روزنوشت⛈
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 #نقاب_هیولا #قسمت_صدوهفتادونه لنا و بقیه رفتند تو محوطهی بزرگ مدرسه. لن
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_صدوهشتاد
نور صبح به سختی از میان غبار و دود عبور میکرد و سایههای مبهم خاکستری، زمین را میپوشاند.
تو چند روز گذشته، خبر حضور تیم آنها به اردوگاههای اطراف رسیده بود.
لنا و دوستش، با لباسهای ساده و چهرههایی که نشان از خستگی شب گذشته داشت، به ردیف طولانی بیماران نزدیک شدند. صفی که از غیرنظامیان آسیب دیده از آوار یا افرادی که زخمهای عمیق تیر و ترکش تو بدن داشتند، تشکیل شده بود.
صدای ناله و گاهی فریاد از درد میآمد.
لنا رفت طرف زنی سالخورده که آتل موقتی روی دست داشت و صورتش با خراشهای سطحی، خطخطی شده بود. طرهای از موهای سفید از زیر شالی که دور سر پیچیده بود، بیرون زده بود.
زن با صدایی لرزان گفت: «خونهم... همه چی زیر آوار رفت.» حرف که میزد چروکهای صورت بیشتر به چشم میآمد.
لنا با دقت باند را از دور دست او باز کرد و با لحنی آرام گفت: «ما اینجاییم تا کمکت کنیم مادرجان. نگران نباش.»
لئونور آن سمت، مشغول تمیز کردن زخم عمیق مرد جوانی بود که از ناحیه پا آسیب دیده بود. او با دقت ترکش را از زخم بیرون کشید و بانداژ را محکم بست. مرد با صدایی ضعیف گفت: «خواهرم هنوز زیر آواره...»
لئونور لحظهای مکث کرد: «ما همهی تلاشمون رو میکنیم.»
ژوزف، با چهرهای جدی و حرکاتی سریع، بیماران را ارزیابی میکرد و برای موارد بحرانی دستورات فوری میداد. فضای اطراف پر از صدای ناله، زمزمه و گاهی فریاد بود. بوی خون و الکل میآمد. میان ازدحام، صدای گریه کودکی بلند شد. لنا به سرعت به طرفش رفت. پسرکی را تو آغوش مادر دید که پایش زخمی و خونآلود است. کودک را گرفت، نشست روی صندلی، زخم را تمیز کرد و با لحنی آرام گفت: «همه چیز درست میشه پسر! قول میدم.»
مادر تا چشمش به ستارهی داوود روی دست لنا افتاد، با وحشت فریاد زد:« اسراییلی! این یهودیه.»
در یک آن دور آنها پر شد از بیماران و همراهان با چشمهایی سرخ و صورتهایی برافروخته.
لنا سعی کرد ستاره داوود را زیر مچ بلوز پنهان کند.
ژوزف که داشت زخمی را بخیه میزد، قیچی و پنس را انداخت و دوید به سمتشان. زنان و مردان، لنا را به هم نشان میدادند و دشنام بود که حوالهاش میکردند. زنی آمد نزدیک و کودک را از بغل لنا کشید:« همهی بدبختیای ما زیر سر شماست.»
پسر جوانی با پوست سبزه و موهای مشکی کوتاه، آمد جلو. با دست لنا را هل داد. پرتش کرد روی زمین. گرد و خاک به هوا برخاست.
ژوزف ابوقاسم را صدا کرد. پیرمرد جمعیت را شکافت و آمد کنارشان. لنا هراسان، بریده بریده به عربی گفت:« من دشمن نیستم. اومدم کمک.»
ژوزف رو به ابوقاسم کرد:« اگه کسی به این دختر آسیب بزنه، ما فورا اینجا را ترک میکنیم.»
ابوقاسم به سمت جمعیت برگشت. بلند و با لهجهی محلی سعی داشت آنها را متقاعد کند. کمکم دور لنا خلوت شد. لئونور شانهی او را گرفت و به چادر جراحی برد. نشاندش روی صندلی. چشمهای لنا سرخ بود و رنگ صورتش مهتابی. رد اشک روی گونههای خاکآلود دیده میشد. لئونور لیوان آب را به لنا تعارف کرد:« ناراحت نباش! تو کارتو درست انجام دادی.»
لنا با پشت دست لیوان را پس زد:« شاید! لطفا کمک کن سنگریزههایی که تو دستم رفتهرو، دربیارم.»
نگاه لئونور غمگین شد:« من کارشون تایید نمیکنم اما با این حجم از فجایع، بهشون حق میدم.»
لنا با آستین اشکی که راه افتاده بود روی صورت، را گرفت. بتادین را ریخت روی کف دست. صورت را از درد جمع کرد. بوی ید بلند شد:« منم همینطور.»
