ೋღ 💖 ღೋ
🕊 ڪوچه باغ #شعر
این خانه قشنگ است، ولی خانه ی من نیست
این خاک چه زیباست! ولی خاک وطن نیست
آن دختـــــــــــرِ چشم آبیِ گیسوی طلایی
طنازِ سیه چشــــــــــم، چو معشوقه ی من نیست
آن کشور نو، آن وطــــنِ دانش و صنعت
هرگز به دل انگیــــــــــزیِ ایرانِ کهن نیست
در مشهد و یزد و قم و سمنان و لرستان
لطفی است که در کَلگَری و نیس و پِکَن نیست
در دامن بحر خزر و ساحل گیلان
موجی است که در ساحل دریای عَدَن نیست
در پیکر گل های دلاویز شمیران
عطری است که در نافه ی آهوی خُتَن نیست
آواره ام و خسته و سرگشته و حیران
هر جا که رَوَم، هیچ کجا خانه ی من نیست
آوارگی و خانه به دوشی چه بلایی ست
دردی است که هَمتاش در این دیرِ کهن نیست
من بهر که خوانم غزل سعدی و حافظ
در شهر غریبی که در او فهم سخن نیست؟
هر کس که زَنَد طعنه به ایرانی و ایران
بی شُبهِه که مغزش به سر و روح، به تن نیست!
پاریس، قشنگ است ولی نیست چو تهران
لندن به دلاویزی شیرازِ کُهن نیست
هر چند که سرسبز بُوَد دامنه ی آلپ
چون دامنِ البُرز، پُر از چین و شکن نیست
این کوه بلند است ولی نیست دماوند
این رود چه زیباست ولی رود تَجَن نیست
این شهر، عظیم است ولی شهر غریب است
این خانه قشنگ است ولی خانه ی من نیست!
«خسرو فرشید ورد»
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
---------------------🌹------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻 #لذت_نقاشی
🏡 خانه ی هنر
⇨ http://eitaa.com/rooberaah
⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش۴۷: ...گفتم اگه ایستادگی روی عقیده ای صرفاً به دلیل قدمت ارزش د
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش ۴۸ :
«حماسه ی ثـنا»
بچه ها کم کم بار و بندیلشــون رو جمع می کردن که برگردن به شهرها و کشورهاشون. خوابگاه لکنال، مثل همه ی خوابگاه های فرانسه، آداب و رسومی داره. که یکیش اینه که وقتی می خواهیم اتاق رو تحویل بدیم باید کل اتاق رو به علاوه ی کابین حموم و دستشویی، که توی اتاقــه، تمیز کنیم. وقتی صحبت از تمیز کردن حموم دستشویی می شه لطفاً چاه حموم و هواکش رو فراموش نکنید.
اون روزها همه درباره ی مواد شوینده و شستن در و دیوار و از همه مهم تر درباره ی خانم مستخدمی که کارش چک کردن نظافت اتاق در روز خروج دانشجو بود صحبت میکردن. تا امضای اون خانم، مبنی بر تحویل گرفتن اتاق با نظافت کامل نبود، چک ضمانتی رو که موقع ورود بهش داده بودیم تحویل نمی دادن.
یک روز عصر، همه جلوی یک تیکه کاغذ، که روی دیوار آشپزخونه نصب شده بود، جمع بودن. التیماتوم خانم مستخدم بود:
🔸برای تحویل دادن اتاق ها نکات زیر را رعایت کنید: ⬇️
[نظافت و شستشوی کف، سقف، و دیوارهای اتاق
شیشه ها باید کاملاً شسته شده و تمیز باشند.
همه ی کمد ها باید تمیز و شسته شده باشند.
زیر تخت باید جارو و شسته شود.
حمام و دستشویی کاملاً تمیز و شسته شده باشند.
چاه حمام و همه قطعاتش باید شسته شده باشند.
هواکش دستشویی و همه ی قطعاتش باید شسته شده باشند.
و...]
و خلاصه هر چی توی اتاق بود و نبود «باید شسته شده باشد»، حتی پره های شوفاژ و خلاصه هر جایی که فکرش رو بکنید.
بعضی از بچه ها از این وضعیت ابراز ناراحتی می کردن. بعضی ها هم که چندسالی بود ساکن خوابگاه بودن، به یاد رفتارهای خانم مستخدم در سالهای پیشین، قاه قاه میخندیدن.
کِوین که از بقیه باتجربهتر بود، به بقیه، که با دهن نیمه باز به همدیگه نگاه می کردن، هشدار داد:
«شماها قبلاً نبودید. نمی دونید این خانم چه طوری اتاق ها رو چک می کنه.»
