eitaa logo
رو به راه... 👣
904 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
919 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
«ایده ی کشیدن چشم» 👁 🏡 خانه ی هنر / «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🏡 خانه ی هنر / «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
طراحی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۲۶: داشتم به دعواهای بچگانه که با برادرم سر موچ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۲۷: به محض این که از سر کار بر می‌گشتم، مطالعات و تحقیقاتم را شروع می‌کردم. می‌نشستم پشت رایانه و جست و جو می‌کردم. سایت‌ها را بالا و پایین می‌کردم، گفتگو ها را زیر و رو می‌کردم دنبال مسلمانی که بتوانم سؤال‌هایم را از او بپرسم. یک روز در یکی از گفتگو ها اسلامی که برای پرسیدن سؤال‌هایم عضوش شده بودم کسی نوشت: «دختر شیعه داریم؟» من تازه شیعه شده بودم و از پیدا کردن یک شیعه دیگر ذوق زده شدم و گفتم: «آره من هستم!» از همان جا بود که ارتباط من و محسن کلید خورد. خیلی خوشحال بودم. مرد شیعه ای را پیدا کرده بودم که سؤالاتم را خیلی خوب جواب می‌داد. طلبه نبود، ولی اطلاعات خوبی درباره ی شیعه داشت و به زبان انگلیسی هم مسلط بود. هر روز سؤالاتم را با دقت می‌خواند و با حوصله تک تکشان را جواب می‌داد. چند وقتی تمام سؤالاتم را از او می‌پرسیدم. هر سؤالی برایم پیش می‌آمد به او پیام می‌دادم. به مرور احساس کردم به کسی نیاز دارم که درباره ی مشکلاتم بیشتر با او گفت و گو کنم. از خانواده‌ام می‌گفتم و از مشکلاتی که داشتم. از سختی مسلمان بودن در ژاپن و از بی‌حرمتی‌هایی که به خاطر مسلمان بودنم به من می‌شد. تا این که یک روز در ادامه ی جوابی که به سؤالم داده بود نوشت: «می‌دانی می‌خواهم با تو ازدواج کنم؟» تا این جمله را خواندم، از تعجب دهانم باز ماند. یک لحظه بهم برخورد. ناراحت شدم. با خودم گفتم این مرد دیوانه است. به غیر از یک عکس شناسنامه‌ای که روی نمایه مان بود، نه او من را دیده بود و نه من او را دیده بودم و حالا داشت از من خواستگاری می‌کرد. اصلاً تقصیر من است که برایش درد و دل کرده‌ام و کمی از خودم گفتم. بیهوده نبود که اسلام تاکید داشت زن و مرد حریم شخصی و عاطفیشان را از بقیه دور نگه دارند و نگذارند هر کسی وارد حریم عاطفیشان شود. گفتگو را بستم و رایانه را خاموش کردم. رفتم روی تخت نشستم و شروع کردم به گریه کردن. هی از خودم می‌پرسیدم: «چرا این جوری شد؟ چرا این حرف را زد؟ خجالت نکشید؟ او که من را ندیده چه جوری از من خوشش آمده، اصلاً مگر می‌شود کسی را ندیده عاشقش شد و با او ازدواج کرد؟» هی این سؤالات را توی ذهنم مرور می‌کردم و بیشتر گریه‌ام می‌گرفت که یک دفعه ته دلم روشن شد. انگار کسی داشت توی قلبم می‌گفت این مرد جواب خداست. جواب خدا به دعاهایت. چند وقتی بود دعا می‌کردم و از خدا می‌خواستم کسی را برایم بفرستد که از تنهایی در بیایم. کسی که از جنس خودم باشد. کسی که اعتقاداتش مثل خودم باشد. آن روز ته قلبم روشن شد که این مرد همانی است که از خدا خواسته بودمش. وقتی توی ذهنم ماجرا را مرور کردم دیدم محسن آن جمله ی «دختر شیعه داریم؟» را دقیقاً یک روز بعد از دعاهایی که با خدا داشتم توی گفتگو گذاشته