eitaa logo
رو به راه... 👣
896 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
950 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۳٤ : احساسِ درد شدیدی در سرم می کردم ولی، حالا دیگر می توانست
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۳۵ : یک هفته ای بود که کارم شده بود تماشای تلویزیون و شنیدن صحبت‌های ایشان، از طرفی هم مانده بودم که منظور از سخن ایشان که گفته بود برو به جنوب و به رزمندگان کمک کن چه بوده است. آخر من کجا و جنگ کجا؟! یقیناً منظورش رفتن به جبهه و جنگیدن نبوده، حتماً وظیفه ی دیگری داشتم. در همین افکار بودم که تصویر اعزام کاروان‌های کمک به جبهه، نظرم را جلب کرد. فهمیدم وظیفه ام چیست. پول کلانی را خرج کردم و چند کامیون جنسِ درجه ی یک، به عنوان هدیه به رزمندگان، از طرف شرکت رهسپار کردم. چندین بار این کمک‌ها را تکرار کردم. بروبچه های شرکت که همگی هم تیپ و هم فکر من بودند از این کارهای من، سخت گیج شده بودند و صدای اعتراضشان بلند شده بود. بعضی از دوستان نزدیک، مدام زیرِ گوشم زمزمه می‌کردند و طعنه و کنایه می‌زند که: « ای بابا! شهروز خان، پاک زده به سَرت. دیدی بالأخره این بیمارستان و جوّ حاکم بر اون، تو رو هم خُل و چِل کرد. باباجان، مگه بیمارستان قحط بود که رفتی و اون جا بستری شدی؟! تازه تو گوی سبقت را هم از اون مذهبی ها ربودی. به قول معروف از خدا هم حزب اللهی تر شدی! مردم می رن بیمارستان امام خمینی بستری می‌شن که پولِ کمتری خرج کنند، آقا پا شده رفته اون جا و برعکس شده! مدام پول خرج خدا و پیغمبر می کنه! دیگه این جوری شو ندیده بودیم!» گوشم از این حرفا پر شده بود. اما بی خیال. چیزی را که من می فهمیدم آنها نمی فهمیدند. تا ابد هم نخواهند فهمید. هر کاروانی که اعزام می کردم احساس بهتری پیدا می کردم؛ احساس می کردم بعد از ۲۵ سال، تازه دارم کمی ادای وظیفه می کنم. با این حال، این کمک‌ها مرا تا حدودی آرام می کرد. اما هنوز آرامش حقیقی نبود. احساس می کردم این ها یک نوع از سر وا کردنِ وظیفه ی اصلی است. امام گفته بود برو به جنوب، نگفته بود بفرست به جنوب. این عبارتِ جمله ی امام که کاملاً در ذهنم حک شده بود، مدام جلوی ذهنم رژه می رفت و مرا به فکر فرو می‌برد. بالأخره هم کار خودش را کرد. دلم را به دریا زدم و خودم را آماده کردم که این بار با یکی از کاروان‌های کمک به جبهه، خودم هم رهسپار شوم و تا حدودی هم ادای وظیفه ی اصلی کرده باشم. باید تا همان نزدیکی های جبهه می‌رفتم و جنس ها را تحویل می‌دادم و برمی گشتم؛ یعنی این که باید رعایت تمام جوانب احتیاط را می کردم و تا همان عقبه ی جنگ می‌رفتم و سریع برمی گشتم. آخر جنگ بود و شوخی هم نبود. آمدیم و یک گلوله، بازی اش می گرفت می شد تیرِ غیب منِ بیچاره. آن وقت دیگر خر بیار و باقالی بار کن. کی می‌خواست این شرکت بزرگ را اداره کند؟! البته مهم این نبود؛ مهم آن بود که بعد از من چه کسی می خواست این همه کمک رهسپار جبهه و جنگ کند؟! پس بهتر بود که جانب احتیاط را رعایت کنم و آهسته بروم و آهسته برگردم. بالأخره هم خدا را شکر آهسته رفتم و آهسته هم... آهسته هم برنگشتم. آری برنگشتم، نمی دانم در جنوب چه بر من گذشت؟! جنوب که می‌گویم، منظورم دوکوه است. دوکوهه! آری دوکوهه زمینگیرم کرد. دیگر میل به برگشتن نداشتم. خدا می داند که چه حسی بود که تمام وجودم را غرق در نور و نشاط کرده بود. تا به حال چنین شاداب و سرزنده