✍ #خط_خودکاری
🔹هنرڪده
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
14.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖌 نقاشی درخت با «آبرنگ»
🏡 خانه ی هنر / «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۱۳: «فصل سوم» باران میآمد. رفتم پشت پنجره.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو»
⏪ بخش ۱۴:
با این که واقعی بود، ولی انگار همه چیزش ساختگی بود. انگار همه چیز برنامهریزی شده بود. خبرنگارهایی کی که آمده بودند صحنه را فیلمبرداری کنند...
پنتاگونی که بی درنگ به آن حمله شد و شبکههای خبری که در عرض چند دقیقه عامل حملات را گروه تروریستی القاعده اعلام کردند همه چیز را انداختند گردن مسلمانها.
تمام شبکهها بن لادن را نشان میدادند. مردی میان سال با ریشهای جو گندمی و دستار سفید. قیافه اش را که دیدم چندشم شد. دلم میخواست یک نفر پیدا شود ریش بلند و مسخرهاش را بگیرد و مثل یک حیوان توی شهر بچرخاندش.
لباسهایش هم شبیه لباسهای دیوید بود که تنفر من را از اسلام بیشتر کرده بود.
با دیوید توی دیسکوویی در«رب بونگی» آشنا شده بودم میگفت استرالیایی است. با رفیقهایش توی دیسکوها میرقصیدند و شراب میخوردند و هزار کثافت کاری دیگر میکردند. بعد از چند وقت مشخص شد اسم اصلی اش رحمان بوده. پاکستانی بود. قضیه یک بار وقتی موبایلش را داده بود ازش عکس بگیرم لو رفت. توی موبایلش عکسهایی از پاکستان داشت که لباسهایش پیراهن سفید بلند تا زیر زانوها بود و رویش کت خاکستری رنگی پوشیده بود. بهش گفتم توی استرالیا این طوری لباس میپوشند؟
فهمید که دروغش لو رفته و به تته پته افتاد. آن جا بود که از مسلمانها بدم آمد. البته از دوره ی نوجوانی خیلی دل خوشی از اسلام نداشتم، ولی وقتی فهمیدم دیوید، یا همان رحمان بهم دروغ گفته، تنفرم از اسلام بیشتر شد.
تمام این دیدهها و شنیدهها ذهنیتم را به اسلام بد کرده بود. فکر میکردم اسلام دین کثافت کاری و کشتن انسانهای بیگناه است. دین کشت و کشتار، دین خرافه، دینی ضد زن.
اما یک روز سؤال تازهای ذهنم را اشغال کرد:
«اگر اسلام از لحاظ جمعیت دومین دین جهان است، یعنی این همه انسان کم عقل و احمق وجود دارد که پیرو همچین دینی هستند؟ مگر میشود؟
این سؤال مثل خوره افتاد به جانم و باعث شد درباره ی اسلام تحقیق کنم. مگر نه این که دینی بی منطق و مزخرف است، بگذار بفهمم چه میگوید؟ بگذار ببینم چه گونه پیروانش را به خشونت و ترور وادار میکند؟ باید درباره ی اسلام تحقیق و مطالعه کنم.
شروع کردم به مطالعه درباره ی اسلام. میخواستم بدانم حقیقت اسلام چیست. از استادان دانشگاه میپرسیدم. با مسلمانهای خارجی گفت و گو میکردم. به کتابفروشیهای مختلف سر میزدم. به کتابخانههای بزرگ و جامع میرفتم و هرچه کتاب درباره ی اسلام داشتند مطالعه میکردم.
کم کم متوجه شدم اسلام نه تنها یک دین تروریستی نیست، بلکه خیلی هم زیباست.
فهمیدم تمام این حرفهایی که دربارهاش میشنیدم دروغ بوده. به اسلام علاقمند شدم. وقتی فهمیدم اسلام دینی است که ادیان قبل از خودش را قبول دارد و نظرش این است که تکمیل شده ی آن هاست علاقه ام به آن بیشتر شد.
وارد مسائل تخصصی تر مثل حقوق زنان در اسلام شدم. فهمیدم حرفهایی که میگفتند زنها در اسلام از کمترین حقوق برخوردارند از اساس دروغ بوده است. به این نتیجه رسیدم به حرف رسانهها نمیشود اعتماد کرد.
فهمیدم ماجرای یازدهِ سپتامبر و امثال اینها همه اش ساختگی بوده. همه اش برای این بوده که اسلام را خراب کنند. باید خودم به صورت گسترده و تخصصی تحقیق میکردم.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۱۴: با این که واقعی بود، ولی انگار همه چیزش ساخ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو»
⏪ بخش ۱۵:
اولین آیههایی که مطالعه کردم توی یک مقاله بود.