بود. یک دفعه تمام آن عصبانیت و ناراحتی از بین رفت. حس کردم عاشقش شده‌ام. حس کردم دوستش دارم. بلند شدم رایانه را روشن کردم و برایش نوشتم: «آره می‌دانم.» محسن را بعدها بیشتر شناختم. توی خانواده ای مذهبی بزرگ شده بود؛ اما از همان نوجوانی‌اش با برخی از رفتارهای خانواده‌اش مشکل داشت. این بود که از همان نوجوانی حسی از تنهایی او را آزار می‌داد. به خصوص که یک روز با روحانی هیئتشان هم درگیر می‌شود و یک دفعه به همه چیز شک می‌کند. این که مسیرش درست است یا نه؟ پدر و مادرش درست می‌گویند و روحانی هیئت، یا بعضی از بچه‌های کوچه و خیابان؟ این می‌شود که می‌افتد پی خواندن و تحقیق. کتاب می‌خواند، پرس و جو می‌کند، فضای مجازی را به دنبال سؤال هایش زیر و رو می‌کند، شب و روز آن قدر خوانده بود و پرسیده بود که وقتی به خود آمده بود دیده بود چهار سال گذشته و حالا دیگر تردیدهایش برطرف شده است. یادگیری زبان انگلیسی را از خیلی قبل شروع کرده بود. با لغت نامه و نت و فضای مجازی. گفت و گو با آدم‌های بیکاری که توی گفتگو های فضای مجازی گیر می‌آورده. همان وقت‌هایی که داشت برای سؤال‌هایش پاسخ پیدا می‌کرد توی فضای مجازی با افراد دیگری آشنا شده بود که همان سؤال‌ها را داشته آزارشان می‌داده. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
سه بعدی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
تابلوی معرق چوب 🏡 خانه ی هنر / «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۲۷: به محض این که از سر کار بر می‌گشتم، مطالعات
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۲۸: بعضیشان هم مسلمان نبودند و از این وَر و آن وَر چیزهایی به گوششان خورده بود. این بود که توی فضای مجازی به دنبال کسی می‌گشته اند که باهاش گفت وگو کنند. محسن هم خوره ی بحث و جدل، افتاده بود توی این راه و با این و آن به گپ و گفت و گو. تا این که یک روز توی صفحه ی گفت و گو با من آشنا شده بود و همان وقت به یاد آرزوی دوره ی نوجوانی‌اش افتاده بود که همسرش یکی از دخترهای چشم بادامی باید باشد که تلویزیون نشان می‌دهد. یکی شبیه اوشین یا هانیکو. همان وقت از دلش می‌گذرد که این دختر باید زن من بشود. بعد هم آن قدر حرف زد و رفت و آمد تا دل من را هم برد و قبول کردم زنش بشوم. البته حالا نه به این سادگی‌ها... اولش فقط و فقط با پیام با همدیگر حرف می‌زدیم. بعد از مدتی محسن، راضی ام کرد با صدا با همدیگر حرف بزنیم. حالا دیگر احساس می‌کردیم نیاز داریم بیشتر با همدیگر حرف بزنیم. من نیاز داشتم به کسی محبت کنم و کس دیگری به من محبت کند. محسن برایم توضیح داد که دیگر حرف زدن ما با همدیگر عادی نیست و اگر قرار است راحت و با آرامش با همدیگر حرف بزنیم باید با همدیگر محرم باشیم. باید با همدیگر ازدواج کنیم. این شد که قرار گذاشتیم اینترنتی با هم عقد کنیم. رفته بود تحقیق کرده بود آیا می‌شود از راه دور عقد خواند یا نه. فهمیده بود مشکلی ندارد. قرار شد فعلاً عقدمان موقت باشد. خطبه ی عقد را با تماس اینترنتی خواندیم. من خطبه را خواندم و او هم بله گفت و از آن لحظه زن و شوهر شدیم. محسن چند هفته بعد برایم یک قرآن، جانماز، مهر و چند کتاب اسلامی به عنوان مهریه فرستاد. وقتی در جعبه را باز کردم، اصلاً دل توی دلم نبود. نمی‌دانم چه احساسی بود. نمی‌توانم وصفش کنم؛ ولی انگار تمام خوشی‌های دنیا یک دفعه به سمت قلبم هجوم آورده بود. انگار تمام زیبایی‌های دنیا را در بسته‌ای کادوپیچ کرده و برایم فرستاده بودند. از آن روز به بعد هرجا قرار بود برگه ای پر کنم و تویش نوشته بود، مجرد/ متأهل، متاهل را انتخاب می‌کردم. محسن هم همین طور بود. هر کس ازش می‌پرسید مجردی یا متأهل؟ می‌گفت: «متأهلم.» آن وقت‌ها من چندان فارسی بلد نبودم فقط در حد چند جمله ی ساده‌ای که برای شروع مکالمه استفاده می‌شد و آن را هم از محسن یاد گرفته بودم. فقط بلد بودم بگویم: « سلام، خوبین؟ دوستت دارم. دست شما درد نکنه.» در ژاپن دختر قانوناً می‌تواند بدون اجازه گرفتن از پدر ازدواج کند، ولی در خانواده‌های سنتی اجازه گرفتن از پدر نشانه ی احترام است. من هم که در یک خانواده ی سنتی بزرگ شده بودم و اجازه پدرم برایم خیلی مهم بود، ولی نمی‌دانستم چه طور باید مطرحش کنم. مطمئن بودم اگر یک دفعه مطرحش کنم از دستم عصبانی می‌شود. نمی‌خواستم ناراحتش کنم، به خاطر همین قضیه را آرام آرام برایش باز کردم. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
(مداد رنگی) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«علی محمد شیخی» متولد ۱۳۳۳ / تهران وی تحصیلات خـود را در مقطـع لیسـانس نقاشـی از دانشـکده هنرهـای زیبـای دانشـگاه تهـران بـه پایـان رساند و طی سال ها فعالیت هنری موفق به دریافت گواهینامـه درجـه دو هنـری ـ معـادل فوق لیسـانس ـ در رشـته نقاشـی از وزارت فرهنـگ و ارشـاد اسلامی گردیـد. تدریـس در دانشـگاه شـهید رجایـی، هنرسـتان ها و مرا کـز آموزشـی هنـر؛ ریاسـت مـوزه شـهدا و ریاسـت هنرسـتان آیت الله قدوسـی از جمله فعالیت هـای محمدعلـی شـیخی در عرصـه علـم و هنـر اسـت. او برگـزاری کارگاه هـای آموزشـی، برپایـی نمایشـگاه های انفـرادی، حضـور در نمایشـگاه های گروهـی داخلـی، شـرکت در رقابت هـای هنـری مختلـف و دریافـت دههـا جایـزه برتر و رتبه نخسـت را در کارنامه خود دارد؛ از جمله رتبه نخسـت نقاشـان اولیـن جشـنواره سراسـری نینـوازان. 🏡 خانه ی هنر / «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۲۸: بعضیشان هم مسلمان نبودند و از این وَر و آن و
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۲۹: اول از مهاجرت شروع کردم می‌گفتم می‌خواهم بروم ایران. می‌خواهم به یک کشور اسلامی مهاجرت کنم و آن جا ازدواج کنم. می‌گفت: «دیوانه شده‌ای.» یک بار به مادرم گفتم: «مامان من می‌خواهم بروم ایران و با یک مرد ایرانی ازدواج کنم.» گفت: «تو نمی‌خوای این اسلام را ول کنی؟ مثل این که اشتباهی توی ژاپن به دنیا آمده‌ای. باید توی ایران به دنیا می‌آمدی.» من خودم چند تا پسر خوب ژاپنی برایت سراغ دارم. پسرهایی را که مادرم می‌گفت می‌شناختم می‌دانستم مادرشان من را از مادرم خواستگاری کرده بودند. بیشترشان پسرهایی بودند که در دوره ی راهنمایی و دبیرستان با هم همکلاسی بودیم؛ ولی چون اصلاً به ازدواج با آن ها فکر نمی‌کردم و می‌دانستم نظر اسلام این است که باید حتماً با پسری مسلمان ازدواج کنم، چیزی درباره ی شغل و وضع مالیشان از مادرم نمی‌پرسیدم. تقریباً هفت سال طول کشید تا توانستم خانواده‌ام را راضی کنم که می‌خواهم با