✍ #خط_خودکاری
🔹هنرڪده
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
از خُلق رقیب بهره بردی امشب
از مکر و فریب بهره بردی امشب
تازه شده داغ حاج قاسم... دکتر!
از خون شهید بهره بردی امشب
شاعر: «زهرا فرجی»
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۱۰۶: این کار برخی دانشمندان دربار مانند ابن اب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۱۰۷:
یک روز عصر ابراهیم و ابن خالد با اسب به بالای تپه ی سرسبزی رفتند که نزدیک دروازه انطاکیه بود. از آن جا حلب با همه ی مناظر زیبایش پیدا بود. منظره ی باشکوه و خیره کنندهای بود. تازه باران ایستاده بود و هوا خنک و معطر بود. کنار هم نشستند و به شهر و باغهای اطراف رودخانه و مزارع و درختزارهای دور دست نگاه کردند. پرندگان پرواز میکردند و زنجرهها میخواندند. ابراهیم دست روی شانه ی ابن خالد گذاشت.
ــ میدانی تفاوت میان سفر اول و دوم من با امام در چه بود؟
ــ پس از سفر اول، دستگیر شدی و به سیاهچال افتادی و پس از سفر دوم، به گشایش و راحتی رسیدی!
ــ درود بر تو! به نظرم تفاوت مهمترش در این است که سفر اول را بسیاری، زاییده ی اوهام و افسانه سازیهای من میدانستند، اما سفر دوم از سیاهچال تا حلب، غیر قابل انکار و تردید است، چون دست کم زندانبانان و نگهبانان و سربازانی که آن جا خدمت میکردند، شاهدند که زندانی «ق ۱۶۳» به طور معجزه آسایی ناپدید شده است! کدام زندانی؟ همان که ادعا کرده بود امامش او را در لحظهای از دمشق به عراق و بعد به مدینه و مکه برده و بازگردانده بود!
ــ حق با توست! سفر دوم سبب شد که آنها سفر اول را نیز باور کنند!
پس از دقیقه ای سکوت، ابراهیم گفت:
«گاه با آمال به این جا میآییم و شهر را از این بالا میبینیم. انگار از روی ابرها به زمین نگاه میکنی! چه قدر دلگشاست! مرا به یاد بهشت میاندازد! این جا کجا و آن کنج دلگیر و بدبو و تاریک و تنگ و دخمه مانند سیاهچال کجا؟ باورم نمیشد از آن جا از آن چاه، نجات پیدا کنم و روزی دوباره مادر و همسر و دوستانم را ببینم و صاحب فرزند شوم! از مخیله ی من و تو نمیگذشت که روزی بر فراز تپهای سرسبز در حلب بنشینیم و در کمال سلامت و شادی به این چشم انداز رؤیایی نگاه کنیم! به یاد داری که دل از دنیا بریده به مرگ سپرده بودم؟ به راستی که پس از سختی و گرفتاری، آسانی و گشایش است! هیچ گاه نباید امیدمان را از دست بدهیم! خدای مهربان با ماست، زیرا حجت خدا پیشوای ماست! نعمتها و سرمایههای معنوی ما بیشمار است!»
باید این لحظهها را به خاطر بسپاریم! تا چشم باز میکنیم، از این دنیا رفتهایم و باز در بهشت کنار هم نشستهایم و داریم از این روزهای خاطره انگیز حرف میزنیم! آن جا به اندازه ی کافی فرصت خواهیم داشت که حقیقت شخصیت امام را درک کنیم و لذت ببریم وگرنه همه ی کرامات و معارفی که از ایشان در این دنیا سر میزند، قطرهای از دریای کمال و معرفت اوست! بالاترین کرامت امامان ما وجود کامل و الهی آن هاست!
هر دو به رنگین کمان رو به رو خیره شدند و لبخند زدند.
◀ پایان
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
#کاریکاتور
وزیران نار کار آمد دولت روحانی کاری جز
تخریب رقیب خود ندارند!