وقتی لئونور با پنس سنگریزهها را از زیر پوست میکشید بیرون، چشمها را بست.
قبل از اینکه لئونور وسایل را جمع کند، لنا ازوخواست با انبر ستارهی داوود را از دستبند ببرد.
بعد آنرا توی جیب شلوار پنهان کرد.
🖋د.خاتمی « نارون»
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
منتظر نظرات شما هستم.
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
روزنوشت⛈
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 #نقاب_هیولا #قسمت_صدوهشتاد نور صبح به سختی از میان غبار و دود عبور میکرد
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_صدوهشتادویک
شب، لنا با لرزش غیرمنتظرهٔ موبایل به خود آمد. صفحه نمایش، شمارهای ناشناس را نشان میداد. پیام را باز کرد:
«سلام لنا.
از گوشوارههای یاقوت کبود، خوشت اومد؟
دیوید و سازمان بعد از گشتن اتاقت، به این نتیجه رسیدند که تو با رهبران حماس همکاری میکنی. برای همین وقتی تو حمام بیهوش بودی، قبل از رسیدن پدر، ردیابی زیر پوستت کار گذاشتند.
احتیاط کن. راستی از جاسوسهای اطراف غافل نشو. دوستت دارم.»
سردی عجیبی از ستون فقرات پایین خزید. سرطان ترس افتاد به جانش. یکی یکی یاختهها را درگیر کرد. چه کسی این پیام را فرستاده بود؟ پدر؟ پیام میگفت که او خبر ندارد. گوشوارههای یاقوت؟ تو خاطرات گذشته کاوید.
گوشوارههای یاقوت....
عمو آرسن برایش از بمبئی سوغات آورده بود. ولی آنها سرخ بودند.
چه پیام مسخرهای... دیوید؟
همان دیویدی که چند وقت پیش با دسته گل آمده بود فرودگاه؟
دیوید بیشتر یک عاشق دلخسته بود تا یک جانی.
ولی تردید کم کم ذهنش را میخورد: هر بار که او و گروه پزشکان جایی میرفتند، چند روز بعد موشکباران آغاز میشد.
واقعاً شاباک حاضر بود هزاران بیگناه را برای یک مظنون قربانی کند؟
برق آبی نگاه ترسناک افسر شاباک را به خاطر آورد:« من حواسم بهت هست.»
با دستانی لرزان شماره را گرفت. خط خاموش بود. دوباره و سه باره تکرار کرد. صدای زنانه به روحش چنگ میزد.
*«The mobile you are calling is switched off...»*
گوشی را انداخت کنار.
ردیاب.... این کلمه مثل مورچه روی پوستش راه میرفت. اخیراً دردی مبهم را تو بازوی راست حس میکرد. حشرهگزیدگی بود یا چیزی دیگر؟
روپوش سفید را پرتاب کرد به کنار. به بازو خیره شد. چیزی نبود. رفت جلوی آینهی ترک خوردهی اتاق معلمها، نقطهای کبود به اندازهٔ دانهٔ عدس را پشت بازو دید. آبی تیره، یاقوت کبود.
« لئونور!» فریادش تو راهروی مدرسه پیچید. پاها پیش از ذهنش تصمیم گرفتند. دوید.
لئونور تنها تواتاق، تازه دراز کشیده بود که با صدای او نیم خیز شد. لنا موبایل لئونور را برداشت و گرفت طرفش:« رمزشو بزن.»
لئونور با چشمهای گشاد الگو را رسم کرد:« داری نگرانم میکنی. چی شده؟»
لنا توی صفحه یادداشت موبایل نوشت:« یه ردیاب تو پوست بازوم کار گذاشتند. کمکم کن.»
رنگ لئونور پرید. دست گذاشت جلوی دهان تا صدای جیغ را خفه کند:« دروغ میگی!»
لنا به یاد جاسوس افتاد. لئونور قابل اعتماد بود؟
الان دیگر این حرفها فایده نداشت. موهای بلند را داد کنار گوش. توی صفحه یادداشت نوشت:« خواهش میکنم کسی نفهمه. باشه؟»
لئونور بلند شد. با احتیاط از مدرسه بیرون رفتند. لنا حس میکرد یک هیولا را با خود حمل میکند. زیپ چادر جراحی را باز کردند. لنا با چراغ قوه موبایل نور انداخت و لئونور با دستانی لرزان و رنگی پریده، جراحی را شروع کرد. بوی الکل و ید پیچید تو هوا.
لنا دندانها را بههم فشار میداد تا درد آمپول را حس نکند.
لئونور ردیاب را از بازو درآورد. فلزی سیاه و خونآلود به اندازهی عدس. انداخت توی کاسهی فلزی کنار. صدای جیرینگ غلطیدن آن بلند شد. با هر چرخش، ردی از خون روی کاسه میانداخت. لئونور داشت محل را بخیه میزد که صدای غرش هواپیما آمد.
