فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاییز! 🍁
«ثانیه به ثانیه داره میگذره!»
"یلداتون مبارک"
💠https://eitaa.ir/rooberaah
💠
2_144123984253843875.mp3
7.57M
«حیفه تو نباشی»
با صدای: «حسین حقیقی»
🎼 #موسیقی
🌺 یلداتون مبارک!
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
🪴
#تصویرسازی
🍊 شب یلدا
اثر هنرمند: «سیده رضوان مدنی»
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
🪴
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۳۹ : به هر حال هر چه بود شور و صفا و صمیمیت بود. در این سه ماه
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش ۴۰ :
به هر حال آن پنج روز شیرین هم به شیرینی تمام سپری شد و حالا دیگر هر کسی با نیرویی مضاعف، آماده ی خدمت بیشتر و بهتر بود؛ چرا که تا حدودی زمزمه ی یک عملیات بزرگ هم به گوش می رسید.
البته این خوشحالی و شیرینی برای من چند روزی بیشتر نبود.
حالا دیگر فصل سرما تمام شده بود و فصل داغ جنوب آغاز میشد و آنچه که مرا بیش از حدّ نگران می کرد، همین گرمای جنوب بود.
حالا دیگر نمی دانستم در گرمای داغ جنوب به چه بهانه ای این بلوز یقه اسکیِ مفتضح را بپوشم.
بلوزی که تقریباً در این چند ماهه، مرا پیش همه ی بچه ها تابلو کرده بود.
آن هم چه تابلویی!
اکثر بچه ها می پرسیدند چرا گیر دادی به همین لباس یقه اسکی سفید و حتی موقع خواب یا حمام هم دست از سرش بر نمی داری؟!
راستش حق هم با آنها بود.
از روزی که وارد جبهه شده بودم تا به حال حتی یک لحظه هم این یقه اسکی را از تنم در نیاورده بودم و دائماً با آن جلوی بچه ها ظاهر شده بودم.
البته فقط بعضی وقت ها نصف شب به حمام می رفتم و آن را می شُستم و با هزار بدبختی تا صبح، آن را روی شعله های گاز خشک می کردم و صبح نشده دوباره آن را به تن می کردم.
خُب الحمدالله تا به حال زمستان بود و هوا سرد و یقه اسکی پوشیدن، امری عادی به نظر میرسید.
اما این که تابستان و آن گرمای وحشتناک چه باید میکردم، شده بود تمام غصّه ی دلِ من.
بچه ها هم، خطّ و نشان کشیده بودند که منتظر می مانیم تا تابستان ببینیم گرما روی تو را کم می کند یا تو روی گرما را؟!
یقین داشتم که هر شرایطی هم پیش بیاید، نباید این یقه اسکی را در بیاورم.
حاضر بودم گرمای جهنم را هم تحمل کنم ولی کسی به این رازِ مفتضح من پی نبرد.
رازی که غصّه اش به اندازه ی تمام دنیا روی قلبم سنگینی می کرد.
حتماً میپرسید کدام راز؟
راز که نه، یعنی از اول راز نبود، حالا راز شده بود.
کاری که روزی از سرِ مستی و چیزی به نام عشق و عاشقی انجام داده بودم و حالا پشیمان از انجام آن، باید تا آخر عمر آن را از دیگران مخفی نگه می داشتم.
درست است؛ آن روزهایی را به یاد می آورم که در پی عشق الهه، آواره ی این شهر و آن کشور شده بودم و دیوانه وار، دست به هر عملی می زدم.
درست همان روزهایی که پس از آن اتفاق عجیب، مجبور بودم شش ماه در یکی از رستوران های ترکیه مشغول به کار بشوم.
عشق الهه دیوانه ام کرده بود و از خود بیخود شده بودم.
دست به کاری می زدم که خودم را یک عاشق مجنون نشان دهم.
همان طور هم شده بود.
کاری با خودم کرده بودم که هر جا و هر مکانی که وارد می شدم، جماعتِ مردم، مرا با انگشت نشانِ هم می دادند و خیره خیره به من نگاه می کردند و من هم از این که جلب نظر می کردم، خرسند بودم.
البته حق هم با آن ها بود؛ جوانی که تمام بدنش را از زیر گردن تا پایین خالکوبی کرده بود، تماشا هم داشت!
خالکوبی که چه عرض کنم، بدنم شده بود مثل یک دفترِ شلوغ عاشقی که همه چیز روی آن حک شده بود.
هم انگلیسی و هم فارسی،
یک قلب بزرگ که تیری در آن گیر کرده بود، عشق من الهه، الهه ی نازِ من، تو مال منی الهه، و چندین عبارت دیگر.»