رای ما دکتر جلیلی
🔹هنرڪده
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
هر رای تو یک سیلی
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
#خوشنویسی
کجاست هم نفس تا شرح غصه دهم
🔹هنرڪده
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
«برای اولین بار انتخابات ایران در عربستان برگزار شد»
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
کابینه ی ۹۰میلیونی!
🇮🇷 هر ایرانی یک نقش با شکوه!
به عقب برنمی گردیم!
🪴 هنرکــده
⇢ https://eitaa.com/rooberaah
قدردان جمعه های بی قرار توایم!
☘ خانه ی هنر
☘ https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نقاشی_شنی
یک جهان فرصت
یک ایران جهش
هر ایرانی یک نقش پر شکوه
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
✍ #خط_خودکاری
🔹هنرڪده
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من آرزوهام رو فراموش نکردم تو چطور؟
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
هدایت شده از 🌸 زندگی زیباست 🌸
🌿
🌺 تبریک به تو
آقای جمهوری اسلامی! 🇮🇷
🌸 «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
✋ سلام بر محرم
🔹هنرڪده
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
رو به راه... 👣
✍ #خط_خودکاری
🔸ما به تو افتخار می کنیم مرد
🔹هنرڪده
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
هدایت شده از 🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «تولد در توکیو»
داستان «اتسوکو هوشینو» دختری ژاپنی است که مسیری عالی اما سخت برای تغییر و تحول روحی و پیدا کردن حقیقت پیموده است. او توانست از زندگی در ناز و نعمت توکیو بگذرد و به سفری برود که او را به چیزی تبدیل کند که حالا هست. او در کتاب «تولد در توکیو» از این مسیر نوشته است. مسیری که طی کرد و انتخاب هایی که بر سر راهش قرار گرفتند. هر اتفاقی منجر به اتفاق بعدی شد و در نهایت، زندگی او را به چیزی که حالا هست تبدیل کرد. او به دنبال حقیقت می گشت و سرانجام توانست آن را در دین اسلام و کشور ایران پیدا کند.
.....................................
✍🏽 در بخشی از داستان به قلم «حامد علی بیگی» می خوانیم:
با هانیکو توی دانشگاه آشنا شدم. دختری شاهانه و افاده ای بود که چشم همه دنبالش بود. اما او به کسی توجه نمی کرد و طوری توی دانشگاه راه می رفت که انگار آن جا ملک شخصی پدرش است. حس می کردم چه قدر خوشبخت است. آن هم در روزهایی که من دچار افسردگی و دلمردگی بودم. مطمئن بودم من هم اگر مثل او لباس بپوشم حس بهتری پیدا می کنم. ساعتش را که دیگر نگو. معمولاً لباسهای آستین کوتاه می پوشید که درخشش ساعتش چشم همه را خیره کند. این شد که افتادم به خرید لباس های نشان دار و معروف. اولش حتى مغازه هاشان را بلد نبودم.
◀️ این داستان را این جا بخش به بخش خواهیم خواند.
🌳 #بوستان_داستان
🍀 با ما همـــراه باشـــید و دوســتان خود را به این جــا دعوت کــنید.
https://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تولد در توکیو» داستان «اتسوکو هوشینو» دختری ژاپنی است که مسیری عالی اما سخت برای تغ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو»
⏪ بخش اول:
مرکز خرید «گرندبری» جایی است در حاشیه ی توکیو.
هر بار تقریباً پنجاه دقیقه توی راه بودم تا برسم آن جا. اما مهم نبود. از وقتی گرندبری را کشف کرده بودم میتوانستم لباس گپ بپوشم؛ کفشهای آدیداس و نایک داشته باشم. آن هم با هزینههای خیلی کمتر از نمایندگیهای این کمپانیها توی محله ی «شین جوکو».