بقیه گفتن:
«چه طوری؟»
کوین گفت:
«اُه اُه... یه دستمال سفید می آره، می کشه روی در و دیوار. کافیه دستمال یه کم خاکی یا کثیف بشه تا راحت صد یورو از پولتون رو ندن. همه جا رو بررسی می کنه... همه جا رو... چراغ می اندازه توی شیشه. نباید هیچ جاش برق بزنه. لک چربی یا حتی ردّ پارچه روی شیشه باشه، پنجاه یورو کم می کنه. دیوارها رو که نگو! اگه چیزی چسبونده باشید که رد چسب باشه...»
کوین یک طرف میز با هیجان حرف میزد و بقیه اون طرف با ناامیدی و بدبختی نگاهش می کردن. خانم مستخدم توی ذهن بچه ها تبدیل شده بود به گودزیلا؛ ترسناک و پر قدرت. بچه ها یکی یکی از کوین اجازه می گرفتن و سؤال و نکات تستی می پرسیدن!
- اگه سطل آشغال رو برق ننداخته باشیم، گازمون هم می گیره؟ خلاصه اوضاعی بود! رعب و وحشت همه جا را گرفته بود.
امبروژا پرسید:
«حالا با چی باید اتاق رو نظافت کنیم؟ موادش رو از کی بگیریم؟»
کوین با قطعیت گفت:
«خانم مستخدم خودش این مواد رو بهتون می ده.»
خب، خدا رو شکر حداقل مجبور نبودیم کلی بابت این مواد پیاده بشیم. هنوز از جواب کوین ده دقیقه نگذشته بود که یکی دیگه از بچه ها خبر آورد که خانم مستخدم گفته امسال به کسی مواد شست و شو نمی ده و همه موظف هستن خودشون مواد رو بخرن و همینه که هست و ظاهراً در پایان دندون هاش رو هم نشون داده بود!
به این قسمت ماجرا که رسید همه دادشون در اومد. کسی حاضر نبود بابت مواد شوینده پول بده. غرولند بود که به هوا بلند بود. خوش خبری که این خبر رو آورده بود اضافه کرد:
«خانم مستخدم خودش به من گفت که خودتون باید مواد رو بخرید؛ اون هم نه هر شوینده ای. گفته نبینم کسی مواد «نومغو» بخره! گفته فقط موسیو پخُپخ می خرید.»
نومغو ارزون ترین محصولات رو ارائه می ده و موسیو پخُپخ یه مارک گرونه.
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
🌳 #بوستان_داستان
🏡 خانه ی هنر
http://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روایت_قمقمهها
💦 داستان رزمندهای شجاع که برای تشنگان خط مقدم آب میآورد تا مانع به شهادت رسیدن هم رزمانش شود.
#هفته_ی_دفاع_مقدس گرامی باد! 🇮🇷
🏡 خانه ی هنر
⇨ http://eitaa.com/rooberaah
---------------------🌹------------------------
#تصویر سازی «حجاب»
🏡 خانه ی هنر
⇨ http://eitaa.com/rooberaah
🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘ او مهربان است.
🕌 پابوس
#سرود
#پویانمایی
🏡 خانه ی هنر
⇨ http://eitaa.com/rooberaah
---------------------🌹------------------------
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش ۴۸ : «حماسه ی ثـنا» بچه ها کم کم بار و بندیلشــون رو جمع می ک
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش ۴۹ :
این دستور مستخدم، دیگه کفر همه رو در آورد. داد و بیداد و فحش و فضیحت بود که توی آسمونِ آشپزخونه به پرواز درآمده بود. هر کس به زبون خودش بد و بیراه می گفت و ضرب المثل هایی رو که توی فرهنگ کشورش برای نشون دادن فضاحت اوضاع استفاده میشد به بقیه معرفی می کرد. گفت وگوی تمدن هایی بود که نگو! اما نمی شد اون طوری ادامه داد. باید علیه اون مستخدم زورگو کاری می کردیم. اکثر بچه های حاضر در آشپزخونه می گفتن که باید محکم جلوی اون خانم در بیان و به هیچ وجه زیر بار این مسئله نرن. نقشه ها کشیده شد. قرار شد فردای آن روز همه زودتر از روزهای قبل به خوابگاه برگردن و سر ساعت ۵ عصر، که خانم مستخدم وارد آشپزخونه می شه، همه توی آشپزخونه باشن. بعد، یه نفر در حضور همه از ایشون بپرسه که:
«راستی، شنیدیم شما گفتید باید خودمون مواد رو بخریم. راسته؟» اگه گفت نه، که هیچی. اگر گفت آره، همه با هم اعتراض کنیم و بگیم که ما به هیچ وجه این کار رو نمی کنیم و این خلاف قانونه و تا سال قبل قانون اِل بوده و بِل بوده و شما از خودتون نمی تونید دستور صادر کنید و...