البته و صد البته که آن روز با افتخار آن ها را روی سینه، کمر و پُشتم حک کرده بودم و گواهِ صداقت در عشقم می دانستم، اما امروز به آن افکار کوچک و پست افسوس میخورم و باید تا آخر عمر تاوان آن عشق مجازی و کذایی را بپردازم.
حالا هم من مانده بودم و آن خالکوبی های لعنتی که از گردن تا نافِ مرا به زنجیر کشیده بود و افکارم را پریشان کرده بود و بهترین ساعات زندگیم را به جهنّمی سوزان تبدیل کرده بود.
حالا دیگر تنها دعایم این شده بود که خداوند به من نیرویی ببخشد که بتوانم در آن گرمای جنوب، طاقت بیاورم و این راز لعنتی را حفظ کنم.
خدا کند که بتوانم.
⏪ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡 خانه ی هنر
https://eitaa.ir/rooberaah
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
5.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍ #خط_خودکاری
صلوات خاصه حضرت زهرا (سلام الله علیها)
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
🪴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نقاشی_روی_سنگ
☘ هـنـرڪده
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈
🔷
6.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍ #خط_خودکاری
«من که با هر داغ پیدا ساختم
سوختم از داغ ناپیدای دل»
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
🪴
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۰ : به هر حال آن پنج روز شیرین هم به شیرینی تمام سپری شد و حالا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش ۴۱ :
روزهای سختی را پشت سر گذاشته بودیم و بدون این که متوجه شویم بهارِ سال ۶۲ هم به آرامی از کنارمان گذشته بود و نوید تابستانی گرم را زمزمه می کرد.
آری عملیات «والفجر۱» هم به پایان رسیده بود و عدهای دیگر از عاشقان، از بهشت زمین به سوی بهشت آسمان پرواز کرده بودند.
به هر حال این هم کوچِ بهاری آن ها بود و سرنوشت چنین رقم خورده بود.
دیگر وارد اولین روزهای تابستان شده بودیم و کمی هم تب و تاب عملیات خوابیده بود و بگی نگی گرمای سوزانِ جنوب، رمق هر دو طرف جنگ را گرفته بود.
اکثر بچهها به رسم پیشین، بعد از عملیات های بزرگ به مرخصی می رفتند و آب و هوایی عوض میکردند و دوباره به جبهه برمی گشتند.
البته خدا می داند که نه از باب دلتنگی و خستگی می رفتند، نه، هرچه بود احساس وظیفه بود و بس.
بعضی ها برای تشییع جنازه ی دوستانشان به شهرهایشان میرفتند و پس از تدفین آن ها نیز با عزمی جزم تر از گذشته، بر می گشتند و آماده ی مبارزه می شدند.
البته در این میان، هستند آدم های عجیبی که حدود ۲ سال است که در جبهه مانده اند و حتی یک بار هم به منزلشان نرفته اند و متعکف جبهه شدهاند.
البته این ها اگرچه نمی روند، اما از باب وظیفه، نامه پراکنی بسیاری دارند!
دائماً مشغول نوشتن نامه و شرح حال خود و اطرافیان هستند.
راستی گفتم نامه، عموجلال هم در این چند ماهه، چندین بار برایم نامه فرستاده و مرا از اوضاع شرکت باخبر کرده و من هم چند باری جواب نامه هایش را داده ام و مطالبی را برایش فرستاده ام.
راستی حالا که دارم این خاطرات را می نویسم، نامه ی اخیر عموجلال به دستم رسیده که البته و صد البته که با تمام نامه های قبلی فرق می کند؛ نامه ای که حالا شده است یک امتحان بزرگ الهی برای من!
آری عموجلال نوشته که اخیراً نامه ای از الهه به دستش رسیده که چون به اسم من بوده، آن را ضمیمه ی نامه ی خود کرده و برایم فرستاده است!
بله نامه ی الهه بود.
نامه ای زیبا که با کلماتی زیبا و با کارتِ تبریکی زیباتر آذین بسته شده بود و به قول او به سوی دیار عشق و عاشقی،(ایران) فرستاده شده بود.
آری دستخط الهه بود.
اگرچه خیلی زشت نوشته شده بود ولی باز هم به راحتی می توانستم تشخیص دهم که نگارنده ی نامه حتماً خود الهه بوده است!
پس از آن که نامه اش را به نام خدای عشق آغاز کرده بود و بعد از معذرت خواهی فراوان (با آن الفاظ سحرکننده ی خود) از آنچه که بر سر من آورده بود، شرح حالی هم از اوضاع خود و خانواده اش نوشته بود و با کلام بی کلامی، تقاضای کمک و مساعدت کرده بود.