نبودم. جوان‌هایی هم سن و سال خودم با چهره هایی نورانی. نمی دانم بعد از آن رؤیا بر سرِ مشاعرم چه آمده بود که دیگر می توانستم انسان های نورانی را تشخیص دهم. آری همه ی آنها نورانی بودند. لباس های خاکی به تن داشتند، اما یقین داشتم که در افلاک سیر می‌کند. خنده‌هایشان، صفایشان و محبتشان زمینگیرم کرده بود. خدا می داند که دستِ خودم نبود. گویی این سرزمین، سرزمینِ گم گشته ی آرزوهای من بود. حالا یادم می‌آمد، من این ساختمان‌ها را یک جای دیگر هم دیده بودم؛ برایم آشنا بودند. درست است، من این نما را در آن رؤیا دیده بودم. لحظه ای که حاج عبدالله و آقای خمینی ایستاده بودند، نمایی از این ساختمان های بلند، پشت سرشان در آسمان جلوه نمایی می کرد. بله خودِ خودش بود؛ دوکوهه... همان جایی که خمینی مرا به آن دعوت می کرد. همان جایی که مسیر نجات را برایم ترسیم کرده بود. حالا دیگر شکّم به یقین تبدیل شده بود. بی خود نبود که به محضِ ورود به دوکوهه حالم دگرگون شد و احساس کردم قلبم از نور پر شده است. حالا دیگر برگشتنم محال بود. پایی برای برگشت نداشتم. من سرزمین مقدّسم را پیدا کرده بودم. مدینه ی فاضله ی من؛ دوکوهه... میدان عاشقیِ من، میدان صبحگاه دوکوهه... ⏪ ادامه دارد.... ................................. 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
✍ ترکیبی از «خط نستعلیق» و «شکسته ی نستعلیق» «هزار قصه نوشتیم بر صحیفه ی دل هنوز عشق تو عنوان سرمقاله ماست» ☘ هـنـرڪده ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈• ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈
25.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«یا الهی» 🌱 اثر: زنده یاد «استاد قره‌باغی» 🎶 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🪴
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۳۵ : یک هفته ای بود که کارم شده بود تماشای تلویزیون و شنیدن صحب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۳۶ : کامیون ها برگشتند و من ماندگار شدم. اولش فکر می کردم یکی دو هفته بیشتر دوام نمی‌آورم و دوباره هوای تهران و شرکت و پول به سرم می زند و برمی گردم، اما نه... امروز درست یک ماه می شود که من در دوکوهه ماندگار شده بودم و حتی کوچکترین احساسِ دلتنگی هم نمی کردم. حالا دیگر من هم یک دست لباس خاکی به تن کرده بودم و سر و وضعم کاملاً عوض شده بود. ریش هایم در آمده بودند و برای اولین بار خودم را با ریش مشاهده می‌کردم. از شوخی گذشته به یاد این جمله می افتادم که می گفتند: «برای هر قدمی به سوی خدا، باید سختی کشید» درست گفته بودند، ریش گذاشتن هم به اندازه ی خودش سختی داشت. اولش خیلی درد می کرد و می خارید، اما بعداً عادت کردم و راحت شدم. باور نمی کردم که این قیافه، همان قیافه ی شهروز باشد. اما نه، حالا دیگر این قیافه، قیافه ی مجتبی بود که مدام از دستش فرار می کردم. آری مجتبی در مقابل من لبخند می زد و مرا به خود دعوت می کرد. چند باری به شرکت زنگ زدم و کارها را راست و درست کردم. رفقا خیلی نگران من بودند. مُدام می‌گفتند: « یالّا پاشو بیا، این مسخره بازی ها چیه که در می آری؟! شرکت بی صاحاب مونده و حساب و کتابش به هم ریخته.» اما کو گوش شنوا؟! من دیگه تهران برو نبودم! حداقل می دانستم فعلاً قصد تهران رفتن ندارم. حالا بعداً چه می شود، خدا می داند. فعلاً که جایم و حالم خوب بود. در آشپزخانه ی