#نقاشی_خط
باب دل را هست مفتاحی عظیم
اوست بسم الله الرحمن الرحیم
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.com/rooberaah
┄┅═✧❀💠❀✧═┅┄
#نقاشی_گل (آبرنگ)
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ششم: نمی دانستند ممکن است وجود گسترده تری از ا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو»
⏪ بخش هفتم:
یکی دیگر از تغییرات سبک زندگی در مردم، کم شدن ارتباطات فردی و خانوادگی است. تا قبل از غربی شدن مردم ژاپن، بین خانوادههایمان همبستگی اجتماعی و خانوادگیشان زیاد بود. ارتباط فامیلی زیاد بود. اما بعدها و به مرور که سبک زندگی مردم در شهرهای بزرگ تغییر کرد این ارتباطات کمتر شد. فرهنگ خوراک و پوشاک عوض شد طرز فکر مردم عوض شد. مادران و مادربزرگهایمان قدیمترها خیلی پوشیده بودند. خیلی با حجب و حیا بودند. ما یک لباس سنتی داریم به اسم «کیمونو» خیلی پوشیده است. هر کسی آن را میپوشید جایگاه و احترام خاصی داشت. الآن هم با این که جامعه به سمت بیحیایی رفته، ولی هر کسی لباسهای پوشیدهتری بپوشد از احترام بیشتری برخوردار است.
مردممان قبل از این خیلی غیرت داشتند، برای خانوادهشان، برای کشورشان، آن موقع جوانها خیلی راحت میرفتند برای کشور و ناموسشان میجنگیدند. ولی الآن دیگر این طور نیست. مثلاً در ماجرای هیروشیما یا ناکازاکی، همه میدانند آمریکاییها با مردم بیگناه چه کردند، ولی الآن هیچ کس ضد آن ها ابراز نظر نمیکند. اصلاً ایستادگی نمیکنند، بعضیها حتی اقرار میکنند که این حقمان بود، یعنی کشور ما بوده که اشتباه کرده است.
حقمان بود که مردم این طور شوند. بعضیها الآن این طوری فکر میکنند.
البته نمیشود گفت هر تفکر و هر قانونی که قبل از جنگ جهانی بود، خوب بود. قوانین بدی هم آن موقع وجود داشت. مثلاً در قانون کشور، تصویب شده بود که جایگاه مادر در خانواده بعد از پدر و پسرهاست. یا درس خواندن برای خانمها خیلی سخت بود. مادربزرگ مهربان خودم خیلی علاقه به درس خواندن و کسب علم داشت، ولی موقعیتش نبود. نمیگذاشتند. به خاطر همین در کودکی و جوانیاش همیشه زیر لباسش کتاب قایم میکرده و هر وقت فرصتش پیش میآمد میخوانده است.
اینها چیزهایی بود که من دربارهشان مطالعه میکردم. فکر میکردم و سؤال میکردم، اما جوابها چندان قانع کننده نبود. حتی درباره ی دیگر ادیان و فرهنگها هم مطالعه میکردم ببینم شاید جواب سؤالهایم در آن ها باشد.
سر کلاس جغرافی بودیم و معلم داشت درباره ی خاورمیانه صحبت میکرد. از فرهنگ مردم میگفت، از صنعتشان، از سبک زندگیشان و دست آخر درباره ی دینشان حرف زد. گفت بیشتر مردم خاورمیانه مسلمانند و روزی پنج بار نماز میخوانند و گوشت خوک و شراب نمیخورند و میتوانند تا چهار زن همزمان داشته باشند.
این را که گفت پسرها به شوخی گفتند:
«عجب دین خوبی است! برویم مسلمان شویم.» و زدند زیر خنده.
دخترها هم بهشان گفتند:
«خجالت بکشید! این چه فکری است دیگر؟»
تا آمد بحث بالا بگیرد، معلم بحث را عوض کرد. کل تعریفی که ما از اسلام در دوران تحصیلمان شنیدیم همین بود.
این شد که من همان روز دور اسلام یک دایره ی قرمز کشیدم و مطمئن شدم چنین دینی بعید است بتواند به سؤالهای من جواب بدهد.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
#نقاشی
اثر استاد: «حسن روح الامین»
🔹هنرڪده
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
🌹 عشق
جان است
و
عشق تو جانتر
💠 هنرڪده
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
✍ #خط_خودکاری
🔹هنرڪده
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
🌷 حضرت علی اکبر( درود خداوند بر ایشان)
🎨 اثر استاد: «حسن روح الامین»
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
5.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هم قدم با محرم با «قصههای عزیز»
💠 هنرڪده
🔹 https://ble.ir/roo_be_raah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش هفتم: یکی دیگر از تغییرات سبک زندگی در مردم، کم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو»
⏪ بخش هشتم:
یکی از فرهنگهایی که خیلی بهش علاقه داشتم آمریکا بود. همین شد که تصمیم گرفتم زبان انگلیسی را یاد بگیرم. در کل در دوره ی دبیرستان بچهها در کنار درس، فعالیتهای دیگر هم داشتند. فعالیتهای فرهنگی، ورزشی، هنری و...