خلاصه تا این جاش رو با هم مرور کردیم. از اون جا به بعد هم قرار شد هر کی هر چی به ذهنش اومد بگه. بعد رسیدیم به این که اونی که قراره سر حرف رو باز کنه کیه؟ هنوز در این باره حرف زده نشده بود که ثـــنا، یک دختر مراکشی با عقلی کمی بیشتر از صندلی، اصرار کرد که اون سر حرف رو باز کنه و یه کمی هم ژست اومد که اصلا نمی تونه تصور کنه کسی حرف زور بهش بزنه و ظاهراً هم خیلی عصبانی بود. برنامه را یک بار مرور کردیم همه چیز درست بود. بعد همه ی انقلابیون، خوشحال و چگواراوار، به اتاق هاشون رفتن. ساعت پنج، همه طبق قرار قبلی آشپزخونه بودیم. مغـی اول راهرو کشیک می داد که به بقیه اطلاع بده کی خانم مستخدم می آد. ثنــا توی آشپزخونه، دست به کمر وایساده بود و یه ابروش رو بالا انداخته بود تا هیبت عربیش رو از دست نده. نائل و ویدد بادش می زدن و غیرت عربی و تاریخچه ی دلاور مردی اعراب رو بهش یادآوری میکردن تا لحنش قوت بیشتری بگیره و مستخدم حسابی حساب ببره و مو بر تنش سیخ بشه و اسم ثــنا چونان یک مبارز در پیشانی تاریخ ثبت بشه و بدرخشه. بقیه هم توی آشپزخونه وایساده بودن که با یک اشاره ی ثــنا وارد جدال بشن و داد و بیداد و هوار و...
مغـی سر رسید و گفت:
«مستخدم اومد. از روی میز بیا پایین... می گم اومد!»
آشپزخانه ساکت شد. خانم مستخدم، جدی و با جبروت، وارد آشپزخونه شد. انتظار دیدن اون جماعت رو اون موقع روز نداشت. یه کم جا خورد. اما خودش رو از تک و تا ننداخت. رفت تا ته آشپزخونه که وضعیت نظافت رو چک کنه. بچه ها از دور به ثــنا، که کنار دست خانم بود، اشاره میکردن که شروع کن دیگه!
اخمای ثــنا کاملاً باز شده بود حس می کردم کم کم داره دنیایی از مهر و محبت توی صورتش نقش میبنده! اون قدر بچه ها بهش علامت دادن که شروع کرد و گفت:
«روز به خیر خانم!»
مستخدم، در نهایت ابهت و بدون هیچ لبخندی، سر تکون داد. ثــنا، بعد از کلی قورت دادن آب دهن و لبخندهای راه به راه، گفت:
«البته، عذر می خوام که مزاحمتون می شم، ظاهراً بهتره که برای نظافت اتاق ها خودمون مواد شوینده رو بخریم.»
(قرارمون این نبود آخه؟!)
مستخدم سرش رو کج و با لحنی پرسشی گفت:
«خب؟»
ثــنا گفت:
«می خواستم ببینم چه مارکی باید بخریم بهتر بشوره (!)»
مستخدم جواب داد:
«فقط موسیو پخُپخ.»
وقتش بود! ثــنا گفت:
«اُه... خیلی مارک خوبیه! خیلی خوب تمیز می کنه. چه خوب که شما مارک های قابل اعتماد رو انتخاب می کنید!»
نتیجه ی حرف های قبل این شد که ثــنا و دوستانش خانم مستخدم رو با سلام و صلوات بدرقه کردن و قرار شد از روز بعد به فکر خرید بهترین مارک مواد شوینده باشیم.
یه ضرب المثل چینی می گه:
«اگه یه غیر مراکشی هستی و تصمیم گرفتی کار حماسی انجام بدی، با قدرت پیش برو و شک نکن. اگه یه مراکشی هستی و تصمیم گرفتی کار حماسی انجام بدی، جون مادرت منصرف شو!»
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نقاشی_های_شگفت_انگیز چهره
🏡 خانه ی هنر
⇨ http://eitaa.com/rooberaah
---------------------🌹------------------------
ೋღ 💖 ღೋ
🕊 ڪوچه باغ #شعر
مشرق و مغرب ار روم، ور سوی آسمان شوم
نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو
«مولانا»
🏡 خانه ی هنر
⇨ http://eitaa.com/rooberaah
---------------------🌹------------------------
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش ۴۹ : این دستور مستخدم، دیگه کفر همه رو در آورد. داد و بیداد و فح
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش ۵۰ :
«اعتماد به نفست من رو می کشه»
این واضحه که هر رنگی به هر رنگی نمی آد و این هم بدیهیه که رنگ آمیزی تأثیری جدی روی ظاهر محصولات می ذاره. حالا این محصول می تونه یه خودرو باشه، می تونه مبلمان خونه باشه، یا لباسی که تن شماست. کسی که این ترکیب های رنگی را خوب می شناسه همونیه که بهش می گن خوش سلیقه! آدم خوبه که خوش سلیقه باشه. اما دونستن دانش ترکیب رنگ کافی نیست. قبل از اون خیلی مهم تره این رو هم بدونه که استفاده از هر جذابیت بصری جایی و هر رنگ مکانی دارد!
