حلّه نشنوم. شاید در این صورت صبر کردن ممکن باشد.
لبخندی زد و گفت: من هم با تو خواهم آمد و هر وقت تو بگویی به حلّه باز خواهیم گشت.
پس از رفتن او، سعی کردم بخوابم. هر لحظه منتظر شنیدن فریاد و شیون ریحانه و مادرش بودم. امیدوار بودم قبل از آنکه خوابم ببرد اتفاقی نیفتد.
نمی دانستم ابوراجح تا چه مدت دیگر می توانست مقاومت کند. حسرت روزهایی را خوردم که به دیدن ابوراجح می رفتم و با او از هر دری صحبت می کردم.
آن روزها فکرش را هم نمی توانستم بکنم که چنین سرانجام عجیبی در انتظار ابوراجح باشد. دلم به حال خودم می سوخت. علاوه بر آنکه نمی توانستم با ریحانه ازدواج کنم، ابوراجح را نیز از دست داده بودم.
تا ده روز پیش، خودم را جوانی موفق و با آینده ای درخشان می دانستم. اکنون حس می کردم تمام غم ها و غصه های دنیا، مانند توده های ظلمت که در برابر دیدگانم غوطه می خوردند، روی دلم تلنبار شده اند و مرا در هم می فشارند.
در آسمان نیمه شب، ستاره ها چشمک می زدند و من در آینده ی تیره ام، به اندازه یک ستاره دور نیز بارقه ای از نور و روشنایی نمی دیدم.
خود را مانند کسی می دیدم که او را از ساحلی امن و زیبا، بر قایقی کوچک و شکننده سوار کرده و در میان دریایی خروشان و بی انتها رها ساخته بودند. در آن لحظه ها در فراروی خود، جز امواج تیره و در هم کوبنده، چیزی نمی دیدم.
دریغ از شبحی از ساحل یا کورسویی از فانوس دریایی!
قبل از آنکه به خواب روم، اندیشیدم: آیا سرنوشت من این است که قایقم در هم بشکند و تخته پاره های آن به هیچ ساحلی نرسد یا آنکه پروردگار مهربان، مرا از این ورطه و توفان نجات خواهد داد؟
نفهمیدم چگونه به خواب رفتم. در خواب نیز خود را سوار بر قایقی کوچک دیدم. دریا طوفانی بود. امواج مهیب، چون غول هایی سیه پوش، زیر قایق شانه می زدند و چون کوهی راست می ایستادند.
آنگاه قایق و مرا به پایین رها می کردند تا بر آتشفشان موجی دیگر فرو کوفته شویم و باز برآییم و باز فرو افتیم. ناگهان رعد و برقی زد و موجی سهمگین، قایق را در هم شکست.
من خود را به تخته پاره ای آویختم. پس از ساعتی سرگردانی و غوطه خوردن در میان صدها موج، از دور جزیره ای دیدم.
چنان خسته شده بودم که به زحمت می توانستم دست و پایم را حرکت دهم. هر طور بود سعی کردم با کمک امواج، خود را به ساحل نزدیک و نزدیک تر کنم. عاقبت با تلاش فراوان به ساحل رسیدم و خودم را با بدنی زخمی و کوفته، روی شن های خیس ساحل کشیدم.
تنها توانستم از اینکه نجات پیدا کرده بودم، خدا را شکر کنم.
آن گاه از خستگی فراوان از حال رفتم. مدتی بعد صدای دل ربا و آشنایی را شنیدم.
--- هاشم!...هاشم!
صدای ریحانه بود. چشم هایم را گشودم. هوا روشن شده بود و من خود را در ساحل جزیره ای سرسبز و زیبا یافتم. ریحانه با لبی خندان، کنارم نشسته بود.
--- هاشم بیدار شو! تو بالاخره به ساحل رسیدی.
از نجات یافتن من خیلی خوشحال بود. با دیدن او تمامی خستگی و کوفتگی ام را فراموش کردم و به چهره گیرا و درخشانش خیره شدم.........
