نفسکشیدندرهوایحرمت...
نفسیستکهتاحالانکشیدهام💔
#جانم_حسین
#بسیجی🦋
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_61 1 هفته بعد: خیلی با آقا رسول لج افتاده بودم.. بیخودی بهم گیر میدادیم...
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_62
محمد: با تعجب گفتم:: رسول!
رسول: شرمنده سرمو پایین انداختم...
فقط خواستم چکش کنم
محمد: بعد کی گفته بود چکش کنی شما؟
رسول: با صدایی که از ته چاه میومد گفتم: ببخشید آقا..
محمد: هردوتاتون توبیخ میشید..
خانم شما یکی دیگه دست نویس بنویس بعد خودتون دوباره تایپش کنید..
آوا: دست نویسشو دارم.. همونو تایپ میکنم
محمد: داریم از توبیخ صحبت میکنیما
رسول توهم یک هفته اضافه کاری به همون اندازه که نوشتن گزارش کار برده..
آوا: از حرص داشتم سکته میکردم...
دلم میخواست یه چیزی به این نوروزی بگم... ولی در شان من نبود...
دلم خنک شد که محمد ضایعش و توبیخش کرد...
پ.ن¹:.....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_62 محمد: با تعجب گفتم:: رسول! رسول: شرمنده سرمو پایین انداختم... فقط خواس
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_63
آوا: چند روزی گذشته بود...
وقت استراحت بود..
رفتم تو آبدار خونه تا چایی بریزم که یهو نوروزی مث جن ظاهر شد...
رسول: تصمیم گرفتم تا از خانم حسنی عذر خواهی کنم اگرم توانشو داشتم حرف دلمو بزنم...
آوا: دومتر پریدم هوا و چایی ریخت رو دستم...
آخ بلندی گفتم. دستمو گرفتم زیر آب....
احساس میکردم کل بدنم سوخت...
رسول: خ.. خو.. بی.. د
آوا: نرگس با هراسونی اومد تو آبدارخونه..
نرگس: آوا.. خوبی..
آوا: دستم قرمز شده بود و باد کرده بود..
نرگس: وای.. بیا بریم درمانگاه سایت بدو..
ــــــــــــ
نرگس: اینم از این... بهتری الان؟
آوا: با سر جواب دادم
نرگس: چیشد اینجوری شد؟
آوا: هیچی بابا.. این آقای محترم بدون هیچ حرفی اومده تو آبدار خونه... منم از ترس سکته کردمو چایی ریخت رو دستم.. بار دومشه!
نرگس: که اینطور!
پ.ن¹:.....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_63 آوا: چند روزی گذشته بود... وقت استراحت بود.. رفتم تو آبدار خونه تا چایی
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_64
آوا: دقیقا دست راستم سوخته بود.. یکم از گزارش مونده بود... هرکاری کردم نشد بنویسمش.. هر کاری میکردم نمیشد.. دستم درد میگرفت... با دست چپم نمیشد بنویسم انقدر بدخط میشه که خودمم نمیتونم بخونم که بخوام تایپش کنم😐
باخودم درگیر بودم که..
رسول: بدید من براتون بنویسم..
آوا: نخیر ممنون... شما برگه رو پاره نکنید لازم نیست زحمت بکشید بنویسیدش...
رسول: پوووف...
بدید من مینوسم دیگه!
آوا: گفتم که.. نمیخواد، زحمت نکشید شما...
رسول: خانم حسنی... لطفا بدید
آوا: ناخودآگاه نگاهم بهش گره خورد.. اونم نگام کرد.. اما سریع نگاهامونو دزدیدیم..
ــــــــ فردا ـــــــ
محمد: یه چند روزی بود آوا سرسنگین باهام برخورد میکرد... هیچوقت تحنل قهراشو نداشتم...
در زدمو ارد اتاقش شدم..
آوا: تا دیدم محمده سریع خودمو جمع و جور کردمو بلند شدم..بعدش خیلی مغرور و ناراحت نشستم..
پ.ن¹:.....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_64 آوا: دقیقا دست راستم سوخته بود.. یکم از گزارش مونده بود... هرکاری کردم نش
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_65
محمد: آوا؟
آوا: با ناراحتی گفتم: بله!
محمد: چرا ناراحتی ازم اخه!
آوا: نگاهمو بهش دادم: نمیدونی واقعا؟
محمد: نخیر..
آوا: به خاطر اینکه پاره شدن گزارش تقصیر آقای نوروزی بود نه من که بخوام به خاطرش توبیخ بشم...
در ضمن توبیخ من از اون اقا خیلی شدید تر بود با اینکه مقصر من نبودم..
همیشه به خاطر اینکه من خواهرتم بهم سخت تر میگیری تا کسی احساس نکنه پارتی بازی درکاره...
بابا خب منم خسته میشم.. به خاطر حرف مردم که نباید زجر بکشم..
محمد: حرفی برای گفتن نداشتم...
نگاهم به دستش که سعی به قایم کردنش داشت خورد..
دستت چی شده؟
آوا: ای واااایییی
چ.. چی.. چیزی نیست... چایی ریخت روش...
محمد: خب مواطب باش خواهر من
ــــــــــــــــ
آوا: هنوزم دستم میسوخت.. هیچکدوم از اون پماد و راهکار ها جواب نداد...
نشستم سر میزم...
خیلی سرد سلام کردم...
رسول: دستتون بهتره؟
آوا: به لطف شما!
رسول: شرمنده سرمو پایین انداختم!
یک هفته بعد::
آوا: ای خدا این شارلوتم که تو خونه بند نمیشه هی میره اینور اونور..
باز با کی قرار داره...
اه.....
اوووو الم بیکن.... باورم نمیشه...
چطور ممکنه... کی اومده ایران که ما متوجه نشدیم.. مگه ممکنه با شارلوت تماس نگرفته باشه...
با تعجب داشتم اینور اونورو نگاه میکردم که...
عه... این اینجا چیکار میکنه...
با اصبانیت رفتم سمتش...
پ.ن¹: با اصبانیت رفت سمت کی؟!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#استوری_پندار_اکبری
#استوری_بازیگران
#فدایی_علی
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
#استوری_مجید_نوروزی
#استوری_بازیگران
#فدایی_علی
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