امروز یه غریبه از کنارم رد شد ،
منو ندید .
تمام اخلاقاش رو از بَر بودم .
غریبه از بزرگترین رازام خبر داشت .
اون اشکامو دیده بود ،
خندمم همینطور .
حتی میدونستم اون لباسی که
تنش بود رو از کجا و چقدر گرفته .
غریبه هایی که ۷ سال باهم زندگی کردن .
با تمام اینها هنوز دوسش داشتم .
ایستادم و بغضم
رفتنش رو بدرقه کرد .
آدم میتونه خسته شه
بره یه گوشه بشینه
از زمین زمان گِله کنه
حتی گریه کنه
و باز پاشه و به کارش ادامه بده
انسان ناچاره به ادامه دادن ..
و چه بیچارگی قشنگی!