یه روز یکی از اتاق های خونش رو شروع میکنه به کَندن،برای یه کاری...
که تو همون حال و هوای بیل زدن و اینا
ی سنگ نورانی رو میبینه!
خوشحال میره سمت بازار...
برای فروش الماس!
اما کسی خریدار این الماس گرون قیمت و با ارزش نیست...
بهش میگن برای فروش این الماس گرون قیمت فقط باید بری سمت نجف...!
فردای همون روز میره نجف...
نزدیکای اذان کــه میشه میره حرم امیرالمومنین(ع) و با خودش میگه من که این همه صبر کردم بزار نماز بخونم بعد میرم برا فروش...
بعد نماز،خادم حرم رو ب جمعیت میکنه و میگه
ای مردم هرکی هرچقدر میتونه کمک کنه برای ساخت و ساز حرم،در شأن حضرت علی(ع) نیست حرم اینجوری باشه!
از جمله این حاجی الماسی ما، جوگیر میشه و میگه من این همه سال چیزی نداشتم از این به بعدشم نداشته باشم...
الماس رو میده به خادم میگه خرج حرم کنین!
بعد چند ساعت میگه چه غلطی کردم، کاش این کار رو نمیکردم
کاش حداقل نصفش رو بر میداشتم برا خودم و...