«و من آیاته خَلقُ السماواتِ والارضِ و اختلافُ السِنَتِکُم و الوانِکُم اِنَّ فی ذلِکَ لایاتِ لِلعالمین» / «اِنَّ اکرَمَکُم عِندَ اللهِ اتقاکُم».
برایم خیلی جالب بود. خداوند در قرآنش اختلاف رنگ پوست و تفاوت زبانها را از نشانههایش معرفی میکرد. نه این که آن را مایه ای قرار دهد برای تبعیض نژادی و اختلاف و جنگ و این که گرامیترین انسان نزد خدا با تقواترین انسان است و هیچ نژاد و قوم و زبان و رنگی بر دیگری برتری ندارد.
دوباره همان حس و احساسهای قدیمم درباره ی کمک به بشریت درونم زنده شد. دوباره علاقمند شدم بدانم و بفهمم بیرون از من و کشورم چه خبر است. بیرون از جغرافیا و تاریخ من، بیرون از فهم و تجربه و دانش من... دوباره علاقمند شدم بدانم این همه هیاهو و زندگی و دویدن و کار کردن برای چیست؟
دو سال از زندگی ام را روی تحقیق درباره ی اسلام گذاشتم. از تحقیقاتم چیزی به خانواده نمیگفتم، ولی از دوران دانشگاه یک دوستی داشتم به نام ماساکو. گاهی نتایج برخی از تحقیقاتم را با او در میان میگذاشتم. او اهل اوساکا بود و ذهن خیلی بازی داشت. در برابر چیزهایی که به او میگفتم تعصب نشان نمیداد، ولی تأکید داشت که مواظب جریانها و افراد خطرناک باشم.
رسانهها همیشه ادعا میکردند اسلام دین عقب افتاده ای است. میگفتند مسلمانها هنوز در صد سال پیش سیر میکنند. فرهنگ ندارند و چیزی از علم روز سرشان نمیشود. در سیر تحقیقاتم متوجه شدم مسلمانها نه تنها از علم روز عقب نیستند بلکه قرآن شامل آیاتی است که اشاره به علوم روز دارد.
من قبل از قرآن انجیل را خوانده بودم؛ ولی بعضی قسمتهایش را نمیفهمیدم. بعد از خواندن قرآن تازه متوجه شدم آن قسمتهای انجیل چه میخواستند بگویند. قرآن مثل نوری بود که جواب بسیاری از سؤالات را در دلم روشن کرد. آن جا بود که با تمام وجودم درک کردم قرآن کتابی کاملتر از تورات و انجیل است.
در تعالیم انجیل بود که خداوند سه تا است در عین این که یکی است و یکی است در عین این که سه تاست. من این را هیچ وقت نتوانستم برای خودم حل کنم.
ولی قرآن میگوید:
«نگویید خدا سه تاست. خداوند فقط یکی است. این برایم قابل قبولتر بود.
خدایی که در عهد عتیق معرفی شده خدای وحشتناکی است؛ در صورتی که خدای اسلام خیلی مهربان است. تمام سورههای قرآن به جز سوره ی توبه که دلیل خاصی دارد، با «بسم الله الرحمن الرحیم» شروع میشوند که مهربانی و رحمانیت خدا را نشان میدهد. در اکثر سورههای قرآن واژه «لَعَّلَکُم» به چشم میخورد که خیرخواهی خداوند به بندهاش را میرساند.
دیگر این که انجیل چیزی درباره ی هدف خلقت نمیگوید. مسیحیها هم خودشان دقیق نمیدانند هدف از خلقتشان چیست. اکثرشان مینشینند و ساعتها بحث میکنند تا بین خودشان به نتیجهای برسند و هدفی برای خلقت پیدا کنند؛ در صورتی که خداوند در قرآن به آن اشاره کرده است:
«وَ ما خَلَقتُ الجِنَّ والاِنسَ إِلّا لِیَعبُدون»
این هدف داشتن یا نداشتن زندگی مهمترین سؤال و دغدغه ی من از دوره ی کودکی تا آن وقت بود. انسان بخورد، بخوابد، کار کند، درس بخواند، ازدواج کند، بچهدار شود، نسلش ادامه پیدا کند و... که چه بشود؟ اصلاً برای چه این کارها را باید بکند؟ اگر نکند چه میشود؟
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«نقاشی سه بعدی با خاک»
🏡 خانه ی هنر / «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
#نقاشی_خط
«ای عشق همه بهانه از توست»
🔹هنرڪده
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
#تصویرسازی روی برگ
🏡 خانه ی هنر / «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۱۵: اولین آیههایی که مطالعه کردم توی یک مقاله
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو»
⏪ بخش ۱۶:
این سؤالها مدتها توی سرم بود و آن قدر آزارم داده بود که ماههای آخر چند باری فکر خودکشی به سرم زد.