از اون جا که من توی فرانسه معادل «مسلمان ایرانی» بودم، لازم بود به پوششم، به منزله ی توی چشم ترین ویژگیم، دقت ویژه ای بکنم. اون ها همین جوری هم احساس خوبی به مانتو و مقنعه ی من نداشتن! بنایراین، ترکیباتی رو انتخاب کرده بودم که ضمن رعایت کامل حدود سنگینی لازم، زیبا و تمیز هم باشن.
اون روز یه مانتوی شیری تنم بود که سر آستین و کناره های دو طرفش نوار زیتونی با نقش اسلیمی دوخته شده بود؛ به علاوه ی شلوار و مقنعه ی زیتونی. صبح که داشتم در اتاقم رو قفل می کردم تا برم دانشگاه، ویدد، که داشت از کنارم رد می شد، گفت:
« وای... این لباس چه قدر قشنگه!»
گفتم:
«این یه پوشش ایرانیه.»
همون جمله رو دو نفر دیگر هم در طول مسیر گفتن که من همون جواب رو دادم!
توی لابراتور، ملیکا هم به شدت ابراز علاقمندی کرد به مانتوهای ایرانی و ازم قول گرفت که وقتی می رم ایران براش پوشش ایرانی بیارم! (یعنی مثلاً می خواد با مقنعه چی کار کنه؟)
عصر هم که رسیدم خوابگاه فریده جلوی ورودی خوابگاه نگهم داشت.
آخ! من این فریده رو معرفی نکردم. پدیده ای بود. می گفت به «دین» خیلی اعتقاد داره، اما به «خدا» نه، روایاتی هم وجود داشت که می گفت برعکسش رو چند بار ادعا کرده؛ این که به خدا اعتقاد داره، اما به دین نه، حدس می زدم نتونسته تفاوت این دو جمله رو متوجه بشه؛ البته اگر به این دو جمله فکر کرده بود. چون شواهد و قرائن حاکی از اون بود که کلاً فکر نمی کرد! پیش اومده بود حرفی رو که زده بود با فاصله ی زمانی ده دقیقه پس گرفته بود؛ کمتر از این زمان هم اتفاق افتاده بود. رکورد این اتفاق هم توی دستان پر قدرت خودش بود. یه بار موفق شده بود نقیض ادعاهاش رو فقط حدود چهل ثانیه بعد بیان کنه. توی بحث های جدی شرکت می کرد، مثل انواع بحث های اعتقادی و سیاسی و تعداد تئوری هایی که مطرح می کرد تقریباً از همه بیشتر بود.
تکه کلامش این بود: «تضمین می دم».
اما موقعیت استفاده ش نزدیک به شرایطی بود که ما می گیم «به جون تو». این تکیه کلام رو توی هر پاراگراف با تلفظ غلیظ یکی دو بار تکرار میکرد و همه این ها که گفتم وقتی صادق بود که در جمع ما حضور داشت. چون ساکن طبقه سوم بود و ما طبقه همکف بودیم. اما به دلیل حضور اون چند تا دختر الجزایری، اون هم زیاد توی راهروی ما تردد میکرد. می گفت به حجاب و ظواهر دین اعتقاد داره، اما به رعایتش نه. نماز هم از نظر اون خیلی خوب بود و مهم بود و حکم خدا بود و لازم بود، اما وقتی آدم توی فرانسه بود که دیگه نمی شد حکم خدا رو اجرا کنه که! این مورد آخری توی نگاه اغلب افرادی که مغلوب فکری کشور میزبان می شن وجود داره. یادمه گفتم که فریده جلوی در خواب نگهم داشت.
- سلام... والله من خیلی این لباس رو دوست دارم.
- سلام. ممنون.
حدس زدم باید تشکر کنم کار دیگه ای نمی شد کرد!
- من خیلی این لباس رو دوست دارم.
- بله...
- این لباس هات ایرانیه؟
- بله، لباسیه که خانم ها بیرون از منزل می پوشن.
-والله من خیلی خوشم می آد از این لباس ها... به جون تو!
با یه لبخند و تکون دادن سر، فریده رو به خدا سپردم رفتم و داخل خوابگاه. از جلوی در اتاق امبروژا رد شدم با دست یک ریتم کوتاه روی در اجرا کردم. صدایی نیومد. فکر کردم:
« لابد امبر توی اتاقش نیست یا هنوز نیومده یا توی آشپزخونه است.»
قبل از ورود به اتاق خودم یه راست رفتم آشپزخونه. نائل و ویدد در حال گپ زدن بودن با یه آقایی که نمی دونم کی بود. وهیبه هم کنارشون وایساده بود و از بین اون جمع تنها کسی بود که متوجه من شد و جواب سلامم رو داد!