فروشگاههای منطقه گرندبری اجناسی را که تک اندازه شدهاند ارائه میکنند. همین است که گاهی میتوانی آن ها را با تخفیف های نزدیک به پنجاه درصد بخری.
گرند بری را دیر کشف کردم. روزهای اولی که میخواستم خاص و لاکچری باشم، مثل احمقها سرم را زیر انداختم و رفتم شین جوکو. البته توی توکیو، شین جوکو به پاتوق برندها و خاصها معروف است. میگفتند هانیکو هم لباسهایش را از مراکز خرید شین جوکو میخرد.
با هانیکو توی دانشگاه آشنا شدم. دختری تجملاتی و افادهای بود که چشم همه دنبالش بود، اما او به کسی توجه نمیکرد و طوری توی دانشگاه راه میرفت که انگار آن جا ملک شخصی پدرش است. حس میکردم چه قدر خوشبخت است، آن هم در روزهایی که من دچار افسردگی و دلمردگی بودم. مطمئن بودم من هم اگر مثل او لباس بپوشم حس بهتری پیدا میکنم. ساعتش را که دیگر نگو... معمولاً لباسهای آستین کوتاه میپوشید که درخشش ساعتش چشم همه را خیره کند.
این شد که افتادم به خرید لباسهای معروف. اولش حتی مغازههایشان را بلد نبودم. اولین بار که رفتم شین جوکو، سرگیجه گرفته بودم از آن همه بازارچه و مراکز خرید. بارهای اولی که میرفتم توی مغازهها با دیدن قیمتها سرم سوت میکشید. حتی دو سه بار اول خرید نکردم و از مغازه آمدم بیرون. آمدم از پشت شیشه ایستادم به تماشای مغازه و لباسهایش. لباسهای «گوچی» یکی از آنهایی بود که هانیکو زیاد میپوشید. یک وقتی به خودم آمدم دیدم سه ساعت است جلوی مغازه ایستادهام و زل زدهام به لباسها. بالأخره بار سوم برخوردم به حراج فصل مغازه و یک بلوز شیری با یقه ی گیپور خریدم. روز بعد که لباس را پوشیدم دیدم، که چشم هانیکو برق زد. حتی برای یک لحظه لبخند نرمی هم زد.
این شد که دو روز بعد رفتم و یک جفت کفش ایتالیایی راحتی خریدم. هفته ی بعدش شلوار تیگو و همین شد که بالأخره یخ هانیکو آب شد و با هم دوست شدیم. حالا تعداد دوستانم توی دانشگاه بیشتر و بیشتر میشد.
بعدش نوبت به ساعتم شد. توی یک عکس، یک ساعت اُمگا دیده بودم با صفحه ی ظریف و بندهای چرمیِ پوست ماری. ساعت خاصی بود و میدانستم اگر این ساعت را ببندم چشم همه ی بچهها در میآید.
ـــ اِ ...اتسوکو چه قدر ساعتت خفنه! میدیش منم باهاش یک عکس بندازم؟
ــ وای چشم آدم رو می زنه پسر...
ــ چه ساعتی!
به حرفها و تمجیدهاشان عادت کرده بودم. اصلاً اگر توی یک هفته تعریفها و تحسینهاشان را نمیشنیدم دلم میگرفت. از آن به بعد همه ی وسایلم و لباسهایم جنس های معروف آمریکایی، فرانسوی، ایتالیایی یا سوئیسی بود. نایک، گوچی، شنل، آدیداس... در کمدم را که باز میکردم دل خودم قنج میرفت از آن همه وسایل رنگ و وارنگ.
هانیکو عشقش همین بود که هر از وقتی به یک بهانهای بیاید خانه ام و یک جوری خودش را برساند به کمد لباسها و کفشهام.
ــ خوش به حالت اتسوکو، چه بلوزهایی داری!
