eitaa logo
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
1هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
44 فایل
آغاز: 24/8/1400🍃 شعبه دوممون در روبیکا⇩💌 https://rubika.ir/rooman_gandoo_1400 ورود آقایون ممنوع🚫 کپی رمان و پست ها پیگرد قانونی دارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
میرم پارت بنویسممم😂
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_5 #پارت_5 شنبه::: روز عملیات::: تو ون:: (زیبنب و روژان تو ون داوود و رسول و محمد رف
امنیت🇮🇷 رسول: دستگیرشون کردیم، شک داشتم که چقدر راحت گرفتیمشون.. که صدای زینب اومد... زینب: یا فاطمه زهرا... محمددد محمدددد صدامووو داریییی محمد: بگو! زینب: روژااان رسول: روژان چی زینب.. زینب: سریع خودتونو برسونید ضلع جنوبی ساختمون سررریع محمد: داوود برو پیش زینب تو، ون ارتباطو وصل کن باهامون سرررریع رسول پشت سرم بیااا بدووو ـــــــــــــــ ثنا: اگه از جونت سیر نشدی اصلحرو بردار بزار ما بریم.. روژان: اتفاقا از جونم سیر شدم... به نظرم شهادت از مرگ معمولی خیلی بهتره ثنا: پس خدانگهد... یه پشه داشت میرفت تو جشمم با دست جلو صورتمو تکون دادم تا پشه دور بشه روژان: از فرصت استفاده کردمو اصلحرو از دستش کشیدم بیرون... حالا من دوتا اصحله داشتم... رسول: با صدای تیری که اومد سرعتم بیشتر شد.. صبا: یه تیر زدم به دست روژان... ثتا: سریع تفنگو برداشتم و مسلح کردم.. و نشونه گرفتم روبه روژان و عقب عقب رفتم..خواستم بزنم، که.... روژان: داشتن فرار میکردن که صدای تیر تو راه رو پیچید... درست نمیدیدم یکم چشامو باز بسته کردم تا شاید جیزی ببینم، متوجه شدم رسول تیر هوایی زد صبا: نشونه گرفته بودم بزنم به رسول... روژان: رسول داشت میومد سمتم دسدم صبا نشونه گرفته و میخواد رسولو بزنه... با تمام دردی که داشتم بلند داد زدم: رسووول.... رسول: متوجه شدمو یه تیر به پای صبا زدم ثنا: خواستم کار صبا رو تموم کنم و تیرو بزنم به رسول که.. روژان: ثنا هم نشونه گرفته بود رو رسول به زور و تلاش تفنگ رو برداشتم بهش تیر شلیک کردم... ولی دیگه جونی واسم نمونده بود و افتادم رو زمین... محمد: داوود، داوود صدامو داری! آمبولانس.. سرررریع رسول: دویدم سمت روژان.. یکم نزدیکش شدم پام لیز خورد و افتادم کنارش.. روژان😭 روژان: همونطور که سرفه میکردم لبخندی زدم و زمزمه کردم خوبم.. رسول: چشاتو نبند تروخدااا.. صبا: به زور خودمو جابه جا کردم.... خواستم تفنگ که بالا سرمه رو بردارم ولی... محمد سریع تفنگ رو با پا دور کرد رسول: روژان داشت چشماشو می بست... سیلی میزدم تو گوشش تا شاید چشماش باز بمونه ولی فایده نداشت... فریاد زدم: رووووژاااااااننننن😭 محمد: ددداااوودد آمبوولاااانس چیشدددد داوود: اقا الان میرسن... صبا: محمد و رسول بالا سر روژان بودن... حواسشون به من نبود.. رفتم بالا سر ثنا... تموم کرده بود دستمو جلوی دهنم گرفتم تا صدای گریمو نشون... و اروم اروم دور شدم... پ.ن¹:.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