سیلون و منصور هم داشتن غذا می خوردن. مریما و یاسمینا، دو دختر مایوتی، هم داشتن وسایل شون رو روی میز می چیدن. امبروژا ظاهراً هنوز نرسیده بود. برگشتم برم سمت اتاق که دیدم فریده پشت سر من تا آشپزخونه اومده. دم در آشپزخانه گفت:
«من خیلی از این لباس ها خوشم می آد!»
با خودم گفتم:
«ای بابا... عجب گیری کردیما!»
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
🍁 #نقاشی_پاییز (مداد رنگی)
🏡 خانه ی هنر
http://eitaa.com/rooberaah
⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تخریب داستان یک وزنه بردار نوجوان!
🎞 #فیلم_کوتاه
🏡خانه ی هنر
http://eitaa.com/rooberaah
⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👁 #طراحی_مژه
🏡 خانه ی هنر
http://eitaa.com/rooberaah
⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش ۵۰ : «اعتماد به نفست من رو می کشه» این واضحه که هر رنگی به هر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش۵۱:
مریما و یاسمینا نگاهی به سر تا پای من انداختن. مریما گفت:
«آره قشنگه! اما دوست نداری رنگی تر بپوشی؟»
ساکنان جزیره ی مایوت، که از مستعمرات فرانسه است، لباس های خاصی دارن و اغلب از سطوح وسیع نارنجی و زرد و قرمز توی لباس هاشون استفاده می کنن و رنگ آمیزی که با ما بهش عادت داریم از نظر آن ها بی حاله. به جای روسری چون مسلمون هستن، از همون پارچه پیراهنشون یک مستطیل دراز درست می کنن و می پیچن دور سرشون. البته، بگذریم از این که فرهنگ فرانسوی تأثیر خودش رو گذاشته و اون دوتا دختر، به جای لباس های بلند خودشون، به سبک فرانسوی لباس می پوشیدن با رنگ های مایوتی که چه شـــــــــــود!
خلاصه، به نظر اهالی مایوت رو پوش من زیبا بود و بی حال. یاسمینا رو به مریما گفت:
«البته اون خودش طراحه، لابد می دونه چه کار داره می کنه.»
فریده با ذوق زیاد، مثل کسی که سال ها مجذوب دانش طراحی بوده و آرزویش فقط دیدن یه طراح از نزدیک بوده گفت:
«سبحان الله!... تو طراحی؟»
- بله
سیلون که گفت و گوها رو شنیده بود، بی توجه به حرف فریده گفت:
«مهم اینه که وقتی یه طراح توی این خوابگاهه ارائه های درسی همه ی ما می تونه قشنگ تر باشه. می شه من پوشه ی درسیم رو برات ارسال کنم یه نگاهی بهش بندازی؟ یه ارائه ی درسی دارم هفته ی بعد. هیچ طرحی برای طراحی صفحه ی مطالب ارائه م ندارم.»
گفتم:
«هیچ مشکلی نیست. بفرستید مطالبتون رو که ببینم چه کار می شه کرد.»
سیلون گفت:
«اگر قرار بود رشته ی تاریخ رنگ داشته باشه، چه رنگی بود؟»
گفتم:
«نمی دونم. به نظرم بیشتر بستگی داره به این که کدوم حادثه تاریخی رو مطرح کنی؛ تاسف باره، خوشاینده، چی بوده، مربوط به کی بوده.»
فریده گفت:
«ببین... قرمز با زرد قشنگه؟»
پرسیدم:
«آخه برای چه کاری؟ برای چه چیزی؟ چه سطحی از قرمز با چه سطحی از زرد؟ کدوم قرمز با کدوم زرد؟»
فریده گفت:
«چه فرقی می کنه؟»
گفتم:
«خیلی فرق می کنه.»
گفت:
«حالا مثلاً تو بگو!»
می بینید تو رو خدا! گفتم:
«چه می دونم این جوری که نمی شه گفت. قرمز با سفید می تونه خوب باشه. با صورتی در شرایطی خوبه. با طوسی قشنگه... این طوری نمی شه تعیین کرد.»
راه افتادم به سمت اتاقم. کلید رو انداختم توی قفل که ریاض در اتاقش رو باز کرد.
- سلام
- سلام.
- یه سری سایت پیدا کردم. وقت داری یه نگاهی بهش بندازی؟
- سایت چی هست؟
- دنبال حوزه علمیه می گردم...
دو روز پیش ازم پرسیده بود:
«اگر بخوام بیشتر درباره ی مذهب ایرانیها بدونم، کجا باید مراجعه کنم؟»
پیشنهاد کردم اگر می تونه، یک دوره بره حوزه ی علمیه ی قم. اعتراف می کنم فکرش رو هم نمی کردم این قدر جدی بگیره ماجرا رو. حالا دنبال این بود که ببینه بورسش می کنن بره قم یا نه.
هر چی سایت مؤسسات مذهبی بود که بخش عربی داشتن، باز کرده بود یا ازشون پرینت گرفته بود. گفتم نشونی ها رو برام بفرسته که ببینم چی هستن و به دردش می خورن یا نه.
