eitaa logo
رو به راه... 👣
890 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
932 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹گریم «بابک حمیدیان» در فیلم سینمایی «غریب» ایفاگر نقش «شهید محمد بروجردی» 🔹این فیلم، احوالات باطنی، سبک زندگی، شیوه ی فرماندهی و تلاش شهید، برای ایجاد اتحاد در غرب کشور را روایت می کند. 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش۴۳: وقتی یک غیر مسلمون دستش رو می آره جلو براش توضیح می دم که به
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش۴۴: ...امبروژا، با دهن پر از ماکارونی، همین جور که می رفت بشقابش رو بشوره، با صدای بلند، به انگلیسی گفت: «چه قدر رفتار این زن حالم رو به هم می زنه!» یه لحظه صورتم داغ شد و چشمام گرد؛ که امبر با صدای بلند گفت: «نگران نباش! این ها انگلیسی رو در این حد نمی فهمن.» محمد برگشت و من رو نگاه کرد. نائل رو به محمد، با صدای بلند، به فرانسه گفت: «این ها خیلی به زبان فرانسه مسلط نیستن. بیشتر انگلیسی صحبت می کنن.» الکی می گفت. من و امبر فقط در مواقع خیلی خیلی خاص انگلیسی صحبت می کردیم؛ مثل وقتی که نمی خواستیم بعضی ها بعضی چیزها رو بفهمن. نائل ادامه داد: «راستی، محمد، تو می دونستی من توی الجزایر مجری رادیو بوده م؟ به خاطر تسلط به تلفظ های فرانسه و صدای خوبم (!) انتخاب شده بودم.» ژولی به نائل گفت: «نه، اتفاقاً اون ها خیلی خوب فرانسه صحبت می کنن. من الآن داشتم باهاش حرف می زدم. تلفظش هم فوق العاده بود.» به نظرم رسید بحثِ بی خودیه پا شدم و ظرف هایم رو شستم که برم توی اتاقم. تقریباً ده دقیقه بعد توی اتاقم بودم. امبروژا هم با من اومد تو اتاقم. چهار پنج دقیقه بعد صدای در اتاق بلند شد. گفتم: «بله» - منم ژولی. بیام تو؟ -بله، حتماً! ژولی در رو باز کرد و گفت: «می شه بیام پیشتون؟ محمد می خواد یه سری فایل از ریاض بگیره. رفت توی اتاق اون. من هم فکر کردم بیام پیش تو.» خوشحال شدم که به خاطر رفتارم با محمد از دست من دلخور نیست. یه کم هم متعجب شدم از این که تقریباً همه دخترهای خوابگاه رو از قبل می شناخت و باهاشون دوست بود، اما ترجیح داده بود بیاد پیش من! به هر حال با خوشحالی ازش خواستم بیاد پیش ما تا چند دقیقه ای با هم صحبت کنیم. اومد تو. از ماداگاسکار گفت. از این که اون جا یک بار ازدواج کرده و همسری بدی داشته و ازش جدا شده و چون توی فرهنگ مادا طلاق خیلی بَده مادرش ازش خواسته بیاد به فرانسه تا دیگران به زندگیش کاری نداشته باشن و بتونه راحت تر زندگی کنه. از علاقمندیش به محمد گفت و از این که از بودن کنار اون خیلی راضیه. من هم براش از ایران گفتم و زیباترین عکس هایی رو که از شهرهای ایران پیدا کرده بودم نشونش دادم. شاید یه سی چهل دقیقه ای گذشت که محمد زد به در و با صدای بلند گفت: «ژولی، نمی آی بریم؟» وقتی می خواست با محمد از خوابگاه بره، برای بدرقه ش با امبروژا رفتم جلوی در. نائل و ویدد و چند تا از بچه های خوابگاه هم بودن. محمد با تک تک اون ها دست داد و باهاشون روبوسی کرد تا رسید به من. دست راستش رو گذاشت روی سینه‌ش و سرش رو خم کرد و گفت: «به امید دیدار.» سرم رو تکون دادم و چون حریمم رو رعایت کرده بود این بار با لحنی مهربون تر جواب دادم: «به امید دیدار آقای محمد.» ژولی بعد از محمد، با همه خداحافظی کرد وقتی به من رسید محکم بغلم کرد و کنار گوشم گفت: «ممنونم ازت که با محمد دست ندادی و روبوسی نکردی!» درست متوجه موضعش نشدم. گفتم: «دین من چنین اجازه‌ای به من نمی ده وگرنه تو که می دونی نامزد تو برای من هم محترمه.» همان طور که چشماش برق می زد گفت: «می دونم، می دونم، ممنونم.» شاید گنگ بودن نگاهم رو فهمید که ادامه داد: «می دونی، تو اولین کسی بودی که محمد باهاش صحبت کرد و من احساس ناامنی نکردم...» همین طور که با محمد می رفت برام دست تکون می داد و می خندید. امبروژا حرف هاش رو شنید. حس می کنم به شدت به فکر فرو رفت. ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌳 🏡خانه ی هنر http://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
