"قسمتاول"
«#تنهامیانداعش»
وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب،
تماشاخانه ای بود که هر چشمی را نوازش میداد. خورشید
پس از یک روز آتش بازی در این روزهای گرم آخر بهار،
رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند
بهاری را خمیازه میکشید. دست خودم نبود که این روزها
در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را
میدیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و
شاخه های نخلها رد میشد، عطر عشق او را در هوا رها میکرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم میکرد! دلتنگ
لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خندههای
شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت میگذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه
دلتنگیام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به
صدا در آمد. همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته
بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم.
بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر میدانستم اوست که خانه
قلبم را دق الباب میکند و بیآنکه شماره را ببینم، دلبرانه
پاسخ دادم :»بله؟« با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای
باغ میچرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم
میکردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری
عشق را از سرم پراند :»الو...
.
#ربــــ_الشـهـیـد🌱
روشنگران سرزمین آفتاب(ثامن خوروبیابانک)
"قسمتاول" «#تنهامیانداعش» وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانه ای بود که هر چشمی را
"قسمت دوم"🌱
«#تنهامیانداعش»
«هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطه ای خیره ماند، خودم
را جمع کردم و اینبار با صدایی محکم پرسیدم :»بله؟
تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از
کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس
بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان
صدای زمخت و لحن خشن تکرار میکند :»الو... الو...
از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم
پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :منو میشناسی؟؟؟« ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش
برایم آشنا نبود که مردد پاسخ دادم :»نه!« و او بلافاصه و
با صدایی بلندتر پرسید :»مگه تو نرجس نیستی؟؟؟« از
اینکه اسمم را میدانست، حدس زدم از آشنایان است اما
چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :»بله، من نرجسم، اما شما رو نمیشناسم!« که
صدایش از آسمانخراش خشونت به زیر آمد و با خنده ای
نمکین نجوا کرد :»ولی من که تو رو خیلی خوب میشناسم عزیزم!
« و دوباره همان خنده های شیرینش گوشم
را پُر کرد. دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدنمان دلم
لرزید که او در لرزاندن دل من به شدت مهارت داشت.
چشمانم را نمیدید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت
چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :»از
همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!« با
شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :»اما بعد گول
خوردی!« و فرصت نداد از رکب عاشقانه ای که خورده
بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :»من
همیشه تو رو گول میزنم! همون روز اولم گولت زدم که
ادامه دارد ...
#ربــــ_الشـهـیـــ
روشنگران سرزمین آفتاب(ثامن خوروبیابانک)
"قسمت چهارم" 🌱 «#تنهامیانداعش» ندیده بودم. مردی لاغر و قدبلند، با صورتی به شدت سبزه که زیر خط ب
"قسمت پنجم"🌱
«#تنهامیانداعش»
که در سکوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این
دختر ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آنهم مقابل
عمویم، اینچنین پاره کرده است. تلخی نگاه تندش تا شب
با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح
زود برای جمع کردن لباسها به حیاط پشتی رفتم، در
وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته
بود، لباسها را در بغلم گرفتم و به سرعت به سمت
ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد. لب پله ایوان به
ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که
نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و
صورتم را به درستی نمیپوشاند که من اصلا انتظار دیدن
نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم. دستانی
که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم میزد
و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست
نمیداد. با لبخندی زشت سالم کرد و من فقط به دنبال
حفظ حیا و حجابم بودم که با یک دست تلاش میکردم
خودم را پشت لباسهای در آغوشم پنهان کنم و با دست
دیگر شالم را از هر طرف میکشیدم تا سر و صورتم را
بیشتر بپوشاند. آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم
را سد کرده و معطلم کند و بی پروا براندازم میکرد. در
خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد اجنبی شده بودم، نه
میتوانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را
بلند کنم. دیگر چاره ای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با
قدمهایی که از هم پیشی میگرفتند تا حیاط پشتی تقریباً
دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید! دسته لباسها را روی
طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود
روشنگران سرزمین آفتاب(ثامن خوروبیابانک)
"قسمت پنجم"🌱 «#تنهامیانداعش» که در سکوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر ترکمن شیعه،
"قسمت ششم"🌱
«#تنهامیانداعش»
خودم را با بند رخت و لباسها مشغول کردم بلکه دست
از سرم بردارد، اما دست بردار نبود که صدای چندش آورش
را شنیدم :»من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر
ابوعلی هستی؟« دلم میخواست با همین دستانم که از
عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم که
همه خشمم را با مچاله کردن لباسهای روی طناب خالی
میکردم و او همچنان زبان میریخت :»امروز که داشتم
میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت
رو میدیدم!« شدت تپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه
که در همه بدنم احساس میکردم و این کابوس تمامی
نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون میریخت،
حالم را به هم زد :»دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی،
اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!«
نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس میکردم که
نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب »یاعلی« میگفتم
تا نجاتم دهد. با هر نفسی که با وحشت از سینه ام بیرون
میآمد امیرالمؤمنین علیه السلام را صدا میزدم و دیگر
میخواستم جیغ بزنم که با دستان حیدری اش نجاتم داد!
به خدا امداد امیرالمؤمنین علیه السلام بود که از حنجره
حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این
لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :»چیکار داری اینجا؟
از طنین غیرتمندانه صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان
زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش
تنها نگاهش میکند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت
سرخ و درشت تر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش
کرد :بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