تا سؤال و جواب ما تموم شد و رفتم تو اتاقم و لباسم رو عوض کردم و دست و صورتم رو شستم یه نیم ساعتی گذشت. دیدم زمان اذان گذشته. نمازم رو خوندم و تا سلام دادم صدای در اومد. فکر کردم امبروژاست. گفتم:
«بیا تو.»
فریده در رو باز کرد و اومد تو؛ اون هم با چه سر و وضعی! یک لباس قرمز، لباس که چه عرض کنم؟ از لباس کُشتی یه کم پوشیده تر... با یک شلوارک مشکی پوشیده بود. موهاش رو هم با یک کش قرمز روی فرق سرش بسته بود. با خودم گفتم:
«خدایا... این در اثر حرف های من آیا این شکلی شده؟ خاک بر سر علمی که نتیجه ش اینه!»
فکر میکردم اومده نظرم رو درباره ی لباسش بپرسه. داشتم فکر می کردم چطور با ملایمت بهش بگم که توی انتخاب لباس، قبل از این که رنگ آمیزی و مدل تعیین کننده باشه اصولی است که توی چارچوب اون اصول همه رنگ ها معنی دار می شه؛ که یک دفعه گفت:
« تقبل الله! اومده م یه چیزی بهت بگم. چون مسلمونی این رو می خوام بهت بگم. وگرنه نمی گفتم. به جون تو!»
- حتما بگو. چیزی شده؟
- ببین خودت خواستی که بگم.
یعنی من بودم توی اتاقم وایساده بودم و داشتم خواهش می کردم که این مورد رو بهم بگه؟
- می خواستم بهت بگم که این جا توی خوابگاه لکنال، مرد نامحرم هست. این که تو رنگ های خوبی با هم می پوشی، که قشنگن، واللّه حرامه!
- ماماااااااااااااااا
- به جون تو!
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
🌳 #بوستان_داستان
🏡 خانه ی هنر
http://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
🔹 اظهار نظر و موضع گیری های برخی هنرمندان در مورد اغتشاشات این روزها
🏡خانه ی هنر
⇨ http://eitaa.com/rooberaah
🌈⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖥 فیلم های شبکه ی خانگی
#قبله_ی_عالم
#جیــــــران
#یاغی
#و...
♦️ تهدید های برنامه ریزی شده
🔸 غفلت مسئولان فرهنگی
🔶 ویرانی ها و ناهنجاری های اجتماعی
💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج
🔹 http://splus.ir/arj_e_ensan
●▬▬▬✨✨▬▬● .
🎨 #نقاشی
مداد رنگی
💠 هنــــرڪـده
⇨ http://eitaa.com/rooberaah
🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طراحی_اَبرو
🏡خانه ی هنر
⇨ http://eitaa.com/rooberaah
🌈⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش۵۱: مریما و یاسمینا نگاهی به سر تا پای من انداختن. مریما گفت: «
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش ۵۲ :
فکر کردم بهش بگم:
«اولاً حرام و حلال تعریف داره و حدودش رو خدا خوشبختانه تعیین کرده که از طریق مرجع می شه تکلیفشون رو مشخص کرد.»
که دیدم این ها مرجع نمی دونن چیه. فکر کردم بهش بگم:
«شما نگاهی به آینه بنداز. این چه دینیه که نداشتن حجاب توش حرام نیست، اما این که رنگ حجابت چه رنگیه شما رو وارد حیطه ی حرام می کنه؟»
که دیدم این اگه متوجه چنین تفاوتی بود که همچین نکته ای به ذهنش نمی رسید. فکر کردم بهش بگم:
«من حرامی مرتکب نشده م. به فرض اگر بحث مستحب و مکـروه باشه که امر به معروف و نهی از منکر توی حیطه ی مستحب و مکروه نیست.»
دیدم هنوز تفاوت واجب و مستحب رو نمی دونه. به خیلی چیزها فکر کردم که در جوابش بگم که دیدم هیچ کدوم، ره به جایی نمی بره. پس گفتم:
«متشکرم از تذکرت!» همین.
یک ساعت بعد، وقتی این ماجرا رو برای امبروژا تعریف کردم واکنشش جالب بود. اول یه کم اخماش رو کرد توی هم انگار اتفاق، خیلی نامأنوس باشه زل زد به من. بعد یه خرده خندید و گفت:
«اوه اوه... چه کسی هم تذکر داده!»
بعد از اون همه ماجرایی رو که تعریف کرده بودم فقط یه نکته توجهش رو جلب کرد؛ یه کم فکر کرد و پرسید:
« یعنی اگه رنگ لباس تو توجه مردی رو جلب کنه، تو اون لباس رو نمی پوشی؟» گفتم:
«اگه از حد متعارف خارج بشه، نه! نمی پوشم.»