15.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 هنر زیبای شهروند کویتی «خانم صفیه آل طلاق» در به تصویر کشیدن واقعه عاشورا! 🏡 خانه ی هنر ⇨ http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
✍🏼 🏡 خانه ی هنر ⇨ http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
📌 «تلنگر» 🏡خانه ی هنر http://eitaa.com/rooberaah ⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
‌ೋღ 💖 ღೋ 🕊 ڪوچه باغ خوش صدا نیستم چه کار کنم!؟ دل خراش و عجول می خوانم «قار قار» مرا نگاه نکن! دارم اذن دخول می خوانم 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ---------------------🌹------------------------
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش۴۴: ...امبروژا، با دهن پر از ماکارونی، همین جور که می رفت بشقابش
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش ۴۵: «سلیم النّفس» صبح های یکشنبه توی اتاقم مراسم پرفیض دعای عهد بود و همه مون جمع می شدیم؛ خدا و من. مگه بیشتر از این هم نیازه کسی باشه؟ سی دی صوتی دعای عهدی که داشتم فوق العاده بود؛ ملودی زیبا، خوانندگی خوب، محتوای عالی... هیچی کم نداشت برای جذب یه مخاطب سلیم النّفس که همانا بغل گوشمان بود! همه ی موادِ لازم فراهم بود؛ یه لپ تاپ که بلندگو داشته باشه، یک بلندگو که قادر به پخش اصوات باشه، یه دیوار اتاق که با قطر استاندارد ساخته نشده باشه، و یه عدد سلیم النّفس که دیوار به دیوار اتاق سُکنا گزیده باشه! تا من صبحونه م رو خوردم دعای عهد هم تموم شد. در اتاق رو باز کردم که برای شست و شوی لیوان شیر کاکائوم برم آشپزخونه. اِ... سلام! («اِ» واسه چی؟) - سلام ویرجینی. خوبی؟ - خوبم. از سیلون خبر نداری؟ پناه بر خدا! می بینه تازه از در اتاقم اومدم بیرون ها! گفتم: «نه. چیزیش شده؟» - نه، چیزی که نشده. چند تا کتاب تاریخ ازش گرفته بودم؛ می خوام بهش برگردونم. بهتون گفته بودم که سیلون دانشجوی دکترای تاریخه؟ گفتم: «نمی دونم کجاست. اما به محض این که دیدمش می گم بیاد کتاب هاش رو تحویل بگیره.» گفت: «حالا به این سرعت هم نه. یه دو ماهی هست قراره کتاب هاش رو پس بدم.» گفتم: «عجب صبری داره!» خندید و همان طور که می رفت پرسید: «کار موسیقی قشنگ جدید گوش می کنی؟» - اگه ارزش گوش کردن داشته باشه، چرا که نه؟ - پس برات دو تا کار خیلی قشنگ می آرم. - منتظرم. فقط لطفاً روی من مثل سیلون حساب نکن! سیلون تاریخدانه. واحد شمارشش قرنه. من طراحم. واحدام کولیسیه. تا ده دقیقه ی دیگه نیاری، می آم دم اتاقت هااااا... رفتن ویرجینی رو دنبال کردم. صدای لِخِ لِخِ دمپاییش توی راهرو می پیچید. خیلی دوست دارم این دختر رو. توی همین هیری ویری در اتاق همسایه باز شد. ریاض، که واضح بود تازه از خواب بیدار نشده، بدون سلام علیک گفت: «تو با این آهنگ های قشنگی که داری موسیقی جدید می خوای چه کار؟» خب، این یعنی همه رو شنیده م! ریاض یه پسر مسلمونه و رفتار با اون مناسبات خاص خودش رو داره. اول از همه این که ریزه رفتارها برای اون معنی دارتره تا برای بقیه. گفتم: « آفرین! آفرین! مستحبه وقتی به آدم ها می رسیم در پرسیدن چنین سؤالی نفر اول باشیم.» خندید و گفت: «سلام علیکم» - علیک سلام. - موسیقی جدید می خوای؟ - نه. - چرا! خودم شنیدم به ویرجینی گفتی بیاره برات. -نگفتم موسیقی جدید هر چی داری بردار بیار. گفتم اگه ارزش شنیدن داشته باشه، دوست دارم بشنوم. - یعنی اگر چی باشه، می شنوی؟ - اگه حلال بود، تازه وقت می گذارم ببینم ارزش داره یا نه. سازنده ش اون قدر برای من ارزش قائل بوده که برای ساختش وقت بذاره و کار خوب تولید کنه یا نه. اگه ببینم اون چنین کاری نکرده، من هم وقتم رو برای شنیدن کارش هدر نمی دم. یه کم من من کرد. بعد گفت: «خب، از کجا می فهمی حلاله؟» ببینید... خودش شروع کردها! گفتم: «می پرسی که بدونی من چه طور تشخیص می دم یا می خوای بدونی خودت باید چه طور تشخیص بدی؟» - هر دو. - خب، من به مرجعم مراجعه می کنم ببینم درباره ی حد و حدود حلال و حرام و نحوه ی تشخیص اون در موسیقی چه گفته. - مرجع؟! مرجع کیه؟ ای بابا... خیلی زود بود برای مطرح کردن بحث «مرجع تقلید»! ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
✍🏼 «آیا خداوند برای بنده اش کافی نیست!؟» 🏡 خانه ی هنر ⇨ http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
22.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷«سرباز» 🏡 خانه ی هنر ⇨ http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش ۴۵: «سلیم النّفس» صبح های یکشنبه توی اتاقم مراسم پرفیض دعای عهد
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش۴۶: ...حداقل باید دو سه ماه دیگه بحث می کردیم تا به جایی می رسیدیم که بشه فهموند مرجعیت از کجا آمده و فایده ش چیه. پس همان بهتر که بحث عوض می شد. اشاره‌ای به لیوان نَشُسته م کردم که یعنی دو ساعته می خوام برم بشورمش نمی ذارید. راه افتادم به سمت آشپزخونه. فهمید که رسماً پیچوندم. مشکلی هم نداشتم که بفهمه دارم می پیچونم. ادامه دادم: «حالا من مرجع شما! از همون آهنگ هایی که به نظرتون قشنگه چندتا می دم گوش بدید تا تفاوت با ارزش و بی ارزش رو کامل حس کنید.» در حین شستن لیوان، بچه ها یکی یکی وارد آشپزخونه می شدن. من داشتم توی ذهنم برنامه ی بحث جدید رو می چیدم؛ نحوه ی شروع، محاسبه ی زمان احتمالی هر فاز، نحوه ی تموم کردن و ترسیم مسیر بحرانی. با خودم گفتم: «چند تا موسیقی قشنگ می دم گوش کنه تا از شر این آهنگ های ضربی تند خلاص بشه. بعد اگه دیدم دل ها آماده است (!) دعای عهد رو می دم بهش که بفهمه ما محصولاتی هم داریم که محتوایش خیلی خیلی بر ظاهرش می چربه و دیگه این مدل رو اون ندیده... اگه دیده بود، چی باید بهش بگم؟ خب، محتواها رو با هم قیاس می کنیم ببینیم اثر، چند مَرده حلاجه.» خلاصه، تا دم در اتاقم فکر و خیال کردم. ریاض در اتاقش رو باز گذاشته بود. تا رسیدم جلوی در بلند گفت: «همین آهنگی رو که صبح گوش می کردی بده. این چی بود که گوش می کردی؟» - اون آهنگ نیست. - چی می خونه؟ - دعا. عربیه. فارسی نیست. براش بردم بشنوه. شنید. اما هیچیش رو نفهمید. گفت: «این فارسیه!» همون جا فهمیدم لحن و تلفظ مداح هیچ ربطی به زبان عربی نداره. گفتم: «نه، عربیه.» مفاتیح الجنان رو بردم پیشش و مجبور شدم عبارات رو براش از رو بخونم. گوش می داد. خیلی با دقت گوش می داد. گفت: درباره ی چه کسیه؟ گفتم: «امام عصر... آخرین اماممون که زنده هستن» - آخرین امامتون؟ - نه آخرین اماممون! نیشخندی زد و گفت: «امام من که نیست!» گفتم: «باشه می خوای امام نداشته باشی؟ می خوای تنها باشی؟ پس کی تو رو نجات بده؟... اما، باشه. ایشون آخرین امام شیعه ها هستن.» - کجاست؟ چند سالشه؟ - این رو که کجا هستن کسی نمی دونه. به موقع می فهمیم. امام متولد ۲۵۵ هجری قمری هستن. بلند خندید. گفت: «چه طور کسی این همه زنده بمونه؟» گفتم: «همون طور که حضرت نوح نهصد سال پیامبری می کنه.» خنده ش رو قورت داد و گفت: «خب، این همه یک نفر عمر کنه که چی؟» - تو چیزی درباره ی ظهور شنیده ی؛ ظهور کسی که نجات دهنده ی انسان‌هاست؟ - آره، می دونم. یه نفر ظهور می کنه رو شنیده م... - خب اون فرد کیه؟ - عیسی مسیح! چشمام گرد شد. گفتم: «مگه نه این که دین کامل نزد خدا اسلامه؟ مگه نه این که خاتم الأنبیا بر همه ی انبیا برتری داره؟ بعد، به نظر شما، این پذیرفتنیه که حضرت عیسی بیان نجاتمون بدن؟» گفت: «چه می دونم! آخه کسی نیست که بیاد... مگه عیسی نمی آد؟» گفتم: «چرا، حضرت عیسی هم می آن... خیلی های دیگه هم برمی گردن... اما در معیت فرزند پیامبر ما.» پرسید: «لابد می خوای بگی این فرزند رسول الله همین امام شماست.» گفتم: «بله همین طوره.» شروع کرد به بحث کردن که اصلاً از کجا معلوم این فرزند حضرت رسول باشه و اصلاً پدر این فرد کیه و اون خودش پسر کیه و... اون قدر گفت و گفتم که به امام اول رسیدیم. بحث خیلی جدی شد. بحث درباره ی اثبات لزوم حضور امام بود و صفات امام و عصمت و... توی کتش نمی رفت. مدام ایراد می گرفت. طبیعی هم بود. داشتم مشهورات ذهنش رو به هم می ریختم. مدام همه چیز رو زیر سوال می برد و هر چی توجیه و دلیل به ذهنش می رسید برای رد حرف های من ردیف می کرد. اما این واکنشش از همه ش برام جالب تر بود که وقتی دلیل کافی برای اثبات یک مطلب می آوردم و دیگه می موند چی بگه و حرفی برای رد حرفم نداشت می گفت: «نه، نه، این جوری نیست!» فضا خیلی سنگین شده بود. گفت: «البته من این همه پافشاری تو رو روی این عقاید می فهمم. بالأخره عقاید خانواده و پدرانت این طور بوده و تو در چنین فضایی متولد شدی. خیلی احترام برانگیزه که این طور از اون ها دفاع می کنی...» ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌳 🏡 خانه ی هنر http://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش۴۶: ...حداقل باید دو سه ماه دیگه بحث می کردیم تا به جایی می رسی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش۴۷: ...گفتم اگه ایستادگی روی عقیده ای صرفاً به دلیل قدمت ارزش داشت، مطمئن باشید پیامبر هم بت پرست می بود. از این وجهی که شما گفتید خودم هیچ احترامی برای عقایدم قائل نیستم. اگه از همه ی دلایلی هم که گفتم صرف نظر کنیم من در شخصیت ائمه، به همون اندازه ی کم که عقلم می رسه، چیزهایی می بینم که نمی تونم اون ها رو امام خودم ندونم. دست کم این که آدم های بسیار خاصی بودن که قطعاً پیروی از اون ها ما رو به جای اشتباهی نمی رسونه.» سکوت کرده بود. به نظرم اومد که دیگه منطق و دلیل بسه. بالأخره مغز آدمیزاد هم یه ظرفیتی داره! برای شکستن فضا گفتم: «راستی، این دعایی که شنیدی انگار تلفظش خوب نبود؛ نه؟» گفت: «نه. اگه از رو نمی خوندی، نمی فهمیدم چی می گه. اون چیه؟... اون کتابه رو می گم.» نگاهش به مفاتیح‌الجنان بود که گذاشته بودمش روی میز. دستش رو دراز کرد که برش داره که با یک حرکت سریع کتاب رو برداشتم. اگر برش نمی داشتم که می خواست یکی یکی درباره ی هر چه دعا هست سؤال کنه. حقیقت وقتش نبود. - این یه کتابه... مجموعه‌ای از یه سری دعا و مناجات. سرش رو کج کرد و سعی کرد روی کتاب رو بخونه و با لهجه ی کاملاً عربی... چه عجیب!.. گفت: «مفاتیح الجنان.... اُلالا...» یکی از کاربردهای این کلمه توی فرانسه بیان احساس تعجبه. و ادامه داد: «مفاتیح الجنان؟... کلیدهای بهشت همه توی این هستن؟» - بعضی هاشون بله. - خب ایران این همه کلید بهشت داره یکیش رو هم بده به ما الجزایری ها.» گفتم: «مشکل الجزایر همینه که منتظره کلید رو بیارن بدن دستش. شما نون رو می رید اون ور خوابگاه می گیرید؛ اما کلید بهشت رو انتظار دارید بیارن دو دستی تقدیمتون کنن؟ اما چون کشور برادر هستید من استثنائاً یه کلید رو می دم بهتون.» خندید و منتظر موند که ببینه کلیدمون چه جوریه. توی فهرست دنبال یه چیزی می گشتم که کارستون باشه. یکی از یکی بهتر بود. اما باید متنی پیدا می کردم که به درد اون بابا بخوره. خدا خودش کلیدش رو رو کرد. صفحه رو باز کردم. بخشی از دعای کمیل رو شروع کردم به خوندن. سعی کردم تلفظم درست باشه که برای فهمش مشکلی نداشته باشه. شاید ده خطی خوندم که متوجه شدم جیک نمی زنه؛ نه صدایی، نه خنده ا‌ی، نه تکونی. یه دفعه دستش رو گرفت سمت من و گفت: «بده ببینم این کتاب رو... تو اصلا نمی تونی بفهمی اون چیه؟» کتاب رو از دستم گرفت. چند ثانیه دنبال خطوط گشت و بعد شروع کرد به خوندن؛ مثل یه دکلمه، با همه ی احساسش، با یه لحن عربی غلیظ. ریاض دعا رو بلند بلند می خوند و سر تکون می داد چه قدر قشنگ خونده می شد: «إِلَهِي وَ رَبِّي وَ سَيِّدِي وَ مَوْلاَيَ...» «صَبَرْتُ عَلَى عَذَابِكَ فَكَيْفَ أَصْبِرُ عَلَى فِرَاقِكَ...» نصف صفحه رو خوند و شروع کرد به گریه کردن. هق هق گریه می کرد؛ مثل یک بچه ی کوچیک. سرش رو گذاشت روی میز. یه کم حسودیم شد. انگار عرب بودنش باعث می شد چیزی رو از متن بفهمه که من نمی فهمیدم. رفتم تو آشپزخونه که راحت باشه. یه چرخی زدم فکر می کردم که آیا این ها همه ش اتفاقی بود؟ می تونست اون دعا رو بخونه و هیچیش نشه! نمی تونست؟ خدا وقتی اراده می‌کنه اتفاقی بیفته کسی جلودارش نیست. برگشتم همون جا که ریاض بود. گریه نمی کرد. اما خیلی هم حال خوشی نداشت. گفت: «این کتاب رو می دی به من؟» - ببخشید. فقط همین یه دونه رو دارم. بالأخره خودم هم به کلید نیاز دارم دیگه! - خیلی نیاز دارم به این دعا. سال ها بود نیاز داشتم به همچین چیزی. به زور لبخند زد و گفت: «توی ایران که کلید زیاده... خب این یه دونه مال من.» - آره زیاده! اما من متأسفانه همین یه دونه رو با خودم آورده م. متن این دعا رو از توی اینترنت می تونید پیدا کنید و بخونید. - چی بنویسم؟ - بنویسید «دعای کمیل» این دعا رو امام به کمیل یاد دادن که وقتی نیازی مثل نیاز شما رو داره بدونه کدوم مسیر رو باید بره. - کدوم امام؟ - امام اولمون... ببخشید یادم نبود شما به امام نیاز ندارید! خب امام اول من؛ امام علی علیه السلام. تلخ لبخند زد، یه لبخند خیلی خیلی رام، یه لبخند شبیه لبخندهای نزدیک به صلح، یه لبخند معطر، نزدیک به عطری که فضا به خودش می گیره، لحظه ای که امام لطف می کنه و محبت خودش رو وارد قلب کسی می کنه. «کلید بهشت» رو از روی میز برداشتم و سفت چسبیدمش. ریاض همچنان ساکت بود و فکر می کرد. امام کار خودشون رو کردن! وقتی سلیم النّفس باشی چرا که نه؟ شک نداشتم همون روز شروع می کنه به جستجو کردن درباره ی امام اولش، حضرت مولی الموحدین امیرالمؤمنین علی علیه السلام. ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌳 🏡 خانه ی هنر http://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
24.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌‌‌‌ «الو مرکز! من لو رفتم.» 🎞 🏡 خانه ی هنر ⇨ http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
🤲 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ---------------------🌹------------------------
📸 «معماری اسلامی» 🕌 حرم مطهر امام رضا (درود خداوند بر ایشان) 🏡 خانه ی هنر ⇨ http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
16.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«مجموعه پویانمایی » وقایعی که برای رزمندگان جنگ تحمیلی، چه در میدان‌های نبرد و چه در زندان‌های عراق اتفاق افتاده را با نگاهی طنزآمیز روایت می‌کند. این مجموعه، برداشت آزادی است از مجموعه کتاب‌های «ترکش‌های ولگرد». 🏡 خانه ی هنر ⇨ http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