پایان قسمت بیست و نهم
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
#رمان
@roshangeran
#قیام_مهدی_علیه_السلام_با_شمشیر
🤔#پرسش
❔از برخی روحانیون شنیدم که می گویند امام زمان با #شمشیر قیام می کند ❗️به نظرتون آیا چنین چیزی ممکن است که امام زمان در برابر سلاح های پیشرفته دشمنان با شمشیر قیام کند ❗️
💠#پاسخ💠
👌در این شکی نیست که در روایات ما از #شمشیر به عنوان سلاح امام زمان علیه السلام نام برده شده است .
❕امام صادق علیه السلام فرمود ؛
« همه ما، قائم به امر خداوند هستيم، يكى پس از ديگرى، تا آن كه صاحب #شمشير بيايد. چون او بيايد، به گونه ديگرى غير از آنچه بوده، رفتار مى كند.»
📚الکافی ج 1 ص 536
👌برخى بر اين باورند كه كلمه «شمشير» در معناى حقيقى آن به كار رفته است و بنابراين مصداق آن، همان شمشير به عنوان ابزار جنگى خاصّ است.
در اين گمانه، چيرگى حضرت مهدى عليه السّلام بر #دشمنان در فرض هاى ذيل تصور مى شود ؛
1⃣ خداوند در آن شمشير قدرت و اعجازى قرار خواهد داد كه تمام سلاحهاى موجود را مقهور نيروى خود مى سازد.
2⃣ تمام تسليحات پيشرفته از كار مى افتند و غير #قابل استفاده مى شوند و مردم به ناگزير، از سلاحهاى ابتدايى (يعنى شمشير و مانند آن) استفاده خواهند كرد.
3⃣در آستانه ظهور، جنگهاى خونين فراوانى به وقوع مى پيوندد و تمام سلاحهاى پيشرفته از بين خواهد رفت و از آن پس در #جنگها فقط از ابزارهاى ساده استفاده مى شود.
📚پرسمان مهدویت ص 252
❕اما عده ای دیگر از #محققان نظری بهتر ارائه داده و می گویند ؛
👌بازگشت به عقب نه ممكن است و نه منطقى، و اين بر خلاف سنّت آفرينش و اصل تكامل در زندگى انسانها است؛ بنابراين، هيچ دليلى وجود ندارد كه با جهش جامعه انسانى به سوى حقّ و #عدالت، ترقّى و پيشرفت جامعه متوقّف گردد، و يا عقب نشينى كند، عقب گرد و گذشته گرائى با چنان پيشرفت و جهشى متناسب نيست.
❕بنابراين، قيام يك مصلح بزرگ براى استقرار عدل و آزادى در سراسر جهان هيچگاه سبب نمى شود كه جنبش صنعتى و ماشينى در شكل سالم و مفيدش بر چيده يا متوقّف شود. براى #استقرار چنان حكومتى بايد حكومتهاى خودكامه و بيدادگر از صحنه جهان خارج شوند؛ و براى خارج كردن آنها، لااقل در شرايط كنونى يك «سلاح برتر» لازم است؛ سلاحى كه شايد حتّى تصوّرش امروز براى ما ممكن نيست.
👌روایات متعددی حاکی از پیشرفت چشم گیر علم و #دانش و تکنولوژی در زمان ظهور قائم علیه السلام است .
❕امام صادق علیه السلام فرمود ؛
« هنگامى كه كارها به صاحب اصلى ولايت (مهدى عليه السلام) برسد خداوند هر نقطه فرو رفته اى از زمين را براى او مرتفع، و هر نقطه مرتفعى را پايين مى برد آنچنان كه تمام دنيا نزد او بمنزله كف دستش خواهد بود كداميك از شما اگر در كف #دستش موئى باشد آن را نمى بيند »
📚بحار الانوار ج 52 ص 328
👌این که در روایاتی سخن از قیام مهدی علیه السلام با شمشیر به میان می آورد اشاره به این است كه «شمشير» هميشه #كنايه از قدرت و نيروى نظامى بوده و هست همانگونه كه «قلم» كنايه از علم و فرهنگ است.
