان فارسی گرامی! 🏡 خانه ی هنرhttps://eitaa.con/rooberaah ┄┅═✧❀💠❀✧═┅┄
🎨 نقاشی 🔹هنرڪده ⇨ https://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۵۷: به همین ترتیب بیرون مسجد چند قدمی رفتیم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۵۸: ساکت ماند تا شاید ابن خالد بخواهد حرفی بزند. ابن خالد مشتاق شنیدن بود. ــ روزی طبیبی آمد تا مادرم را ببیند، گفت باید گیاهی به نام «اسارون» تهیه کنم و دمنوش آن را به مادرم بدهم! نام آن گیاه را تا آن موقع نشنیده بودم. گفت برای درد مفصل، مفید است. خودش آن را نداشت. به چند ادویه فروشی سر زدم. نداشتند. یکی گفت: «باید سفارش بدهی تا از چین و هند برایت بیاورند. داشتم ناامید می‌شدم که طبیبی سالخورده که دکانی کوچک داشت، به من گفت: «دو اسب کرایه کن تا تو را ببرم و اسارون را نشانت دهم!» اسب ها را کرایه کردم و نزدش رفتم. سوار شدیم و به بیرون شهر رفتیم. وارد جنگلی کوچک شدیم. به جایی رسیدیم که از فراوانی درختان شاخه و برگ‌هایشان آفتاب به زمین نمی‌رسید. به بوته‌هایی اشاره کرد که برگ‌هایشان روی زمین گسترده بودند و گل‌های بنفشی داشتند. بویشان تند و معطر بود. گفت: «جوینده یابنده است! این اسارون است!» ابن خالد! تو هم بگرد تا بیابی! در همین بغداد که آکنده است از سرباز و شرطه و شبگرد و جاسوس و گزمه، فراوانند دوستداران اهل بیت و شیعیانی که امام و پدرش علی بن موسی الرضا را در زمان مأمون دیده‌اند و غرایبی مشاهده کرده‌اند. برو سراغشان! پیدایشان می‌کنی! امیدوارم خدا تو را به آنچه حق است، هدایت کند! موقع خداحافظی، ابن خالد گفت: «همه ی تلاشم را می‌کنم تا این جا نمانی! مطمئنم که تو را دوباره خواهم دید!» ¤¤¤¤¤ زیر سایه بان جلو دکان نشسته بودند و می‌گفتند و می‌خندیدند. فقط ابن خالد بود که به دوردست نگاه می‌کرد و دلش آن جا نبود. عصر بود و سایه‌ها در برابرشان قد کشیده بودند. بازار و میدان شلوغ بود. گداها بین عابران وول می‌خوردند و برای سکه‌ای رقابت و دعوا می‌کردند. اگر مرد یا زن خوش لباس و سواره‌ای را می‌دیدند، به سویش هجوم می‌بردند. شرطه‌ها حریف گدایان نمی‌شدند. در لحظه ای غیبشان می‌زد و دوباره می‌دیدی که همه جا هستند. زنی دوره گرد با چرخ دستی‌اش پیش آمد. آب برگه و ماقوت می‌فروخت. آب برگه اش در مشک بود و ماقوتش در کاسه های کوچک و سفالی. ابن خالد با دیدن او به یاد آمال افتاد. اشاره کرد نزدیک شود. گفت: «به همه ماقوت بدهد. زن روی کاسه‌های کوچک سفالی که پر از ماقوت شیری رنگ بود، قاشقی شیره ریخت و به هشت نفری داد که روی نیمکت و چهارپایه‌ها و گونی‌های دربسته نشسته بودند. ابن خالد کاسه‌ای هم گرفت و برای یاقوت برد. ــ یک کاسه ماقوت برای یاقوت! همه خندیدند. ابن خالد به یاد ابراهیم افتاد و آرزو کرد کاش می‌توانست کاسه‌ای هم به او برساند. سکه‌ای به زن داد. زن کاسه‌ای آب برگه به او داد. ــ این هم بقیه‌اش! ابن خالد آب برگه را که خنک و ترش بود، با لذت نوشید و این بار به یاد دوست دانشمندش ابن سِکیت افتاد که عاشق آب برگه بود، و وقتی هوا گرم بود کوزه‌ای از آن را با خودش به مدرسه می برد. دوستانش کاسه های خالی را به زن دادند و از ابن خالد تشکر کردند. او سرجنباند. ــ نوش جانتان، دوستان! ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
 🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
‌  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
42.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐به مناسبت بزرگداشت شاهچراغ (ع) 🎙 با صدای: «محمد حسین رنجبری» 🔹هنرڪده ⇨ https://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
هدایت شده از 🌸 زندگی زیباست 🌸
📰 تصویر روی جلد آمریکایی «مجله ی نیویورکر» فضای این روزهای آیین دانش آموختگی دانشگاه های آمریکا را این گونه به تصویر کشیده است: 🔸 فضای امنیتی، حضور پلیس و دانشجویانی که با دستان بسته و تحت بازداشت پلیس روی صحنه حاضر می شوند تا مدرک دانش آموختگی خود را دریافت کنند. ┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄ /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─