- چرا؟
- چون باید همه مون آرامش و راحتی نسبی داشته باشیم، وقتی توی اجتماعیم. من در امان باشم و بدونم من رو فقط با وجهه ی انسانی من می بینن. آقایون بتونن متمرکز بشن روی کارشون و خانم ها مسابقه ی جلب توجه راه نندازن. همسر اون آقایون هم در آرامش باشن و بدونن خانمی در حال رقابت با اون ها نیست. نگاه تحسین آمیزی کرد و گفت:
«خیلی منطقیه. آفرین بر اسلام!»
هر دومون گرسنه بودیم. رفتیم تا در آخرین لحظات، قبل از بسته شدن در آشپزخونه، شام بخوریم.
....🍀....
«روزی تو خواهی آمد»
یکشنبه بود؛ روز تعطیل. اما از نظر ساعت بیدار شدن فرقی برای من نداشت. چون برای نماز که بیدار می شم دیگه راحت نمی تونم بخوابم. حدود ساعت ۹:۳۰ با یک لیوان شیر کاکائو از آشپزخونه رفتم سمت اتاقم. راهروی همیشه شلوغ خوابگاه، خیلی ساکت و آروم بود. خیلی از بچه ها امتحاناتشون رو داده بودن و برگشته بودن به شهرهاشون.
دوست داشتم یه سر به امبروژا بزنم ببینم در چه حاله. می دونستم خواب نیست. یک شنبه ها صبح زود بیدار می شد که بره کلیسا و چون کلیساهای شهر هیچ کدوم فعال نبودن یه کلیسا بیرون شهر پیدا کرده بود. یک شنبه ها هم که اتوبوس پیدا نمیشد. ساعتی یه اتوبوس اون دور بَرا می پلکید. اگه بهش نمی رسیدی، باید یک ساعت دیگه صبر می کردی. آروم در اتاقش رو زدم.
- تــــــَــــــــق تـــــــــَــــــق.
حتی آروم تر از این!
- بیا تو همسایه.
با نیش باز رفتم تو.
- سلام. صدای در زدنم رو می شناسی ها!
پشت میزش نشسته بود دست راستش رو زده بود زیر چونه ش و بی حوصله داشت با رایانه اش رادیو گوش میکرد گفت:
«آخه کی غیر از من و تو که برای دعا خوندن پا می شیم این وقت صبح بیدار می شه؟»
گفتم:
«جشن های شبونه وقتی برای حرف زدن با خدا باقی نمی ذاره. می خواد بهونه ش کلیسای تو باشه، می خواد جانماز من.»
خندید اون قدر خوب زبون هم رو می فهمیدیم که نیازی به توضیح بیشتر نبود.
پرسیدم:
«چی گوش می دی؟»
گفت:
«اخبار! می خوام ببینم دنیا چه خبره؟»
- خب... چه خبره؟
- همونی که همیشه بوده؛ زورگوها زور می گن، بدبخت ها بدبخت تر می شن، ما آمریکایی ها هم منفورتـر. چه قدر این وضع ناراحت کننده است...
نفس بلندی کشید و گفت:
«همه چی تکراری... هیچی عوض نشده.»
بعد لبخند تلخی زد و ادامه داد:
«به نظر تو یه روز همه چی عوض می شه؟»
... و همه چیز از این جا شروع شد؛ از این سؤال که من رو یاد یک روز تاریخی انداخت، روزی که باید همین روزها باشه... به همین نزدیکی. بدون این که به عاقبتش فکر کنم گفتم:
«آره یقیناً یک روز همه چی عوض می شه. به نظر و خواست من و تو هم ربطی نداره. چه بخواهیم و چه نخواهیم اتفاقی قراره بیفته و می افته. اون روز دور نیست.»
امبروژا یه کم چشماش رو تنگ کرد. بعد با یه کم تردید پرسید:
«یعنی چه جوری می شه؟»
- منجی ظهور می کنه. اون همه چی رو تغییر می ده. اون هایی رو که مسبب گمراهی و بدبختی مردم هستن از بین می بره. مردم طعم دین داری رو می چشن. اون می آد برای ایجاد وحدت و رهبر همه ی ما می شه. من، تو و همه ی آدم هایی که به خدا اعتقاد واقعی دارن. راستی شما به منجی اعتقاد دارید؛ نه؟
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
.:
ೋღ 💖 ღೋ
🕊 ڪوچه باغ #شعر
چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانی است
رَوم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم
«حافظ»
🏡 خانه ی هنر
⇨ http://eitaa.com/rooberaah
---------------------🌹------------------------
.:
✍🏼 #خوش_نویسی
بی عشق سر مڪن دلت پیر می شود
🏡 خانه ی هنر
⇨ http://eitaa.com/rooberaah
🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
.:
🖌 #نقاشی آب مرکب
🏡 خانه ی هنر
⇨ http://eitaa.com/rooberaah
🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش ۵۲ : فکر کردم بهش بگم: «اولاً حرام و حلال تعریف داره و حدودش رو
.:
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «خاطرات سفیر»
⏪ بخش ۵۳ :
- من می دونم که آخر الزمان یه نفر می آد... یعنی شنیده بودم که عیسی برمی گرده...
