eitaa logo
رو به راه... 👣
913 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
941 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
🍎 (آبرنگ) 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🍏
‌ೋღ 💖 ღೋ 🕊 ڪوچه باغ «هواخواه توام، جانا و می‌دانم که می‌دانی که هم نادیده می‌بینی و هم ننوشته می‌خوانی» 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ---------------------🌹------------------------
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۶ : ــــ ببین سیدجان... خُب چند وقتی هست که من با تو آشنا شده
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۷: به نام خدا و با سلام. حالا که این مطالب را می نویسم نمی دانم کسی پیدا خواهد شد که این دفتر را بخواند یا نه، که البته خیلی هم مهم نیست. مهم آن است که من وظیفه ی خودم را به خوبی انجام دهم. بله خواننده ی گرامی، من سید میثم هستم. شاید تعجب کنید و بگویید که ای بابا وسط یک نوشته ی شخصی، چه طور من وارد شده ام. اگر کمی صبر داشته باشید و داستان را ادامه بدهید، شما هم متوجه قضیه می شوید. ولی عجالتاً عرض می کنم که از باب وظیفه، چون مجتبی به من امر کرده بود، اطاعت امر کردم و این دفترچه ی خاطرات او را به پایان می رسانم پس شما هم با من همراه باشید. «یا علی» 🌿🌿 🌱 🌿🌿 نیم ساعت بعد از آخرین نوشته ی مجتبی، یعنی ساعت پنج بعد از ظهرِ روز ششم اسفند ماه ۶۲، پس از صحبت های روحانی لشکر «حاج آقا پروازی»، از زیر طاق نصرت قرآن که در دست ایشان بود، گذشتیم و از پادگان دوکوهه حرکت کردیم. بوی اسپند و گلاب و عطر بود که فضای اتوبوس ها را پر کرده بود. از دوکوهه خارج شدیم و به سمت پادگان منطقه ی عملیاتی حرکت کردیم. قبل از رسیدن به سه راهی جُفیر، سهمیه ی شکلات و بیسکویتمان را گرفتیم و چندین ساعت در راه بودیم. سکوت عجیبی در اتوبوس حکم فرما بود. اکثر بچه ها یا قرآن در دست گرفته بودند یا مفاتیح یا صحیفه ی سجادیه و مشغول راز و نیاز بودند. خُب ساعاتی بعد معلوم نبود که شاهین بلند پرواز شهادت، بر روی دوش کدام برادر خواهد نشست و چه کسی رهسپار کوی دوست می شود. در این میان، مجتبی هم که آرام کنارِ دست من نشسته بود، استثنا نبود. تسبیحی در دست و ذکری را زیر لب زمزمه می کرد. کنار پنجره نشسته بود و فقط به بیرون چشم دوخته بود. حال عجیبی داشت! احساس می کردم که الهاماتی به او می شود که گاهی تبسمی ملیح بر روی صورتش نقش می بست که نشان از رضایت و اطمینان قلبی او داشت. به هر حال ساعت دوازده شب به منطقه ی عملیاتی رسیدیم. سه راه جُفیر را که پشت سر گذاشتیم، به منطقه ی طلائیه رسیدیم. منطقه ای که از نظر راهبردی بسیار مهم و حائز اهمیت بود؛ چرا که این عملیات از سه روز پیش در منطقه ی«هورالعظیم» و جزایر مجنون، توسط لشکر، شروع شده بود و الحمدالله خبر رسیده بود که در همان روز اول، منطقه ی صعبُ العبور و آبی خاکی «هورالهویزه» به دست رزمندگان اسلام افتاده و هر دو جزایر شمالی و جنوبیِ مجنون، آزاد شده اند و حالا آزادی این منطقه ی عملیاتی طلائیه بود که می‌توانست تیر خلاص به قلب دشمن باشد و در ضمن یک عقبه ی خاکی برای اعزام نیرو، ادوات، حمایت و حفاظت از جزایرِ آزاد شده باشد. در تاریکی شب از کنار آب های هورالهویزه و نیزارهای سر به فلک کشیده گذشتیم و به خط مقدم دشمن رسیدیم. هوای سرد زمستانی با وجود این آب های عظیمِ هور، سرد تر شده بود و کار را دشوار کرده بود. به هر حال چه گذشت و چه شد، بماند. ساعت دو نیمه شب، با رمز «یا رسول الله» به قلب دشمن حمله کردیم و عملیات سختی را آغاز کردیم. دو روز در آن منطقه مستقر بودیم و مدام در حالِ تک و پاتک. دشمن بعثیِ تا دندان مسلح، موانع زیادی را بر سر راهمان گذاشته بود که جلوی حرکتمان را گرفته بود. از طرفی چند پَدِ خاکی و دژ بزرگ ساخته بود که از آن جا مسلط بر منطقه ی طلائیه بود و مدام آتش می بارید. سنگر عجیبی در انتهای پدِ خاکی وجود داشت که حداقل ۱۵ عدد دوشکا با هم و در یک زمان شلیک می‌کردند! به هر حال جنگ به مراحل سختی وارد شده بود و ما هر طور شده بود، باید این خط را می شکستیم و طلائیه را آزاد می کردیم. بچه های زیادی شهید شده بودند، ولی من و مجتبی همچنان در کنار هم بودیم و مبارزه می کردیم. همین خون های شهدا بود که ما را مصمم تر می کرد که با توان بیشتری به نبرد ادامه دهیم و می‌دادیم. ⏪ ادامه دارد.... ................................. 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🪴
🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۷: به نام خدا و با سلام. حالا که این مطالب را می نویسم نمی دان
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۸: روز دوم، تعدادی نیروهای تازه نفس از راه رسیده بودند و جلوتر از ما مبارزه می کردند و حالا ما فرصتی هرچند کوتاه پیدا کرده بودیم که کمی استراحت کنیم. چند ساعتی زیر پتوی برادری استراحت کردیم که بعداً فهمیدیم شهید شده بود و بچه ها پتو را روی جنازه اش انداخته بودند تا سرِ فرصت او را به عقب برگرداند. بعد از سه روز عملیات، حسابی خسته و کوفته شده بودیم که حضور «حاج همت»، فرمانده ی لشکر در بین بچه ها تمام خستگی عملیات را از تن بیرون کرده بود. مجتبی عاشقِ حاج همت بود. این را می‌شد از نگاه عمیقش به «حاج همت» به خوبی فهمید. زُل زده بود به او و مبهوت حرکاتش شده بود. وقتی که حاج همت دست او را در دست گرفته بود و به او خسته نباشید می گفت برق شادی و شور و شعف را می شد در چشمانش دید. به من می گفت: « بعد از امام، چنین چشمان آسمانی و ملکوتی ندیده ام.» بعد از روحیه دادن حاج همت و از طرفی حضور خود او در کنار بچه ها، حالا با تلاش و نبرد جانانه ی بچه ها، خط اول دشمن شکسته شده بود و در منطقه ی مهم طلائیه پس از سه روز مبارزه ی سخت، تحتِ تصرف لشکریان اسلام بود و لشکر دشمن در نهایت خواری پا به فرار گذاشته بود. دشمن ضربه ی سنگینی خورده بود و آبرویش در خطر بود. خسارات و تلفات بسیار را متحمل شده و پا به فرار گذاشته بودند. بچه‌ها، تانک های بسیار را به غنیمت گرفته بودند و بر ضد خود عراقی‌ها به کار می‌گرفتند. خلاصه خون و دود و آتش بود که با هم آمیخته شده بود و فضا را فضای غریبی کرده بود. هواپیماهای دشمن نیز یکسره مواضع ما را بمباران می کردند و سعی داشتند که جلوی پیشروی ما را بگیرند. خدا را شکر که هنوز من و مجتبی در کنار هم بودیم و به جز چند خراشِ سطحی، آسیب دیگری ندیده بودیم و هنوز می‌توانستیم بجنگیم. این وضعیت ادامه داشت تا این که به دستور فرمانده گروهان، مجتبی مأمور شد که داخل یکی از تانک های غنیمتی بشود و در کنار یکی از بچه‌ها، تانک را برای حمله به دشمن آماده کند. گویی تقدیر و موقعیت، دست به دست هم داده بودند که من و مجتبی را از هم جدا کنند و کردند. هر چه اصرار