پسری به نام محسن ازدواج کنم. هم رضایت خانواده برایم شرط بود و هم باید در این مدت کار می‌کردم تا خرج مهاجرتم را دربیاورم. در این هفت سال هر بار فرصتی پیش می‌آمد از مهاجرت و ازدواج با محسن می‌گفتم؛ ولی خانواده هر بار مسخره بازی در می‌آوردند و قضیه را به شوخی می‌گرفتند. فکر می‌کردند من همین طوری یک حرفی می‌زنم. پیش خودشان می‌گفتند: «این برای یک مدتی این‌ها را می‌گوید و بعد از سرش می‌افتد.» چند سال که گذشت و دیدند من هنوز همان حرف‌ها را می‌زنم، قضیه برایشان جدی شد. من هم کم کم پولم داشت به اندازه‌ای می‌رسید که می‌شد با آن هزینه ی مهاجرت را تامین کرد. تا رسید به روزی که آن ها باورشان شد من واقعاً قصد مهاجرت دارم. از آن روز هی اصرار می‌کردند که آزمایشی برو ایران ببین اصلاً فرهنگ زندگی در ایران را می‌پسندی یا نه؟ ببین اصلاً این پسر، پسر خوبی هست یا نه؟ می‌گفتند لااقل یک بار با چشم خودت همه چیز را ببین. قبول کردم و قرار شد آزمایشی برای یک ماه به ایران سفر کنم. قبل از این درباره ی ایران خیلی تحقیق کرده بودم، به تارنماهای زیادی سر زده بودم و کتاب‌های زیادی درباره‌اش خوانده بودم؛ ولی با این همه به خاطر سیاه نمایی رسانه‌ها فکر می‌کردم ایران کشوری عقب افتاده است، فکر می‌کردم مردم ایران خیلی فقیرند، آب و هوای ایران مثل عربستان است. فکر می کردم مثل کشور های عربی است. فکر می‌کردم کشوری بیابانی است و مردم به جای استفاده از ماشین، از شتر استفاده می‌کنند. بعدها فهمیدم ایران فرق چندانی با ژاپن ندارد. ماشین‌های مدل بالا، ساختمان‌های زیبا، برج‌های بلند و آب و هوای خوب. فهمیدم بیشتر اطلاعاتی که رسانه‌ها درباره ی ایران می‌داده اند دروغ بوده. فرهنگ ایرانی خیلی شبیه ژاپن بود. کلمات زیادی هم در سال‌های خیلی قبل از طریق سفرهای تجاری راه ابریشم، به ژاپن وارد شده بود. مثلاً: «چرند و پرند» که ما می‌گوییم «چرند و پورند» یا کلمه ی «جان» که ایرانی‌ها برای ابراز محبت استفاده می‌کنند و مثلاً می‌گویند: «فاطمه جان!» ما هم در ژاپن می‌گوییم «چن» که ظاهراً از یک ریشه است. این‌ها باعث شدند نسبت به ایران حس خوبی پیدا کنم. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🦋 طراحی پروانه 🏡 خانه ی هنر / «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🤝 وحدت دشمن شکن 🏡 خانه ی هنر / «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
دیوارنگاره ی جدید جاده ی فرودگاه بیروت 🏡 خانه ی هنر / «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🤲 ای کریمی که بخشنده ی عطائی و ای حکیمی که پوشنده ی خطائی و ای صمدی که از ادراک خلق جدایی و ای احدی که در ذات و صفات بی همتایی و ای خالقی که راهنمایی و ای قادری که خدایی را سزایی جان ما را صفای خود ده دل ما را هوای خود ده چشم ما را ضیای خود ده ما را آن ده که آن به «خواجه عبدالله انصاری» 🏡 خانه ی هنر / «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 صحبت‌های استاد محمد شجاعی پس از تماشای فیلم سینمایی «شور عاشقی» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۲۹: اول از مهاجرت شروع کردم می‌گفتم می‌خواهم برو