نمیدانستم برای چه باید زندگی کنم. خسته شده بودم. نه تنها آیین ما، بلکه مسیحیت هم برای این سؤالها جوابی نداشت. وقتی در قرآن با آن آیه برخورد کردم بار بسیار سنگینی از دوشم برداشته شد. احساس سبکی کردم. فهمیدم خالقی هست که ما را آفریده. ما تصادفی به دنیا نیامدهایم و هدف ما این است که او را بندگی کنیم.
یکی از زیباییهای اسلام که چشمم را گرفت، دست نخورده بودن اسلام بود. مسیحیها خودشان میدانند و قبول دارند دینشان تحریف شده. بوداییها هم همین طور. بوداییت این قدر تحریف شده که الآن انواع و اقسامی پیدا کرده. بوداییت ژاپنی، بوداییت چینی، بوداییت تایلندی و...
بودا قبل از مرگش به شاگردانش سفارش کرده بود از من مجسمهای نسازید، ولی الآن هرجا بروید از بودا مجسمهای گذاشته اند. هر کدامش هم یک شکلی است، ولی اسلام این طور نیست. بسیاری از سنتهای اسلام همان چیزی است که زمان پیامبر(ص) هم بود. مسلمانها همان طوری نماز میخوانند که پیامبر نماز میخواند. متن قرآن همان چیزی است که بر پیامبر نازل شد و این خیلی زیباست.
از دیگر چیزهایی که مجذوبم کرد درود فرستادن مسلمانها بود. این که هر وقت همدیگر را میبینند به هم درود میفرستند و میگویند:
« سلام علیکم».
این برایم خیلی قشنگ بود. این که دو انسان وقتی به هم میرسند برای یکدیگر طلب سلامتی و رحمت میکنند.
............🌿..........
«فصل چهارم»
گوشی را از گوشم بیرون کشیدم و از روی تخت بلند شدم. رفتم سراغ قفسه ی کتابها. قرآن جلد چرمی جیبی را که از فروشگاه اینترنتی آمازون خریده بودم، برداشتم و برگشتم روی تخت.
بالشم را به لبه ی تخت چسباندم و رویش تکیه دادم. گوشی را دوباره توی گوشم گذاشتم و گزینه ی اجرا را زدم. قرآن شروع به خواندن کرد. سوره ی یاسین. صوت الرفائی بود. یک نرمافزار قرآنی بارگیری کرده بودم که فقط صوت الرفائی را داشت. نوشته بود صوت قاریهای دیگر هم به زودی اضافه خواهد شد. ولی الرفائی برای من کافی بود. خیلی صدای گرمی داشت. وقتی به قرآنش گوش میدادم، حس میکردم زیر سایه ی درختی توی بهشت در انتظار پیامبر(ص) نشسته ام و ملائکه دارند برایم قرآن میخوانند. با این که از قرآن چیزی نمیفهمیدم و معنایش را متوجه نمیشدم. همین صوت تنها برایم عین لالایی بود. آرامم میکرد. هر وقت به فکر خودکشی میافتادم کافی بود گوشی را فرو کنم توی گوشم تا برایم قرآن بخواند. همان موقع آرامش سر تا پایم را فرامیگرفت. به یک عالم دیگر میرفتم. حس پوچی درونم از بین میرفت. احساس قدرت میکردم. انگار پشتوانهای داشته باشم.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
✍ #خط_خودکاری
🔹هنرڪده
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
🇵🇸 فلسطینم، صدای رنج انسانم، مرا بشنو!
🔺هنرکــده
https://eitaa.com/rooberaah
🔻
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۱۶: این سؤالها مدتها توی سرم بود و آن قدر آ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو»
⏪ بخش ۱۷:
چند لحظه یک بار قطره اشکی از گوشه ی چشمم سر میخورد و پوست گونه ام را قلقلک میداد، ولی چشمم را باز نمیکردم. انگار اگر چشمم را باز کنم تمام آن حس و حال خوب از بین میرود. یک دفعه حس کردم یکی جلویم ایستاده است.
بعضی وقتها آدم سنگینی نگاه را حس میکند و یک دفعه برمیگردد ببیند چه کسی دارد نگاهش میکند. یک چنین حسی بهم دست داد. سریع چشمهایم را باز کردم و از جایم بلند شدم. دیدم نور بزرگی جلویم ایستاده. یک لحظه قلبم ایستاد. نفسم بالا نمیآمد. هم ترسیده بودم و هم ذوق کرده بودم.
