«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_57 عزیز: آوا، محمد... واسه شب آماده باشیدا عطیه اینارو دعوت کردم... آوا: ب
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_58
آوا: رفتم سمت کمد لباسام..
بهترین لباسمو برداشتم...
یه روسری که بهش بیادم انتخاب کردم...
یه چادر رنگی هم برداشتم..
ــــــــــــــــــــــــ
رسول: رفتم سروقت کمد لباس...
لباس مناسبی پیدا نکردم...
عطیه: تق تق
رسول: جانم؟
عطیه: لباسی که خریده بودمو گذاشتم رو میز و بدون هیچ حرفی از اتاق اومدم بیرون..
رسول: آخ قربونت برم من...
ـــــــــــــــــــــ
آوا: تو آینه داشتم خودمو نگاه میکردم که صدای زنگ بلند شد..
ــــــــــ
عزیز: میگم حالا که همه دور هم جمعیم تاریخ عروسی رو مشخص کنیم... افروز خانوم نظراون چیه؟
افروز: من حرفی ندارم..
عزیز: من تقویم رو نگاه کردم آخر هفته عید غدیر... به نظرم روز خوبیه...
افروز: بسیار عالی..
روبه محمدو عطیه گفتم: پس به فکر خریداتون باشید که وقت نداریم زیاد..
محمد: منو عطیه بهم نگاهی انداختیمو لبخند زدیم...
پ.ن¹:.....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_58 آوا: رفتم سمت کمد لباسام.. بهترین لباسمو برداشتم... یه روسری که بهش بیا
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_59
آوا: وقتمون کم بود..هر روز رو اختصاص داده بودیم به یه چیز...مثلا الان دسته جمعی رفته بودیم خرید واسه لباس😐😂
لباس محمد انتخاب شد.. دنبال یه لباس محجبه بودیم واسه عطیه...
این وسطا ماهم یه نگاهی میکردیم شاید یه چیزی گرفتیم...
لباس عطیه رو هم گرفتیم..
مونده بودیم منو.. مامان و افروز خانومو.. آقا.. ر.. رسول... حتی وقتی تو ذهنمم اسمشو میارم قلبم میخواد از سینم دربیاد!
(چند ساعت بعد)
آوا: الان همه خرید کردن جز من.. همیشه همینه...
هیچوقت اون لباسی که میخوامو پیدا نمیکنم... الان مطمعنم اگه یدونه بخرم و همین مسیری که 600 بار اومدمو برگردم لباس ایده آلمو میبینم...
این چه زندگیه آخه!
عطیه: خندیدمو گفتم: آوا جان یکیو انتخاب کن دیگه.... شریک زندگیت مه تیست دوبار میپوشی بعدم پرتش میکنی یه گوشه
آوا: همین که اسم شریک زندگی اومد ناخودگاه ذهنم رفت پیش رسول
رسول: تا اسم شریک زندگی اومد نگاهم چرخید سمت اوا...
آوا: بعد از چند ساعت بلاتکلیفی تصمیم گرفتم یدونه شو بخرم...
پ.ن¹:.....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_59 آوا: وقتمون کم بود..هر روز رو اختصاص داده بودیم به یه چیز...مثلا الان دست
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_60
روز عروسی::
آوا: قربون داداش خوشتیپم بشم..
محمد: خدانکنه عزیزم❤️
آوا: مبارک باشه عطیه خانوووم😂❤️
عطیه: با بحن خودش گفتم: ان شاءالله نسیب خودتون بشه آوا خانوووو😂❤️
نگاهی به رسول کردمو بعد یه اوا نگاه کردم...
هردوتاشونم خجالت کشیدن...😂
پ.ن: خیلی نیمچه پارت😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_60 روز عروسی:: آوا: قربون داداش خوشتیپم بشم.. محمد: خدانکنه عزیزم❤️ آوا
کوتاه ترین پارتی که تا الان هر نویسنده ای گذاشته😂
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_60 روز عروسی:: آوا: قربون داداش خوشتیپم بشم.. محمد: خدانکنه عزیزم❤️ آوا
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_61
1 هفته بعد: خیلی با آقا رسول لج افتاده بودم..
بیخودی بهم گیر میدادیم...
رسول: سر یه موضوع کوچیک با اوا خانوم بحثم میشد.. و میوفتادیم به جون هم..
ــــــــ
آوا: گزارشی که محمد کفته یود اماده شد...
داشتم مرورش میکردم که...
رسول: برگه رو از دستش کشیدم...
آوا: آقا چیکار میکنید!
رسول: یا خونسردی گفتم: باید چک بشه...
آوا: اونوقت شما باید چکش کنید؟
رسول: بعله😌
آوا: برگه رو از دستش کشیدم و گفتم: کی این تشخیصو داده؟
رسول: خانم من از شما ارشد ترم..
آوا: کی گفته این حرفو؟
رسول: تجربه ام
آوا: به طور مسخره خندیدمو گفتم: آها بعد تجربه تون صحبت میکنه؟!
رسول: شما فک کن میکنه...
خواستم برگه رو بکشم ولی پاره شد...
آوا: وااییییی چیکار میکنییید آقااااااا
میدونید چند روز طول کشیده اینو بنویسم..
چرا اینجوری میکنیییید
محمد: چه خبرتونه!
اروم تر کل سایتو گذاشتید رو سرتون
آوا: از عصبانیت سرخ شده بودم..
گفتم: گزارشی که یک هفته وقت گذاشتم براشو آقا پاره کردن..
پ.ن¹:.....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام روزتون بخیر
من شب میرسم یه جای کسایی که همه عاشقن...
بین اونا کسی نیست که به دنبال معشوقش نیومده باشه...
همه و همه هستن🖤✨
شب کربلا هستم و دعاگویه همهٔ شما عزیزان
#نائبالزیاره
#بسیجی🦋