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪بخش ۳۰: «فصل هشتم» هواپیما تکان خورد. از خواب پریدم. صدای جیرجیر لاستیک‌هایش از پشت شیشه‌های چند جداره ی پنجره ی تخم مرغی به گوش خورد. هوا تاریک بود. ساعت مچی‌ام را نگاه کردم پنج صبح را نشان می‌داد. خانمی که بغل دستم نشسته بود، کمربندش را باز کرد. خواست بلند شود که مهماندار به انگلیسی بهش گفت: «باید صبر کند تا هواپیما کاملاً بایستد.» زن که انگلیسی نمی‌فهمید برگشت سمت من و به ژاپنی گفت: «فهمیدی این چی می گه؟» برایش توضیح دادم. دو تا دست‌هایش را گره کرد توی هم و گذاشت روی سگک کمربند و گفت: «خودم می‌دانستم. فقط می‌خواستم کیفم را از جعبه ی بالا بردارم و اخم‌هایش را کشید توی هم.» سرم را به سمت پنجره برگرداندم و به سالن فرودگاه که همه ی چراغ‌هایش روشن بود خیره شدم. وارد سالن فرودگاه که شدم چشم چشم می‌کردم محسن را ببینم. همه منتظر چمدان‌هایشان کنار نوار نقاله ایستاده بودند و من اصلاً یادم رفته بود چمدان دارم. توی تالار می‌گشتم و مثل گیج ها یک مسیر را صد بار می‌رفتم و می‌آمدم. تا به حال محسن را از نزدیک ندیده بودم. تمام تصویر ذهنی ام از او همان عکس‌هایی بود که توی مجازی برایم فرستاده بود. هر مرد قد بلند و ریش و مو قهوه‌ای را که می‌دیدم خیره می‌شدم بهش تا ببینم شبیه عکس‌ها هست یا نه؟ بعد از چند دقیقه‌ای گشت و گذار خسته شدم و نشستم روی صندلی‌های کنار تالار. با خودم گفتم عجب آدم بی‌فکری. من که بهش گفتم صبح زود می‌رسم. هنوز نیامده است. داشتم توی ذهنم بهش غر می‌زدم که دیدم چمدان به دست دارد می‌آید سمتم. سریع از جا بلند شدم. آمدم سرش جیغ بکشم که زد زیر خنده. به چشم‌هایش خیره شدم. فهمیده بود چه قدر عصبانی‌ام. همان طور که می‌خندید گفت: «این جوری ازم استقبال می‌کنی؟» چشم‌هایش خیلی مهربان بود. ریش‌های قهوه‌ای اش از نزدیک با نمک‌تر بود. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. خنده‌ام گرفت. دوباره اخم کردم ولی خنده توی صورتم معلوم بود. حس عجیبی داشتم. هم می‌خواستم گریه کنم هم بخندم. اشک از چشم‌هایم راه افتاده بود و از ته دل می‌خندیدم. خوشحال بودم. محسن گفت: «نمی‌خوای چمدونت رو بیاری؟» یک دفعه یادم افتاد چمدان داشتم به نوار نقاله نگاه کردم، خاموش بود. بدو بدو رفتم سمت نوار نقاله و به انگلیسی داد زدم «یکی این رو روشن کنه من چمدوتم رو هنوز برنداشتم!» برگشتم سمت محسن و بلند گفتم محسن تو زبانشان را می‌فهمی بگو چمدان من جا مانده. دوباره خندید. گفتم: چته تو همه ش می‌خندی؟ از شدت خنده اشک از کنار چشم‌هایش زده بود بیرون. چشمم افتاد به چمدانی که دسته اش را گرفته بود. چمدان خودم بود. تا آمدم بگویم: تو از کجا می‌دانستی این چمدان منه؟ گفت: «روز آخر عکسی که فرستادی و بارت رو بسته بودی چمدانت رو توی عکس دیدم.» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
خوشنویسی «هوشیار باش که خلقت عالم ز بهر توست» ┏━━━━━━━━᭄✿ ✿ https://eitaa.com/rooberaah ┗━᭄✿
🔴 کابوس نتانیاهو 🔺هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🔻
هدایت شده از 🌸 زندگی زیباست 🌸
「📿」 خدایا! در آغوش بگیر بنده های نیازمندت را! خدایا اگر لغزشی امروز ما را فرا گرفت اگر وسوسه ای دیگر در انتظار ماست ما را عفو کن و از وساوس شیطان، دور نگاه دار! 🤲🏼 🌳 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 نقاشی جذاب با برگ 🏡 خانه ی هنر / «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪بخش ۳۰: «فصل هشتم» هواپیما تکان خورد. از خواب پرید