فکر کردم خیالاتی شده ام. چشمهایم را بستم با پشت دستهایم مالیدمشان و دوباره باز کردم.
آن نور باز هم آن جا بود.
از گوشی هنوز صدای ضعیف قرآن میآمد. نور دستش را به سمتم دراز کرد. انگار داشت میگفت دستت را به من بده. انگار داشت به جایی دعوتم میکرد. هم دلم میخواست دعوتش را قبول کنم و دنبالش بروم و هم ترسیده بودم. دستم را جلو بردم و نبردم.
بدنم به رعشه افتاده بود. سر تا پایم میلرزید. چشمم به قرآن افتاد. دستم را بردم سمت قرآن. سوره ی یاسین را باز کردم. شروع کردم به خواندن ترجمه ی انگلیسی سوره.
«یاسین. به قرآن حکمت آموز قسم تو از پیامبرانی و در راه درستی هستی...
...هشدارهایت فقط در کسانی اثر میگذارد که دنبالهرو قرآن باشند و از ترس عذاب ندیده از خدای رحمان حساب ببرند.»
بدنم یخ کرد. انگار سراسر سوره خطاب به من بود.
«...در زمینهای مرده نشانهای از یکتایی خدا برای بت پرستهاست؛ زمینها را زنده میکنیم و از دلش دانههای مختلفی می رویانیم تا از آن تغذیه کنند. باغهای خرما و انواع انگور در آن پدید میآوریم و چشمهها در آن میجوشانیم تا از میوه ی آن باغها استفاده کنند در حالی که خودشان آن میوهها را عمل نیاوردهاند. پس چرا شکر نمیکنند؟»
پیامی از جانب خدا. داشت با من حرف میزد.
«...مگر انسان نمیبیند که ما او را از ذرهای ناچیز آفریدهایم و او به جای دوستی با ما یک دفعه دشمنی سرسخت میشود؟»
میدانستم یاسین یکی از القاب پیامبر(ص) است. حس کردم آن نور پیامبر است که دارد مرا به اسلام دعوت میکند. وقتش رسیده بود مسلمان شوم. قلبم از علاقه به اسلام پر بود. انگار گمشدهای را پیدا کرده باشم. انگار از بچگی مسلمان بودم و نمیدانستم. توی دلم به نور جواب مثبت دادم. دستم را به سمتش دراز کردم. همین که دستم را بالا بردم، آن نور به سمتم آمد و وارد قلبم شد. عاشق شدم. عاشق اسلام.
گفتم:
«تا این جایش با من بود. از این جا به بعدش با شما.»
چند شب بعد (شب اول دسامبر) تصمیم گرفتم به مرکز اسلامی توکیو تلفن بزنم و اسلام آوردنم را رسمی کنم. آن شب هوا سرد بود و برف میبارید. تلفن را برداشتم و به مرکز زنگ زدم. گفتند باید بیایی این جا. بدنم ضعف داشت و بیرون رفتن از خانه برایم سخت بود.
گفتم:
«راهم تا مرکز دور است و حالم خیلی خوب نیست.»
گفتند:
اگر مدرک نمیخواهی میتوانی تلفنی هم شهادتین بگویی. مدرک برای این بود که به عنوان یک مسلمان شناخته شوی و در ازدواج با مسلمانها و رفتن به حج به مشکل برنخوری. من هم که فعلاً نه برنامهای برای ازدواج داشتم و نه حج.
شهادتین را پشت تلفن گفتم و تلفن را گذاشتم. تلفن را که گذاشتم قلبم پر از آرامش شد. حس کردم سبک شدم. حس کردم در یک مبارزه ی دشوار و پر از دلهره برنده شده ام. خدا را شکر کردم و متکایی را که روی مبل بود در آغوش کشیدم. احساسی مثل خستگی بعد از مبارزه به من دست داد. انگار تنم درد میکرد. کوفته بود. انگار چند کیلومتر دویده باشی و بعد یک دفعه بدنت خالی کند و بیفتی زمین. شاید هم مبارزی بودم که سالها بود داشت توی زمین مسابقه، مشت میزد و مشت میخورد. اما حالا مبارزه اش تمام شده بود و آمده بود لم داده بود روی مبل. خسته و کوفته است، اما آرام است. شاد است. پیروز است. سربلند است. انگار دیگر کاری ندارد و میتواند همین الآن بمیرد. مردن؟ نه... نه...
الآن وقتی مردن نیست. الآن وقت زندگی کردن است. تازه خدا را شناختم و پیامبرش را، اما هنوز کافی نیست. دلم میخواهد بیشتر در باره شان بدانم. دلم میخواهد زندگی کنم تا عبادت کنم.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