💠 «إِنَّ اللَّهَ وَمَلَائِکتَهُ یصَلُّونَ عَلَى النَّبِی یا أَیهَا الَّذِینَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَیهِ وَ سَلِّمُوا تَسْلِیمًا» ﴿خداوند و ملائکه­ اش بر پیامبر درود می­ فرستند. ای ایمان آورندگان! شما نیز بر او صلوات و سلام بفرستید.﴾ 🏡 خانه ی هنر ⇨ http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
‌ೋღ 💖 ღೋ 🕊 ڪوچه باغ این خانه قشنگ است، ولی خانه ی من نیست این خاک چه زیباست! ولی خاک وطن نیست آن دختـــــــــــرِ چشم آبیِ گیسوی طلایی طنازِ سیه چشــــــــــم، چو معشوقه ی من نیست آن کشور نو، آن وطــــنِ دانش و صنعت هرگز به دل انگیــــــــــزیِ ایرانِ کهن نیست در مشهد و یزد و قم و سمنان و لرستان لطفی است که در کَلگَری و نیس و پِکَن نیست در دامن بحر خزر و ساحل گیلان موجی است که در ساحل دریای عَدَن نیست در پیکر گل های دلاویز شمیران عطری است که در نافه ی آهوی خُتَن نیست آواره ام و خسته و سرگشته و حیران هر جا که رَوَم، هیچ کجا خانه ی من نیست آوارگی و خانه به دوشی چه بلایی ست دردی است که هَمتاش در این دیرِ کهن نیست من بهر که خوانم غزل سعدی و حافظ در شهر غریبی که در او فهم سخن نیست؟ هر کس که زَنَد طعنه به ایرانی و ایران بی شُبهِه که مغزش به سر و روح، به تن نیست! پاریس، قشنگ است ولی نیست چو تهران لندن به دلاویزی شیرازِ کُهن نیست هر چند که سرسبز بُوَد دامنه ی آلپ چون دامنِ البُرز، پُر از چین و شکن نیست این کوه بلند است ولی نیست دماوند این رود چه زیباست ولی رود تَجَن نیست این شهر، عظیم است ولی شهر غریب است این خانه قشنگ است ولی خانه ی من نیست! «خسرو فرشید ورد» 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ---------------------🌹------------------------
✍🏼 🏡 خانه ی هنر ⇨ http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش۴۷: ...گفتم اگه ایستادگی روی عقیده ای صرفاً به دلیل قدمت ارزش د
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش ۴۸ : «حماسه ی ثـنا» بچه ها کم کم بار و بندیلشــون رو جمع می کردن که برگردن به شهرها و کشورهاشون. خوابگاه لکنال، مثل همه ی خوابگاه های فرانسه، آداب و رسومی داره. که یکیش اینه که وقتی می خواهیم اتاق رو تحویل بدیم باید کل اتاق رو به علاوه ی کابین حموم و دستشویی، که توی اتاقــه، تمیز کنیم. وقتی صحبت از تمیز کردن حموم دستشویی می شه لطفاً چاه حموم و هواکش رو فراموش نکنید. اون روزها همه درباره ی مواد شوینده و شستن در و دیوار و از همه مهم تر درباره ی خانم مستخدمی که کارش چک کردن نظافت اتاق در روز خروج دانشجو بود صحبت می‌کردن. تا امضای اون خانم، مبنی بر تحویل گرفتن اتاق با نظافت کامل نبود، چک ضمانتی رو که موقع ورود بهش داده بودیم تحویل نمی دادن. یک روز عصر، همه جلوی یک تیکه کاغذ، که روی دیوار آشپزخونه نصب شده بود، جمع بودن. التیماتوم خانم مستخدم بود: 🔸برای تحویل دادن اتاق ها نکات زیر را رعایت کنید: ⬇️ [نظافت و شستشوی کف، سقف، و دیوارهای اتاق شیشه ها باید کاملاً شسته شده و تمیز باشند. همه ی کمد ها باید تمیز و شسته شده باشند. زیر تخت باید جارو و شسته شود. حمام و دستشویی کاملاً تمیز و شسته شده باشند. چاه حمام و همه قطعاتش باید شسته شده باشند. هواکش دستشویی و همه ی قطعاتش باید شسته شده باشند. و...] و خلاصه هر چی توی اتاق بود و نبود «باید شسته شده باشد»، حتی پره های شوفاژ و خلاصه هر جایی که فکرش رو بکنید. بعضی از بچه ها از این وضعیت ابراز ناراحتی می کردن. بعضی ها هم که چندسالی بود ساکن خوابگاه بودن، به یاد رفتارهای خانم