دوکوهه مشغول سیب زمینی پوست کندن و عدس پاک کردن و این جور چیزها شده بودم. آخر من که آموزشِ لازم را ندیده بودم که بتوانم تفنگ به دست بگیرم و وارد جنگ شوم. این کارها برای کسی مثل من که در این دو سال گذشته، حتی تخم مرغ درست نکرده بود، کمتر از جنگیدن نبود. اما از حق نگذریم که در این قضایا وارد بودم. شش ماه کار توی غذاخوری در ترکیه، شش ماه کار در غذاخوری هتلی در آلمان، اثرش را گذاشته بود و من توی این کار، حرفه‌ای شده بودم. یک ماه نشده بود که نزدیک بود ارتقای درجه پیدا کنم و سرآشپز دوکوهه بشوم. سرنوشت ما هم سرنوشتِ عجیبی شده بود. جوانی که هنوز جزو پولدارترین افراد تهران بود، حالا در آشپزخانه دوکوهه سیب زمینی پوست می کند. من این جا احساس راحتی بیشتری می کردم. تازه این بروبچه ها هم که از سرگذشتِ من و حال و روزم خبر نداشتند. برای همین راحت تر با آن ها رابطه برقرار می کردم و آنها هم با من راحت بودند. البته در برابر کنجکاویِ بعضی از آن ها، مجبور بودم که دروغ های بزرگی را سرِ هم کنم و گذشته ای پر از خوبی برای خودم ترسیم کنم. حالا خدا را شکر که اگر خودمان نماز نخوانده بودیم، پدر و مادرمان نمازخوان بودند و بگی نگی ما هم یک چیزهایی بلد بودیم وگرنه همان روز اول بدون معطلی، تمام گذشته ی ما لو رفته بود و پَته ی ما ریخته بود روی آب. روزها و شب ها پشت سرِ هم می‌آمدند و می‌رفتند. با آدم‌های زیادی آشنا شده بودم. چه انسانهای نازنینی. هرکدام نورانی تر از دیگری. چند نفرشان رفته بودند و جنازه شان برگشته بود. انسانهایی که تا دیروز بودن و نبودنشان برایم فرقی نمی کرد و حتی نبودنشان آرزویم بود، حالا دیگر رفتنِ یکی از آن ها نیز مثل رفتن و از دست دادن نزدیکان خودم، برایم سخت شده بود. چه انسانهایی! چه مناجات هایی! چه عزاداری ها و گریه هایی! چه بگویم و چه بنویسم. می دانم که هر چه بنویسم و بگویم، نمی توانم حق مطلب را آن چنان که هست، ادا کنم. پس بهتر است کمتر بنویسم. آری این حقایق دیدنی است؛ لمس کردنی است؛ چشیدنی است؛ این زیبایی ها را نمی توان ترسیم کرد. شنیدن کفایت نمی کند. فقط و فقط باید بود و دید. ⏪ ادامه دارد.... ................................. 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
هنرمند: «سید محمدرضا موسوی» ☘ هـنـرڪده ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈ 🔷
7.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«ای که مرا خوانده ای، راه نشانم بده» ---------------------------------------- ✍ «شکسته ی نستعلیق» ☘ هـنـرڪده ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈ 🔷
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۳۶ : کامیون ها برگشتند و من ماندگار شدم. اولش فکر می کردم یکی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪بخش ۳۷ : چه شب های دل انگیزی! چه حسینیه ی عجیبی! راستش را بخواهید، با دیدن آن بچه ها و دیدن حالاتشان، دیدن شب زنده داری هایشان، دیدن نمازها، قنوت ها و گریه هایشان، احساس کوچکی و حقارت می کردم. بچه های کم سن و سال تر از من، گویی با خدا مستقیم و بی‌پرده صحبت می‌کردند. صحبت که چه عرض کنم، عشق بازی می کردند. نیمه های شب قید خواب خوش را می زدند و خاضعانه خدایشان را صدا می زدند. قشنگ تر از آن، رابطه‌شان با امام حسین بود. امام حسین. امام حسین شده بود تمام عشقِ این بچه ها. تا می گفتی حسین، اشک از چشمانشان