👌 حتّى در ميدان جنگهاى سنّتى پيشين سلاحهاى مختلفى جز شمشير به كار مى رفته، همچون تير و نيزه و خنجر، ولى همواره مى گويند اگر در برابر فلان موضوع سر تسليم فرود نياريد «حواله شما با #شمشير است» يا گفته مى شد «به زور شمشير حقّ خود را مى گيريم».
❕یا از قديم معروف بوده «كشور با دو چيز اداره مى شود، قلم و شمشير» و همه اينها جنبه #سمبوليك دارد و مفهوم آن تكيه بر قدرت و استفاده از نيروى نظامى است.
👌ضرب المثلهاى زيادى امروز در اين زمينه در دست است؛ مى گويند
«فلان كس شمشير را از رو بسته!» #يعنى، آشكارا فدرت نمائى مى كند.»
❕ «شمشير ميان ما و شما حكومت خواهد كرد،» اشاره به اين كه جز از راه جنگ مسأله حل نمى شود.
👌 «شمشيرها را #غلاف نمى كنيم تا به هدف برسيم!» كنايه از اينكه مبارزه را تا آخر ادامه خواهيم داد.
❕از اينجا روشن مى شود كه منظور از قيام مهدى عليه السلام به سيف، همان اتّكاى بر قدرت است؛ براى اينكه چنين گمان نشود كه اين مصلح بزرگ آسمانى به شكل يك معلم، يا يك واعظ، و يا راهنماى #مسائل اجتماعى ظاهر مى شود و رسالت او تنها اندرز دادن مردم است.
👌بلكه او يك رهبر درونگر و دورانديشى است كه نخست از حربه منطق بهره گيرى كافى مى كند، و آنجا كه گفتار حق سودى نبخشد كه در مورد بسيارى از زورگويان و جبّاران سودى هم نخواهد داد، دست به شمشير مى كند؛ يعنى، متوسّل به قدرت مى شود و #ستمكاران را بر سر جاى خودشان مى نشاند؛ يا در صورت لزوم، وجود كثيفشان را از سر راه بر مى دارد؛ و شك نيست كه براى اصلاح گروهى از مردم جز اين راه ى نيست .
📚حکومت جهانی مهدی ، مکارم شیرازی ، ص 253
#پرسمان_اعتقادی
❌ @roshangeran
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان نیمه شبی در حلّه
《اثر مظفر سالاری》
🔹قسمت سی ام
....... هاشم!..هاشم!
از خواب پریدم.همان صدا بود. ریحانه کنار بسترم نشسته بود. پدربزرگم چراغ در دست، کنارش ایستاده بود. برای لحظه ای این فکر از ذهنم گذشت که ای کاش بیدار نشده بودم.
آیا ابوراجح از دنیا رفته بود؟ اما پدربزرگ داشت می خندید.
-- بیدار شو فرزندم!
چشم هایم را مالیدم. نه اشتباه نکرده بودم. پدربزرگم داشت بی صدا می خندید. به ریحانه نگاه کردم. او لبخند می زد و از شادی اشک می ریخت.
حتی در کودکی او را آن گونه خوشحال ندیده بودم. راست نشستم و گفتم:
عجیب است. دارم خواب می بینم که از خواب بیدار شده ام.
ریحانه گفت: تو واقعا" بیدار شده ای.
-- اما شما دارید می خندید. خوشحال هستید. چطور چنین چیزی ممکن است؟ حال پدرتان چطور است؟
دو قطره اشک در پرتو چراغ درخشیدند و از گونه های ریحانه روی چادرش فرو افتادند.
-- حالش کاملا" خوب است. همان طور که مدتی پیش در خواب دیده بودم.
باز در بستر دراز کشیدم و گفتم: حال دیگر یقین کردم که دارم خواب می بینم. خدا کند چند ساعتی در این خواب خوش بمانیم!
پدربزرگ دستم را گرفت و کشید.
-- برخیز، از شدت خستگی داری مهمل می گویی.
مجبور شدم بنشینم. ریحانه گفت: برخیز برویم تا با چشمان خودتان ببینید؛ هرچند باور کردنی به نظر نمی رسد، ریحانه ایستاد. از اتاقی که ابوراجح در آن بود صدای صلوات به گوش می رسید. پدربزرگ دوباره دستم را کشید و کمکم کرد تا بایستم.