- و بعد؟
- بعد یه جنگ خیلی بزرگ پیش می آد... و بعد همه چی تموم می شه... قیامته... اینی که تو می گی... این کیه؟ عیسی؟
- عیسی هم هست! توی عقاید ما عیسی هم همراه منجی برمی گرده...
چه لبخند قشنگی زد!
ادامه دادم:
«... و چندین نفر دیگه. اما با اومدن اون ها تازه همه چی شروع می شه، نه تموم»
- چه قدر قشنگ! پس اون که تو گفتی... همون که منجیه... اون کیه؟
حس کردم همه ی عظمت و حقانیت و عدالت رو می خوام توی یک کلمه خلاصه کنم. می خواستم امام آینده ی امبروژا رو بهش معرفی کنم. نگران هم نبودم. امبروژا ظاهراً خیلی آماده تر از این حرف ها بود برای باور کردن یه منجی و خیلی منتظرتر از این ها بود برای استقبال از اون.
گفتم:
«ایشون مهدی هستن. اما یارانی دارن که به ایشون کمک میکن. عیسی از دوستان خیلی خوبه ایشونه؛ پیامبر ما و شما. عیسی به مسیحیان خواهد گفت که مهدی برای چه کاری از طرف خدا فرستاده شده.»
عجب گره ای خورد اسلام و مسیحیت! امبروژا یه کم متحیر بود اما حس می کردم خوشحالی خاصی توی صورتشه. پرسید:
«این آقا از طرف... کجا؟... از پیش خدا می آن؟... از کجا می آن؟»
گفتم:
«ایشون اجازه ی ظهور رو از خدا می گیرن. اما از جای خاصی نمی آن. یعنی ایشون توی همین دنیا دارن زندگی می کنن.»
با هیجان پرسید:
«کجای دنیا؟»
- نمی دونم. کسی نمی دونه. وقتی که وقتش شد می آن. ما به این شرایط می گیم «دوران غیبت»، وقتی که ایشون رو هنوز از نزدیک نمی شناسیم و ندیدیم. اما ایشون صدای ما را می شنون و ما رو می بینن و همه این ها به اراده ی خداست.
امبروژا داشت لبش رو میجوید و به دقت گوش می کرد. گفت:
«تو هیچ وقت به من دروغ نمی گی.»
گفتم:
«نه، نمی گم. مطمئن باش اگر به حرف هایی که گفتم شک داشتم، هیچ وقت اون ها رو بهت نمی گفتم. توی اسلام دروغ گفتن حرامه. من از مجازات دروغ گویی می ترسم.»
گفت:
«نمی دونم چرا حرفهات رو باور می کنم. یعنی حتی اگر بگی همه ش دروغ بوده، باز دوست دارم باورشون کنم... حتی بیشتر از دوست داشتن!»
چند ثانیه به زمین خیره شد بعد گفت:
«این آقا صدای من رو هم می شنوه؟» گفتم:
«آره اگه باهاشون صحبت کنی، آره که می شنوه.»
گفت:
«تو باهاشون حرف می زنی؟»
گفتم:
«آره»
پرسید:
«چی می گی؟»
- سلام می کنم. می گم که تا اون جا که بتونم کمکشون می کنم و براشون کار می کنم و دعا می کنم که زودتر بیان. تو نمی دونی چه قدر ایشون ما رو دوست دارن.
- مسیحی ها رو هم؟
- همه ی خدا پرست ها رو. ایشون با ما خیلی دوست هستن.
- کِی می آن؟
- دیگه خیلی نزدیکه... اما نمی دونم کی.
امبروژا داشت با خودش حرف می زد. سرش رو تکون می داد و چیزهایی می گفت. حس کردم شاید باید یه مدت تنها باشه. موضوع سنگینی بود. درک کردن وقت می برد. اما اون واقعاً با این موضوع ارتباط برقرار کرده بود. شنیده بودم که امام خودشون مهرشون رو به دل انسان ها می اندازن. براش از نفوذ عقیده ی شیعه ها در ادبیاتشون گفتم و این که چه قدر اعتقاد به اومدن منجی روی اشعار و متون ایران تأثیر می گذاره. براش شعر خوندم:
«روزی تو خواهی آمد از کوچه های باران
تا از دلم بشویی غم های روزگاران»
و اون چه قدر همه ی این حرف ها رو با دل و جون پی گیری میکرد و چه قدر با معنی شعر آه می کشید و چه با لذت به اون گوش می کرد. روز بزرگی بود؛ روزی که امبروژا با امامش آشنا شد. اهمیت این آشنایی رو در آینده ی نزدیک می فهمید؛ روزی که روز ظهوره و خیلی نزدیکه.
از اون روز با هم منتظر جمعه می موندیم.
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