🖋د.خاتمی « نارون»
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
منتظر نظرات شما هستم.
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
عیدتون مبارک.
رسم بر اینه که از سادات عیدی میگیرند.
اینهم یک قسمت عیدی امروز.
نظر شما در مورد داستان چیست؟
من اینجام تا بشنوم.
https://daigo.ir/secret/61082292496
12.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نهمراستقدرتِآنکهدمزنمازجلالِتُویاعلی
نهمرازبانکهبیانکنمصفتِکمالِتُویاعلی
#فؤادکرمانی
#عید_غدیر
4.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
✅ نمی دانم، اطلاعی ندارم...😎
امام خمینی رحمت الله علیه خیلی فهیم بودن 🌹
1.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👊ویرانه شود شهر تلاویو به زودی
باآل علی هرکه درافتاد ورافتااااااد
🇮🇷✌️
#مرگ_بر_اسرائیل
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰
#دعای_سلامتی_امام_زمان_(عج)
اَللّهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلا..
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#ساعت صفر عاشقی
# ساعت ٠٠ : ٠٠
امیرحسین ساجدی @SAJEDIFRwaqe_346196.mp3
زمان:
حجم:
29.5M
🍎ٵࢪٵݦـــــۺ ۺب انهٜٜ
طبق قࢪاࢪهࢪشب
.یه ساعت طلایی 🌟داࢪیم
🍎خلوت شبانہ باقࢪانمون....
🌱#حالـــــتوسادهخوبکن
#واقعہهرشبموݩ
🔆 صاحبمان را صدا بزنیم...
امام زمان فرمودند:
به شیعیان من بگویید در شدائد و سختی ها مرا اینطور صدا بزنند:
یا اللهُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا فاطِمَه یا صَاحِبَالزَّمان اَدْرِکنی وَ لا تُهْلِکْنی
روزنوشت⛈
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 #نقاب_هیولا #قسمت_صدوهشتادویک شب، لنا با لرزش غیرمنتظرهٔ موبایل به خود آم
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_صدوهشتادودو
صدایی مثل طوفان، که سکوت شب را میشکافت. لنا به سرعت چراغ قوه را خاموش کرد. انگشتان لرزانش روی بازوی خسته فشرده شدند. صدای غرش نزدیکتر شد و زمین زیر پاهایشان لرزید.
لنا با صدایی که از شدت اضطراب بریده بریده شده بود، پرسید:«فکر میکنی... پیدامون کردن؟»
لئونور سر را به نشانه نفی تکان داد؛ اما چشمان گشاد شدهاش چیز دیگری میگفت.
کاسه فلزی که ردیاب را در آن انداخته بودند، روی میز جراحی لرزید. نور مهتاب از پنجرهی چادر به سطح خونآلود آن میتابید. صدای هواپیماها هر لحظه نزدیکتر میشد.
لنا سر را بلند کرد و با عجله گفت: « بریم. همین حالا.»
لئونور دستکشهای جراحی را پرت کرد طرف سطل زباله. دست او را گرفت و با هم از چادر پریدند بیرون. خلاف جهت مدرسه به طرف خرابهها دویدند. زمین ناهموار بود و سرعت آنها را میگرفت.
هوا پر از گرد و غبار بود، و نور کمسوی چراغها، سایههای ترسناکی روی دیوارهای شکسته میانداخت.
لنا به اطراف نگاه کرد؛ سایههایی که با هر غرش هواپیما بلندتر و سنگینتر میشدند. بازوی زخمیاش میسوخت، اما چیزی بیشتر از درد جسمی بود که قلب او را میآزرد. دیوید و پدر. فکر کردن به آنها، حماقتش را یادآوری میکرد.
در همان لحظه، نوری زیاد تابید و پشت بندش، صدای انفجار همه جا را لرزاند. بعد صدای غرش توپخانه از سمت دیگر. انگار جای زمین و آسمان عوض شد. حجم عظیمی از خاک و آجر و سیمان پرتاب شدند به اطراف. لنا دست لئونور را کشید. کنار دیواری خم شدند و سر را بین دستها گرفتند.
گرد و غبار که نشست، لنا و لئونور بلند شدند. دویدند به سمت انفجار. لئونور بریده بریده گفت:« خدا رحم کنه. فکر کنم مدرسهرو زدند.»
حجم مصیبت غیر قابل تصور بود. سه طبقه مدرسه ویران شده بود روی سر هزاران نفر آواره. لنا و دوستش رسیدند کنار خرابهها.
🖋د.خاتمی « نارون»
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
منتظر نظرات شما هستم.
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