آری نوشته بود بعد از آن که به خاطر یک بی احتیاطی و مستیِ آن مایکل خانِ مرحوم، دچار تصادفی شدید شده بود، اگرچه جان سالم به در برده بود، اما ماندنش هم کمتر از رفتن نبود.
او قطع نخاع شده بود و چندین ماه بدون حرکت روی تخت بیمارستان افتاده بوده است.
البته به قول او، حالا با کمک پول های پدرش و مهارت دکتر های آلمانی تا حدودی بهبود یافته بود و حداقل قادر است بسیاری از کارهای خودش را خودش انجام دهد اگرچه از روی چرخ ویلچر.
البته ابراز امیدواری کرده بود که دکترها گفته اند اگر چند وقت دیگر درمان را ادامه دهد، خواهد توانست از روی ویلچر هم بلند شود و به زندگی عادی خود بپردازد.
و البته و صد البته که حالا دیگر توان پدرش، یارای این ولخرجی ها را نکرده و چارهای جز این که از من طلب کمک بکند برایشان نمانده است!
او نوشته بود حاضر است با تمام وجود جبران کند!
نوشته بود هنوز هر دو جوان هستیم،
بیست و پنج سال و بیست و شش سال که سنّی نیست و تازه اولِ راه عشق و عاشقی است.
نوشته بود حاضر است دست در دست من یک زندگی آرام و عاشقانه را آغاز کند و حاضر است برای لحظه لحظه ی آن روزهای سختِ گذشته از من معذرت خواهی کند و به جای آن، ساغرِ مرا از جام عشق، دوچندان لبریز کند.
او نوشته بود که من نخواهم توانست او را از یاد ببرم و حق هم ندارم که چنین کنم!
و در پایان نوشته بود که «خودت روی قلبت خالکوبی کرده ای که عشق من فقط الهه!»
پس حالا به این حرفت عمل کن و بیا و مرا دریاب.
آری نوشته بود و با نوشتنش لگام از دهانِ نفس سرکش و زمین خورده ی من برداشته بود و دوباره او را سرکش و گستاخ کرده بود و در مقابل فطرتی پاک، «هَل مِن مبارز» می طلبید.
⏪ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡 خانه ی هنر
https://eitaa.ir/rooberaah
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
انسانها را
با ظاهرشان قضاوت نکنید.
ممکن است یک قلب ثروتمند
در زیر یک کت کهنه
پنهان باشد.
🎨 #نقاشی
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
🪴
اصفهان مهد صنایع دستی ایران و یکی از مشهورترین شهرهای جهانی صنایع دستی، به عنوان اولین شهر ایرانی ثبت شده در فهرست جهانی شهرهای صنایع دستی در سال ۱۳۹۵ میباشد که بیش از ۱۳۰ نوع صنایع دستی و رشته ی مختلف آن مانند میناکاری، فیروزهکوبی، زریبافی، مخملبافی، سماورسازی، قلمکاری، سفالگری، منبتکاری و… ثبت گردیده است.
در این شهر علاوه بر تولید انواع صنایع دستی، آموزشگاه ها و دانشگاه های متعددی به آموزش ساخت این صنایع دستی و هنرهای مختلف میپردازند.
🔷 هـنـرڪده
✾✾✾✾✾✾✾✾✾✾✾✾✾✾✾🔸
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
✾✾✾✾✾✾✾✾✾✾✾✾✾✾✾🔸
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۱ : روزهای سختی را پشت سر گذاشته بودیم و بدون این که متوجه شویم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش ۴۲ :
قصه ی مقابله ی عشق زمینی بود و عشق آسمانی.
این دو عشق با هم گلاویز شده بودند و جنگی طاقت فرسا در درونم شعله ور شده بود.
ناخودآگاه کلمات آهنگینِ نامه اش در مقابل ذهنم رژه می رفتند و مرا به خود فرا می خواندند.
الهه ی من، تمام خاطرات آن روزهای عجیب در ذهنم می پیچید و قدرتِ فکر کردن را از من گرفته بود.
خدایا چه کنم!؟
شعله ای بود که هر آن ممکن بود خرمن وجودم را به آتش بکشد و وجودم را به تلّی از خاکستر تبدیل کند.
خدایا کمکم کن!
چند روزی بود که با این افکار کلنجار می رفتم و خسته شده بودم.