کردم که من هم با او همراه شوم، فرمانده قبول نکرد که نکرد. به هر حال اطاعت امر فرمانده هم واجب بود و باید می‌پذیرفتم. مجتبی را در آغوش گرفتم و بعد از کمی گریه ی مختصر از هم جدا شدیم. هنگام جدا شدن، نگرانی و اضطراب را از چشمانش می خواندم. خواستم کمی حس وحالش را عوض کنم که به شوخی به او گفتم: «خُب، الحمدالله به همان چیزی که لایق بودی رسیدی؛ البته قیافه ات هم از اول این را تأیید می‌کرد.» خنده ای کرد و گفت: «دستت درد نکنه! یعنی قیافه ی ما این قدر تابلو بوده که از اول هم باید می رفتیم سراغ این کار؟!» من هم خنده ای کردم و گفتم: «شوخی کردم. خیلی جدی نگیر! این که چیزی نیست، مواظب باش که دچار اصطلاح رایجی که می گن نشی که او وقت کارمون زار می شه!». هرچی اصرار کرد اصطلاح دوم را به او نگفتم. البته خواستم بگویم که او مجبور شد هرچه سریع تر برود و من هم باید ادامه می دادم. به هر حال او رفت و ما از هم جدا شدیم. تا آخر آن شب من در منطقه ی عملیاتی بودم ولی از او خبری نداشتم. تا این که یک تیر غیب از ما خوشش آمد و بر شکم ما نشست و ما را نقش بر زمین کرد. خون زیادی از من رفته بود. باز هم خدا را شکر که امدادرسانی تا حدی سروسامان گرفته بود و بالأخره تا فردا غروب، ما را به عقب رسانند و من در بیمارستان صحراییِ سپاه، بستری شدم و حالا دیگر هیچ امیدی به قول و قرارمان با مجتبی نداشتم. البته بیش تر از همه چیز هم، فکر او مرا ناراحت و پریشان کرده بود. در آن شلوغی هم تنها چیزی که پیدا نمی شد آشنا بود که از او خبر داشته باشد. منطقه به قدری شلوغ و در هم ریخته بود که همرزم از همرزمِ کناری بی خبر بود و به فکر سنگر گرفتن بودند. البته تا حدودی اخبار مهم جنگ به گوشمان می‌رسید. مثلاً این که نامردهای بعثی، چون جلوی بچه ها کم آورده بودند، از بمب‌های شیمیایی استفاده کرده بودند و عده ی زیادی از بچه ها مسموم و شهید شده بودند. به هر حال یک هفته ای بود که در بیمارستان بستری بوده و هیچ خبری هم از مجتبی نداشتم. ⏪ادامه دارد.... ................................. 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
(آبرنگ) 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
7.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
┄┅═✧❀💠❀✧═┅┄ 📚کتابی که «حاج قاسم» معرفی می کند! «کوفه و نقش آن در قرون نخستین اسلامی» ✍ به قلم: «محمد حسین رجبی‌ دوانی» 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🪴
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۸: روز دوم، تعدادی نیروهای تازه نفس از راه رسیده بودند و جلوتر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۹: هنوز دو هفته نشده بود که با کمک بچه های امداد، کمی حالم رو به راه شده بود و حالا می توانستم با کمی زحمت از روی تخت بلند شوم و کمی این طرف و آن طرف، رفت و آمد کنم. اولین کاری که انجام دادم، سر زدن به مجروحینِ دیگر و سراغ گرفتن از مجتبی بود. خدا را شکر که چند تا از بچه های گردان را هم در آن جا پیدا کردم؛ هم جویای احوال آن ها شدم و هم خبری از رفقای دیگر گرفتم. عده ی زیادی شهید شده بودند. اما آنچه که بیشتر از همه دلِ بچه ها را سوزانده بود و غمی بزرگ روی دل آن ها نشانده بود، شهادت فرمانده ی لشکر یعنی حاج همت بود. با شنیدن این خبر پاهایم سست شده بودند و نفهمیده بودم که بیهوش شده ام. به هر حال وقتی