من خودم موسیقی کار میکردم و بعدها زبان انگلیسی. بعد از ظهرها که کلاس ها تمام می شد بعضی بچه ها با هم میرفتند گردش و تفریح. اکثر دخترها با پسرها دوست بودند و میرفتند خوشگذرانی. من آن روزها اهل چنین تفریحاتی نبودم. بیشتر درگیر تمرین موسیقی بودم و اگر وقت اضافه میآوردم مینوشتم.
پدر و مادرم از همان کلاس اول که تازه الفبا یاد میگرفتیم دفترچه ی یادداشتی بهم داده بودند و شبها مینشستم به نوشتن. یک جورهایی مثل دفترچه خاطرات بود. اتفاقات روز را مینوشتم و کارهای خوب و بدی را که در طول روز انجام داده بودم محاسبه میکردم.
سال دوم دبیرستان برای تقویت زبان انگلیسی ام توی یک تور آموزشی آمریکا ثبت نام کردم. روش آموزش به این شیوه بود که ما یک هزینهای به تور میدادیم و تور با خانوادههای مختلف آمریکایی قرارداد میبست. به آن ها پولی میداد بابت این که ما برای مدتی همراه آن ها در خانههایشان زندگی کنیم و طی مکالمات روزمره زبانمان تقویت شود.
حدود یک ماه در خانه ی آمریکاییها زندگی کردم. قبل از این که به این سفر بروم تصوری که تبلیغات و فیلمهای آمریکایی در ذهنم ساخته بودند این بود که آمریکا سمبل آزادی، انصاف، حقوق بشر، رونق اقتصادی و فرهنگ است، ولی بعد از این که خودم با چشمان خودم آن جا را دیدم و برای مدتی با خانوادههای آمریکایی زندگی کردم متوجه شدم کاملاً با آن چیزی که حرفش بود فرق میکند.
هفته ی اول با مادر و دختری هم خانه شدم که در شهر لانگ بیچ (جنوب کالیفرنیا) زندگی میکردند. آن جا بیشتر خانوادهها از هم پاشیده بود. بیشتر زن و شوهرها از هم جدا شده بودند. مادر این خانواده حدوداً پنجاه ساله بود. دخترش دانشگاه را تمام کرده بود و مشغول کار شده بود. همیشه بحث این را داشتند که وضع اقتصادی چه قدر بد است و زندگیشان نمیچرخد.
هفته ی بعد با خانوادهای بودم که مادر خانواده طلاق گرفته بود. یک مرد بود و دو پسر. در آن خانه چیزی به اسم آشپزی وجود نداشت. آشپزخانه رسماً تعطیل بود. پدر بچهها از صبح تا آخر شب سر کار بود و بچهها هم آشپزی بلد نبودند. همیشه غذای رستورانی میخوردند.
بعد با خانواده ای سیاهپوست و مذهبی هم خانه شدم که مرد خانواده کشیش بود. همراه او به کلیسا میرفتم. به رغم تمام تبلیغاتی که میگفتند آمریکا مهد آزادی و مبارزه با نژادپرستی است، تمام مناسبات سیاهها از سفیدها جدا بود؛ حتی کلیسای آن ها. در آن کلیسا حتی یک سفید پوست هم وجود نداشت. همه سیاه بودند.
ازشان میپرسیدم پس سفیدها کجا عبادت میکنند؟
«میگفتند سفیدها کلیسای خودشان را دارند.»
من که زرد پوست بودم آن جا خیلی اذیت شدم. خیلیها مسخرهام میکردند. برای خیلیها جای تعجب داشت که یک زرد پوست وارد کلیسای سیاهها شده است.
همه ی اینها ذهنیتم را درباره ی آمریکا و غرب عوض کرد و وقتی فهمیدم چندین سال در حال تلاش برای چیزی بوده ام که از اساس دروغ بوده حالم خیلی بد شد. اما اینها در برابر واقعیتهایی که بعدها فهمیدم چندان پراهمیت نبودند.
پدرم همیشه دوست داشت من هم مانند او وکیل بشوم؛ ولی من چون خدمت کردن به مردم را خیلی دوست داشتم، بعد از دبیرستان رشته ی روابط بین الملل را انتخاب کردم و به دانشگاهی در توکیو رفتم.
از بچگی بین خودم و دیگران مرزی قائل نبودم. بزرگ تر هم که شدم بین کشورها خیلی مرزی نمیدیدم. یک حس آزادانهای داشتم. بیشتر به مردم فکر میکردم و به این که باید بهشان کمک کرد. میخواستم به مردم کمک کنم.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