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪بخش ۳۱: از فرودگاه آمدیم بیرون و سوار ماشین محسن شدیم. حدود نیم ساعت طول کشید تا به خانه ی مادربزرگش رسیدیم. در این فاصله هر چند از رانندگی محسن ترسیده بودم، ولی چیزهایی که می‌دیدم آن قدر برایم جذاب بود که ترس کامل فراموشم شده بود. توی خیابان‌های تهران زنان با حجاب را می‌دیدم. مسجدهای رنگارنگ که صدای اذان از مناره‌هایشان پخش می‌شد. روحانی‌هایی که با عبا و عمامه توی خیابان‌ها راه می‌رفتند و خیلی‌هاشان مقصدشان مسجد بود. دل توی دلم نبود. به جایی آمده بودم که همه از جنس خودم بودند. همه مسلمان بودند. هیچ کس به زن با حجاب با تعجب نگاه نمی‌کرد. همه به هم سلام می‌کردند و در جواب علیکم السّلام می‌گفتند. یک جور آرامش خاصی تمام قلبم را پر کرده بود. آن قدر محو این زیبایی‌ها و آرامش شده بودم که نفهمیدم کی رسیدیم. محسن مادربزرگ پیری داشت که اصالتاً سبزواری بود. لهجه اش خیلی بامزه بود. با این که حرف‌هایش را درست نمی‌فهمیدم، ولی مهربانی از حرف‌هایش می‌بارید. لهجه اش آن قدر غلیظ بود که بعضی وقت‌ها بچه‌های خودش هم متوجهش نمی‌شدند. یک واحد از ساختمانش را برای محسن گذاشته بود و او بیشتر وقت‌ها می‌رفت آن جا. آن روز هی بهم تعارف می‌کرد از چیزهایی که برای پذیرایی روی میز چیده بود بخورم. من هم که از آداب و رسوم ایرانی‌ها سر در نمی‌آوردم، هرچه تعارف کرد خوردم. بعدش یک دل دردی گرفتم که نزدیک بود کارم به دکتر بکشد، ولی خدا را شکر خوب شدم. تا ظهر، پیش مادربزرگ بودیم و بعد از ظهر رفتیم پیش پدر و مادر محسن. خیلی احترام گذاشتند و شام، ما را نگه داشتند. شب برگشتیم خانه ی محسن. صبح با صدای اذان از خواب بیدار شدم. با این که نزدیک‌ترین مسجد از خانه خیلی فاصله داشت، ولی صدای اذان به راحتی به گوش می‌رسید. انگار موجی از آرامش و نشاط، دلم را پر کرد. داشتم صدای اذان را می‌شنیدم. آن هم از مناره ی یک مسجد. حتی در خواب هم چنین سعادتی را باور نمی‌کردم. با هر فراز اذان، من هم خدا را به بزرگی ذکر می‌گفتم. به یکتایی خدا و پیامبری حضرت محمد (ص) شهادت می‌دادم. چه قدر کیف کردم وقتی به ولایت امیرالمومنین (ع) شهادت دادم. مست شده بودم بدون این که لب به شراب زده باشم. رفتم دم پنجره. هوا تاریک بود. خیابان‌ها خلوت. از آن ترافیکی که دیروز در مسیر فرودگاه دیده بودم، خبری نبود. هر چند لحظه یک عابر از پیاده رو رد می‌شد که احتمالاً داشت برای نماز به مسجد می‌رفت. یک دفعه به خودم آمدم که نمازم را نخوانده‌ام. سریع رفتم وضو گرفتم و ایستادم به نماز خواندن. آن روز به محسن گفتم دلم می‌خواهد برای نماز به مسجد بروم. گفتم دلم می‌خواهد نماز جماعت بخوانم. من کلاً یک بار نماز جماعت خوانده بودم که آن هم در مسجد ترک‌ها بود در توکیو. دلم می‌خواست این بار در کنار خواهران و برادران شیعه‌ام نماز بخوانم. برای نماز ظهر رفتیم مسجد و به شیعیان دیگر ملحق شدیم و همه با هم به نماز ایستادیم. خدایا شکرت که به این راحتی می‌توانیم بیاییم خانه‌ات. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