-- اگر من بیدارم، درست شنیدم که گفتید حال پدرتان کاملا" خوب است؟
شادی ریحانه آن چنان بود که نمی توانست جلو لبخند و اشک ریختن خود را بگیرد. بالاترین آرزوی من آن بود که او چنین خوشحال باشد.
-- بله پدرم هیچ گاه به این خوبی و سلامت نبوده.
پدربزرگ گفت: راست می گوید. باورش سخت است؛ ولی واقعیت دارد.
-- پس من بیدارم و حال ابوراجح نیز خوب است و شما برای همین خوشحال هستید؟
ریحانه گفت بیایید برویم تا ببینید.
اندک اندک از بهت و حیرت بیرون آمدم و در گرمی شادی فرو می رفتم.
-- صبر کنید، چگونه او سلامت خود را باز یافته؟
ریحانه گفت: باید جواب سوال را خودتان بدانید. مگر شما نبودید که به پدرم پیشنهاد کردید از امام زمان(عج) یاری بخواهد؟
(التماس دعا)
سوزش جوشیدن اشک را در چشمانم احساس کردم. با صدایی که از هیجان و شادی می لرزید، پرسیدم: یعنی آن حضرت پدرتان را شفا داده اند؟
گریه بر ریحانه غلبه کرد. صورتش را در چادر پنهان ساخت و سر تکان داد. پدربزرگم گفت: آنچه اتفاق افتاده یک معجزه است. تنها می تواند کار آن حضرت باشد و بس.
بلند خندیدم.
-- چه می گویی پدربزرگ؟ این شما نبودید که ساعتی پیش مرا نصیحت می کردید که....
نگذاشت حرفم را تمام کنم. گفت: آنچه را گفته ام فراموش کن. اکنون می گویم: 《جانم به فدای او باد》 افسوس که عمری را بدون شناخت آن بزرگوار به هدر داده ام》
😭😭😭😭😭😭😭😭
ریحانه گفت: خدا را شاکر باشید که سرانجام، امام و مولای خود را شناخته اید.
-- حق با توست، دخترم. ساعتی پیش افسوس می خوردم که ابوراجح در حال گمراهی خواهد مرد. اکنون دریغ می خورم که خود، عمری را به پیمودن بی راهه گذرانده ام؛ اما از اینکه عاقبت راه راست را یافته ام، خدا را سپاس می گویم.
بیرون از درِ اتاق ایستادم. از ریحانه پرسیدم: یعنی دیگر از آن همه جراحت و شکستگی، اثری نیست؟
ریحانه لبخندی زد و ساکت ماند. پدربزرگم مرا به جلو راند و گفت:
بیشتر از ده قدم تا آن اتاق فاصله نیست. برویم تا خودت ببینی.
از تالار گذشتیم و به اتاقی که ابوراجح در آن بستری شده بود، رسیدیم. پدربزرگ پرده را بالا گرفت و وارد شد. من و ریحانه نیز داخل شدیم.
روحانی و طبیب در حال دعا خواندن بودند و بی شک نفر سوم که در سجده بود، کسی نمی توانست باشد جز ابوراجح.
زن ها که گوشه ای نشسته بودند با دیدن من برخاستند. همسر ابوراجح از همه خوشحال تر بود. در اتاق، دو چراغ روغنی روشن بود. پدربزرگ برای آنکه بهتر بتوانم ابوراجح را ببینم، چراغی را که در دست داشت به من داد.
به روحانی و طبیب سلام کردم و کنار ابوراجح نشستم. او عبایی به دوش و چفیه ای بر سر داشت. نمی توانستم صورتش را ببینم. دقیقه ای گذشت. از هیجان می لرزیدم. ریحانه به پدرش نزدیک شد و آرام گفت: پدر، هاشم کنارتان نشسته.
ابوراجح به خود تکانی داد و آهسته سر از سجده برداشت و به طرفم چرخید.
-- سلام هاشم.