سرازیر می‌شد و برقِ عشق در دیدگانشان جرقه می زد. واقعاً عاشقِ به تمام معنا بودند. بی محابا روی مین می افتادند و تکه تکه می شدند، فقط و فقط به عشقِ حسین. تمام زمزمه شان شده بود حسین، همه اش می گفتند: «عشقِ حسین ما را به این وادی کشانده» عشقِ عجیبی بود. هر چه سعی می کردم معنای آن را بفهمم نمی شد. من در تمام عمرم، از آن لحظه که خودم را شناخته بودم، عاشق بودم و عاشقی کرده بودم! تازه عاشق های زیادی را هم دیده بودم. عشق بازی های آن چنانی را چه در ایرانِ قبل از انقلاب و چه در خارج دیده بودم، اما هیچ کدام شبیه به این عشق و عاشقی ها نبود. این عشق، با تمام آن عشق ها فرق می کرد. تازه فهمیده بودم که آنها فقط نام عشق را یدک می کشند و از عشقِ واقعی بویی نبرده اند. عشقی که با یک غوره سرد می‌شد و با یک کشمش گرم! امروز عاشق این و فردا عاشقِ دیگری! عشقی که در آن، فقط منفعت طرفین بود و دیگر هیچ. اما این جا عشقی را می توان دید که کمترین هزینه ی عاشقی اش، ایثار جان و تکه تکه شدنِ به خاطر معشوق بود. به هر حال من که هنوز به آن نرسیده بودم و اظهار نظر هم نمی توانستم بکنم. پس بهتر است که بگذریم. حالا دیگر حدود دو ماه و نیم شده بود که من در دوکوهه مستقر شده بودم و تا حدودی هم از اوضاع شرکت بی خبر. به اصرار بروبچه ها، که باید حتماً بروی و سری به پدر و مادرت بزنی (نگفته بودم که آنها مرحوم شده اند) مرخصی گرفتم و راهی تهران شدم. موقع دور شدن از دو کوهه با خودم می گفتم خوب نگاه کن، شاید بروی و دیگر برنگردی. حتمًا به تهران برسی، دوباره حال و هوای پول، ریاست و شرکت تو را منقلب می کند و در تهران ماندگار خواهی شد. اما نشدم. چند روزی بیشتر در تهران نماندم. کمی به اوضاع شرکت سامان دادم و آماده برگشتن شدم. حالا دیگر تمام اعضای شرکت، مرا با انگشت نشان می‌دادند و زیر زیرکی، پوزخند می زدند. البته حق هم داشتند. یک آدمِ سوسولِ کذایی، یک شبه عوض شده بود و با یک مَن ریش جلوی آن ها ظاهر شده بود. باید هم می خندیدند. آخر آن ها که این چیزها را نمی فهمیدند یا به قول حاج عبدالله، لیاقت فهمیدن این چیزها را نداشتند. پس به همین خاطر نباید زیاد سخت می گرفتم. هر چند جا داشت که تک تکِ آن ها را اخراج می کردم. اما نه، این کار در مرام انسان هایی نبود که حالا من جزئی از آنها شده بودم. به هرحال بهترین کار، آن بود که در نبود خودم، به فکر یک مدیر لایق و کاردان و در عین حال مؤمن باشم که خودش به این اوضاعِ نابسامان، سامان دهد و کمی هم شرکت را رنگ و بوی خدایی بخشد. خیلی فکر کردم و کسی را هم بهتر از عموجلال نیافتم. آری عموجلال؛ درست است که سن و سالی از او گذشته بود، اما آدمِ کاردان و باهوشی بود. تازه رگ و ریشه اش هم، رگ و ریشه ی حاج عبداللهِ خدا بیامرز بود که به جای خون، نور در رگ هایش جاری بود. به هر حال با اصرار من، عمو جلال این مسئولیت را قبول کرد و من با خیال راحت، آماده ی برگشتن به سرزمین نور بودم. همه ی مسئولیت ها را به عموجلال سپردم و تمام حساب ها و سرمایه ها را به او وکالت دادم و برگشتم دوکوهه. سرزمین رؤیاهای پاک، سرزمین عشق های آسمانی و سرزمین عاشقانِ خمینی. ⏪ ادامه دارد.... ................................. 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
9.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در خدمت «مفاهیم انقلابی» 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🪴