شیطان به کمک نفس امّاره، هزاران دلیل و برهان را گِرد هم جمع کرده بود و مرا به رفتن تشویق می کرد:
«باید بروم، انسانیت چنین حکم می کند. ادامه ی زندگیِ یک انسان، به رفتن من بستگی دارد، پس باید رفت؛ اگر با نرفتنت او روحیه اش ضعیف شود و از این عملِ سخت بیرون نیاید، چه گونه می خواهی جواب وجدانت را بدهی؟
خُب اگر قبلاً نمی دانستی، ولی الآن که خوب می دانی که هر انسانی می تواند در زندگیش اشتباه کند، پس باید این فرصت را به او بدهی و او را یاری کنی.
او اشتباه کرده است و حالا پشیمان است.
پس وظیفه ی توست که او را کمک کنی.»
این افکار و جملات، دلایلی بود که نفس امّاره، مُدام در سلول های خاکستری مغزم نجوا می کرد و قدرت ماندن را از من گرفته بود و گویی تا حدودی هم موفق شده بود!
کم کم داشتم به رفتن فکر می کردم،
حالا دیگر تصمیم نهایی ام را نیز گرفته بودم که برگردم.
با خودم می گفتم که اگر فردا با مرخصی ام موافقت شود، شاید این آخرین باری باشد که در دوکوهه هستم.
به هر حال خدا را شکر که خوب و بد تقدیر و سرنوشت، در دستانِ خالقی کریم است که گاهی، نه تنها بندگانِ ناشکرش را رها نمی کند بلکه در گرداب نفسانیت نیز او را به خود وانمی گذارد و دست او را به مهربانی و رأفت می گیرد و نجات می دهد.
به هر حال چیزی نمانده بود که در این گرداب، غرق شوم و دست از پا خطا کنم که باز این حاج عبدالله بود که به فریادم رسید و بیدارم کرد.
همان شب او را با چهره ای نگران در خواب دیدم که به من زُل زده بود و با زبان بی زبانی از من می خواست که او را ناامید نکنم.
گویا حسابی از دستم دلخور شده بود!
احساس می کردم که اگر با همین دلخوری مرا ترک کند، دوباره دچار همان سرنوشت نامعلومی می شوم که شب تصادف گرفتار آن شدم.
دوباره برزخ و آتش و قبر.
حالا دیگر یقین کرده بودم که تمام حرکاتم و حتی افکارم نیز در محضر خداوند نمایان است و حتی بندگان صالح او نیز به آن ها شاهدند.
از ترسِ نگاه های حاج عبدالله و ترس قبر و فشار قبر، در حالی که عرقِ سردی تمام پیشانیم را فرا گرفته بود، سراسیمه از خواب بیدار شدم.
حالا دیگر با قلبی پر از یقین، تصمیم گرفتم که حاج عبدالله را ناامید نکنم.
از جایم بلند شدم و آن شب تا صبح بیدار ماندم.
آن شبِ بزرگ تا صبح با خدای خود خلوت کردم و دردهای دلم را برایش بازگو کردم و گویی او هم پاسخ مرا، با نوری آسمانی که در قلبم افروخته شده بود، داده بود و خدا را شکر که حالا دیگر ذّره ای هم از محبت آن عشقِ دروغینِ زمینی، در دلم نمانده بود و هر چه بود یقین بود و یقین.
جواب نامه ی عموجلال که در حقیقت جواب نامه ی الهه بود را در یکی از همان نامه های زیبای پلنگیِ جبهه ای نوشتم و فرستادم.
نامه هایی زیبا که جملاتی زیباتر آن را مزین کرده بود.
روی اکثر نامه ها این جملات به چشم می خورد:
«جانم فدای یک لحظه ی عمرت ای امام»
و یک جمله ی معروفی از امام که فرموده بود:
«من از دور، دست و بازوی قدرتمند شما را که دست خداوند بالای آن است، می بوسم و بر این بوسه افتخار می کنم.»
چه جمله ی زیبایی!
جمله ای که تا آخرین رگ و ریشه ی وجود انسان رسوخ می کرد و قلب های متزلزل را در این طوفان سهمگینِ شک، به ساحل یقین نزدیک می کرد.
جواب نامه ی الهه را دادم.
برایش نوشتم و آن هم فقط یک جمله:
«جانم فدای یک نفست ای امام!»
به عموجلال هم سفارش کردم که عین همین نامه را با همین صورت و با همین دستخط به نشانی الهه بفرستد و شرح حال مختصری هم از من برایش بنویسد که او هم خیالش راحت شود که این مجتبی دیگر آن مجتبای الهه نیست و حالا دیگر حاضر نیست فریبِ چنین کلماتی را بخورد و عیش و نوشِ خاکیان را حواله ی خود آن ها می کند و بس!
⏪ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡 خانه ی هنر
https://eitaa.ir/rooberaah
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
13.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 «باخانواده و بیخانواده»
🎞 فیلم کوتاه
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
🪴