به هوش آمدم، مانند بقیه ی رفقا آرزو می کردم که ای کاش صدها تن مثل من، شهید می‌شدند اما تارِ مویی از سر آن سردار بزرگ، کم نمی شد. ولی خب به هر حال او مزد زحمات مخلصانه ی خود را گرفته بود و الحق و الانصاف هم که برازنده ترین فرد برای پوشیدن لباس شهادت، او بود. روحش شاد. بچه ها می گفتند تا لحظات آخر، دوش به دوش بچه ها و حتی جلوتر از آن ها در خط مقدم ایستاده بود و می جنگید. لحظات آخر هم همراه شهید زجاجی، معاون لشکر سوار بر موتور شده بود و برای شناسایی به خط مقدم رفته بودند که مورد اصابت گلوله ی توپ قرار گرفته بودند و روی دژ طلائیه به شهادت رسیده بودند. رفتن او هم مانند بودنش، سرشار از اسرار و حرف های گفتنی بود. او به دنیا فهماند که این جا سردار و سرباز در ادای تکلیف هیچ فرقی با هم ندارند. او با حضور مستمر خود در خط مقدمِ جبهه، این درس بزرگ را به تاریخ داد که این جا سردارش، سردار عقبه نشین نیست. بلکه سردارش، سینه چاک تر از سربازش برای رسیدن به محبوب، سر از پا نمی شناسد و حتی گوی سبقت را نیز از او می رباید. با شنیدن خبر شهادت حاج همت، دل نگرانی ام نسبت به مجتبی دوچندان شده بود. از طرفی بچه های زخمیِ گردان هم خبری از او نداشتند. تنها راه حل برای این که از وضعیت او اطمینان خاطر پیدا کنم این بود که سری به قسمت تعاون بزنم و از اسامی شهدا مطلع شوم؛ یا این که منتظر بمانم تا یک مجروح جدیدی از رفقا وارد بیمارستان شود که از اوضاع جدید منطقه و بچه ها خبر داشته باشد؛ که همین اتفاق هم افتاد. عصر همان روز، یکی از بچه‌های گردانِ خودمان را وارد همین بیمارستان صحرایی کردند. بعد از چند ساعتی، بالای سرش حاضر شدم و بعد از احوالپرسی، سراغ مجتبی را گرفتم. ــــ سلام اخوی... خدا بد نده؛ مثل این که این بار هم بالِ حضرت عزرائیل شما را گرفته نه خود او؟! ــــ خدا که بد نمی‌ده اخوی! دست پختِ بعثی‌ها است. مثل این که تو پیشانی ما یه بادمجون بَمِ درست و حسابی کاشته اند که خودمون هم خبر نداریم! هرچی سعی می‌کنیم که از جاده ی بهشت خارج نشیم، نمی شه. مثل این که این بار هم چرخ ماشینمان پنچر شده و باز به جای جاده ی بهشت، افتادیم تو شونه خاکی! به هر حال این هم قسمت ما بوده. ــــ خب اخوی انشاالله که هرچه زودتر خوب می شی و دوباره بر می گردی تو پیستِ مسابقه. خیلی مزاحمت نمی شم، فقط یک سؤال می کنم و رفع زحمت. از مجتبی چه خبر؟ مجتبی صالحی، هم سنگریم رو می گم. با شنیدن این سؤال سرش را به زیر انداخت و اشک در دیدگانش جمع شد. تا آخر خط را خواندم. ــــ می خوای بگی تا آخر جاده ی بهشت رو، تخته گاز رفته؟! ــــ چه عرض کنم اخوی، من که خودم ندیدم، ولی اکثر بچه ها توی خط، اسمش رو جزو شهدا ذکر می کردند و الآن هم فکر کنم جنازه‌ش به واحد تعاون تحویل داده شده باشه و در سردخانه ی معراج شهدا باشه. بغض امانم را بریده بود و احساس می کردم مثل یک گلوله ی بزرگ شده بود که راه نفس کشیدنم را بسته بود. داشتم دوباره از حال می رفتم که آهسته روی تخت آن برادر نشستم و کمی استراحت کردم. حقیقتش اصلاً باور نمی کردم که چنین اتفاقی افتاده باشد. البته از طرفی هم وقتی یاد حالات شب های عملیات او می افتادم، تا حدودی یقین پیدا می کردم که نتیجه ی آن آرامش و نورانیت، نباید هم چیزی جز شهادت می بود. ⏪ادامه دارد.... ................................. 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