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
#نقاشی_خط (مرغ بسم الله)
🔹هنرڪده
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
✍ #خط_خودکاری
🔹هنرڪده
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
#تصویرسازی «جناب حر»
🔸 اثر هنرمند: علی شیرازی
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش اول: مرکز خرید «گرندبری» جایی است در حاشیه ی تو
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو»
⏪ بخش دوم:
بعدها یکی از دوستانم که اهل منطقه ی «مینامی ماچیدا» بود برایم گفت که توی مراکز خرید آن منطقه، مغازههایی هستند که جنسهای برند میآورند، اما با قیمتهای کمتر.
با کشف مرکز خرید گرندبری، بخش زیادی از هزینههایم کم شد، اما باز هم پولم به این همه هزینه نمیرسید.
برای من که پدرم پول زیادی نداشت، خریدن لباسهای برند چندان راحت نبود. اگر خودم کار نمیکردم و درآمد نداشتم نمیشد چنین وسایل لوکسی خرید.
اصلش من از یک خانواده ی متوسط از استان نیگاتا و شهر اوجیای ژاپن بودم.
استان نیگاتا، جایی است در شمال ژاپن و در یک منطقه ی سردسیر. فضای شغلی بیشتر مردم شهرمان کشاورزی است و طبیعت خوبی دارد.
از بالا که به نقشه اوجینا نگاه میکنی، انگار یک خرس قطبی میبینی که دارد با سری کمی خم، آرام آرام قدم میزند. شهر انگار در دشتی میانه ی یک جنگل بنا شده، با خانههایی کوچک.
معمولاً خانهها یک طبقه یا دو طبقهاند. با سقفهای شیروانی دار برای پاییز و زمستانهای پربارش. گاهی وقتها ارتفاع برف از یک متر هم بیشتر میشود. رودخانه ی شینانو هم هست که شهر را به دو قسمت تقسیم میکنند.
من فرزند اول خانواده بودم و پدرم تا قبل از به دنیا آمدن من، دامدار بود.
سه سال بعد از به دنیا آمدنم، عمویم پدر را تشویق کرده بود که برود توی یک مؤسسه ی تخصصی حقوق، درس بخواند و وکیل شود. به او اصرار میکرد وکالت شغل خوبی ست. بچهات هم به دنیا آمده و باید به فکر آینده او هم باشی. با کمی تلاش و درس خواندن راحت میتوانی در امتحان قبول شوی.
بلافاصله بعد از به دنیا آمدنم، پدر شروع کرده بود به درس خواندن. قبلاً در این زمینه کار نکرده بود، برای همین خیلی درس خواندن در رشته ی حقوق برایش سخت بود. تنها رفت توکیو، تا در یک آموزشگاه تخصصی برای امتحان، درس بخواند. همان جا تحصیل کرد و مدرک و پروانه ی وکالتش را گرفت. بعد از چند سال برگشت و توی شهرمان اوجیا، دفتر وکالت باز کرد.
پدرم از نسل ژاپنیهای قدیمی بود. اقتدار داشت. سفت و سخت بود. خیلی به بچههایش ابراز محبت نمیکرد. آن موقع این جور محبت کردنها را برای مرد مایه ی ننگ میدانستند. «دوستت دارم» و «عزیزم» گفتن و ابراز محبت بیش از حد برای یک مرد آبروریزی بود. مردهای آن نسل، اکثراً احساسشان را پنهان میکردند. پدرم چون در بچگی پدرش را از دست داده بود از دیگران خشکتر و محکمتر بود. اما با همه ی اینها رفتارش جوری نبود که از او بترسیم.
ژاپنیها به تربیت کودک خیلی اهمیت میدهند. خانوادهها از سن خیلی کم، مسئولیت پذیری را به کودکان آموزش میدهند. مثلاً در خانواده ی ما قبل از اینکه ورودی را تمیز نکرده بودم، نمیتوانستم صبحانه بخورم. از چهار پنج سالگی این مسئولیت من بود و باید انجامش میدادم.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