مستخدم در سال‌های پیشین، قاه قاه می‌خندیدن. کِوین که از بقیه باتجربه‌تر بود، به بقیه، که با دهن نیمه باز به همدیگه نگاه می کردن، هشدار داد: «شماها قبلاً نبودید. نمی دونید این خانم چه طوری اتاق ها رو چک می کنه.» بقیه گفتن: «چه طوری؟» کوین گفت: «اُه اُه... یه دستمال سفید می آره، می کشه روی در و دیوار. کافیه دستمال یه کم خاکی یا کثیف بشه تا راحت صد یورو از پولتون رو ندن. همه جا رو بررسی می کنه... همه جا رو... چراغ می اندازه توی شیشه. نباید هیچ جاش برق بزنه. لک چربی یا حتی ردّ پارچه روی شیشه باشه، پنجاه یورو کم می کنه. دیوارها رو که نگو! اگه چیزی چسبونده باشید که رد چسب باشه...» کوین یک طرف میز با هیجان حرف می‌زد و بقیه اون طرف با ناامیدی و بدبختی نگاهش می کردن. خانم مستخدم توی ذهن بچه ها تبدیل شده بود به گودزیلا؛ ترسناک و پر قدرت. بچه ها یکی یکی از کوین اجازه می گرفتن و سؤال و نکات تستی می پرسیدن! - اگه سطل آشغال رو برق ننداخته باشیم، گازمون هم می گیره؟ خلاصه اوضاعی بود! رعب و وحشت همه جا را گرفته بود. امبروژا پرسید: «حالا با چی باید اتاق رو نظافت کنیم؟ موادش رو از کی بگیریم؟» کوین با قطعیت گفت: «خانم مستخدم خودش این مواد رو بهتون می ده.» خب، خدا رو شکر حداقل مجبور نبودیم کلی بابت این مواد پیاده بشیم. هنوز از جواب کوین ده دقیقه نگذشته بود که یکی دیگه از بچه ها خبر آورد که خانم مستخدم گفته امسال به کسی مواد شست و شو نمی ده و همه موظف هستن خودشون مواد رو بخرن و همینه که هست و ظاهراً در پایان دندون هاش رو هم نشون داده بود! به این قسمت ماجرا که رسید همه دادشون در اومد. کسی حاضر نبود بابت مواد شوینده پول بده. غرولند بود که به هوا بلند بود. خوش خبری که این خبر رو آورده بود اضافه کرد: «خانم مستخدم خودش به من گفت که خودتون باید مواد رو بخرید؛ اون هم نه هر شوینده ای. گفته نبینم کسی مواد «نومغو» بخره! گفته فقط موسیو پخُپخ می خرید.» نومغو ارزون ترین محصولات رو ارائه می ده و موسیو پخُپخ یه مارک گرونه. ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌳 🏡 خانه ی هنر http://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
13.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💦 داستان رزمنده‌ای شجاع که برای تشنگان خط مقدم آب می‌آورد تا مانع به شهادت رسیدن هم رزمانش شود.‌ گرامی باد! 🇮🇷 🏡 خانه ی هنر ⇨ http://eitaa.com/rooberaah ---------------------🌹------------------------
🕌 🏡 خانه ی هنر http://eitaa.com/rooberaah ⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
سازی «حجاب» 🏡 خانه ی هنر ⇨ http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘ او مهربان است. 🕌 پابوس 🏡 خانه ی هنر ⇨ http://eitaa.com/rooberaah ---------------------🌹------------------------
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش ۴۸ : «حماسه ی ثـنا» بچه ها کم کم بار و بندیلشــون رو جمع می ک
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش ۴۹ : این دستور مستخدم، دیگه کفر همه رو در آورد. داد و بیداد و فحش و فضیحت بود که توی آسمونِ آشپزخونه به پرواز درآمده بود. هر کس به زبون خودش بد و بیراه می گفت و ضرب المثل هایی رو که توی فرهنگ کشورش برای نشون دادن فضاحت اوضاع استفاده می‌شد به بقیه معرفی می کرد. گفت وگوی تمدن هایی بود که نگو! اما نمی شد اون طوری ادامه داد. باید علیه اون مستخدم زورگو کاری می کردیم. اکثر بچه های حاضر در آشپزخونه می گفتن که باید محکم جلوی اون خانم در بیان و به هیچ وجه زیر بار این مسئله نرن. نقشه ها کشیده شد. قرار شد فردای آن روز همه زودتر از روزهای قبل به خوابگاه برگردن و سر ساعت ۵ عصر، که خانم مستخدم وارد آشپزخونه می شه، همه توی آشپزخونه باشن. بعد، یه نفر در حضور همه از ایشون بپرسه که: «راستی، شنیدیم شما گفتید باید خودمون مواد رو بخریم. راسته؟» اگه گفت نه، که هیچی. اگر گفت آره، همه با هم اعتراض کنیم و بگیم که ما به هیچ وجه این کار رو نمی کنیم و این خلاف قانونه و تا سال قبل قانون اِل بوده و بِل بوده و شما از خودتون نمی تونید دستور صادر کنید و... خلاصه تا این جاش رو با هم مرور کردیم. از اون جا به بعد هم قرار شد هر کی هر چی به ذهنش اومد بگه. بعد رسیدیم به این که اونی که قراره سر حرف رو باز کنه کیه؟ هنوز در این باره حرف زده نشده بود که ثـــنا، یک دختر مراکشی با عقلی کمی بیشتر از صندلی، اصرار کرد که اون سر حرف رو باز کنه و یه کمی هم ژست اومد که اصلا نمی تونه تصور کنه کسی حرف زور بهش بزنه و ظاهراً هم خیلی عصبانی بود. برنامه را یک بار مرور کردیم همه چیز درست بود. بعد همه ی انقلابیون، خوشحال و چگواراوار، به اتاق هاشون رفتن. ساعت پنج، همه طبق قرار قبلی آشپزخونه بودیم. مغـی اول راهرو کشیک می داد که به بقیه اطلاع بده کی خانم مستخدم می آد. ثنــا توی آشپزخونه، دست به کمر وایساده بود و یه ابروش رو بالا انداخته بود تا هیبت عربیش رو از دست نده. نائل و ویدد بادش می زدن و غیرت عربی و تاریخچه ی دلاور مردی اعراب رو بهش یادآوری می‌کردن تا لحنش قوت بیشتری بگیره و مستخدم حسابی حساب ببره و مو بر تنش سیخ بشه و اسم ثــنا چونان یک مبارز در پیشانی تاریخ ثبت بشه و بدرخشه. بقیه هم توی آشپزخونه وایساده بودن که با یک اشاره ی ثــنا وارد جدال بشن و داد و بیداد و هوار و... مغـی سر رسید و گفت: «مستخدم اومد. از روی میز بیا پایین... می گم اومد!» آشپزخانه ساکت شد. خانم مستخدم، جدی و با جبروت، وارد آشپزخونه شد. انتظار دیدن اون جماعت رو اون موقع روز نداشت. یه کم جا خورد. اما خودش رو از تک و تا ننداخت. رفت تا ته آشپزخونه که وضعیت نظافت رو چک کنه. بچه ها از دور به ثــنا، که کنار دست خانم بود، اشاره می‌کردن که شروع کن دیگه! اخمای ثــنا کاملاً باز شده بود حس می کردم کم کم داره دنیایی از مهر و محبت توی صورتش نقش می‌بنده! اون قدر بچه ها بهش علامت دادن که شروع کرد و گفت: «روز به خیر خانم!» مستخدم، در نهایت ابهت و بدون هیچ لبخندی، سر تکون داد. ثــنا، بعد از کلی قورت دادن آب دهن و لبخندهای راه به راه، گفت: «البته، عذر می خوام که مزاحمتون می شم، ظاهراً بهتره که برای نظافت اتاق ها خودمون مواد شوینده رو بخریم.» (قرارمون این نبود آخه؟!) مستخدم سرش رو کج و با لحنی پرسشی گفت: «خب؟» ثــنا گفت: «می خواستم ببینم چه مارکی باید بخریم بهتر بشوره (!)» مستخدم جواب داد: «فقط موسیو پخُپخ.» وقتش بود! ثــنا گفت: «اُه... خیلی مارک خوبیه! خیلی خوب تمیز می کنه. چه خوب که شما مارک های قابل اعتماد رو انتخاب می کنید!» نتیجه ی حرف های قبل این شد که ثــنا و دوستانش خانم مستخدم رو با سلام و صلوات بدرقه کردن و قرار شد از روز بعد به فکر خرید بهترین مارک مواد شوینده باشیم. یه ضرب المثل چینی می گه: «اگه یه غیر مراکشی هستی و تصمیم گرفتی کار حماسی انجام بدی، با قدرت پیش برو و شک نکن. اگه یه مراکشی هستی و تصمیم گرفتی کار حماسی انجام بدی، جون مادرت منصرف شو!» ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌳 🏡خانه ی هنر http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
🏡 خانه ی هنر http://eitaa.com/rooberaah ⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
🖌 نقاشی روی 🦉 🏡خانه ی هنر http://eitaa.com/rooberaah ⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