دهانم از حیرت وا ماند و چراغ در دستم شروع به لرزیدن کرد. ریحانه چراغ را از دستم گرفت و به چهره پدرش نزدیک کرد. نه تنها هیچ جراحتی در صورت ابوراجح نبود، از آن رنگ زرد همیشگی، ریش تنگ و صورت کشیده و لاغر، خبری نبود. صورتش فربه و گلگون و ریشش پرپشت شده بود. به من لبخندی زد و گفت: جواب سلامم را نمی دهی؟
به جای دندان های بلندش که ریخته بود، دندان هایی مرتب و زیبا روییده بود. آثار جوانی
و سلامت از چهره و بدنش هویدا بود.
دیگر با دیدن ابوراجح باید معجزه ای را که اتفاق افتاده بود، باور می کردم.
-- سلام بر تو باد، ابوراجح!
وقتی یکدیگر را در آغوش گرفتیم، متوجه شدم که بدنش مانند گذشته، لاغر و رنجور نیست. او را بوسیدم و در میان گریه گفتم: ابوراجح، تو بگو که خواب نمی بینم.
دست هایم را به شانه ها و پهلویش کشیدم.
-- دیگر از آن همه شکستگی و کوفتگی خبری نیست؟
ابوراجح از من فاصله گرفت. سینه اش را جلو داد و با دو دست، به سینه و شکم و شانه های خود کوبید و با اشک و خنده گفت: احساس می کنم هیچ گاه به این شادابی و سلامت نبوده ام؛ هیچ درد و مرضی و کسالتی در خود نمی بینم.
روحانی که از خود بی خود شده بود، گفت: به تو غبطه می خورم، ابوراجح! شیرینی این سعادت و افتخار، گوارایت باد که امام زمانت(عج) را زیارت کردی و از لطف آن حضرت برخوردار شدی.
طبیب گفت: مدتی بود تحت تاثیر کتاب های پزشکی ماده گرایان قرار گرفته بودم. دیگر اعتقادی به آن حضرت نداشتم و یادی از ایشان نمی کردم. به اینجا آمدم تا با خیال خام خودم تو را معالجه کنم؛ ولی با لطف آن بزرگوار، خودم معالجه شدم. این نشانه به قدری روشن و آشکار است که جایی برای هیچ شک و شبهه ای نمی گذارد.
ریحانه دست های پدرش را گرفت و گفت:پدرجان! به خدا قسم اینک همان گونه اید که سال پیش، شما را در خواب دیدم!
ابوراجح ایستاد و گفت: آری، مژده چنین کرامتی از سال پیش به ما داده شده بود؛ اما من آن را جدی نگرفته بودم.هیهات که اگر تمام زندگی ام را در یک سجده شکر خلاصه کنم نمی توانم ذره ای از این نعمت بزرگ را سپاس گویم.
چقدر آن حضرت زیبا و با وقار بودند و با چه مهربانی و عطوفتی با من سخن گفتند!
گفتم: آنچه را اتفاق افتاده تعریف کن تا من هم بدانم.
گفت: در آن لحظه که به هوش آمدم، حرف های تو را شنیدم. پس از آن، حالم چنان شد که مرگ را به چشمخود دیدم. چون زبانم از کار افتاده بود، در دل با پروردگارم مناجات کردم و مولایم، حضرت صاحب الزمان(عج)، را در درگاه الاهی واسطه قرار دادم و از او کمک خواستم.
در یک قدمی مرگ که نفس کشیدن برایم دشوار بود، جز به خداوند مهربان، به هیچ کس دیگری امید نداشتم. ناگاه احساس کردم آن حضرت کنارم ایستاده اند.
چشم گشودم و با شادی فراوان، ایشان را دیدم. آن امام مهربان، دست گرم و مسیحایی خود را به روی صورت و بدنم کشیدند و فرمودند:《از خانه خارج شو و برای همسر و فرزندت کار کن، چون خداوند به تو عافیت عنایت کرده است.》با همان حرکت دست، تمام دردها و ناراحتی هایم پایان گرفت و مانند الآن احساس سبک بالی و سلامتی کردم.
هنگامی که با شور و شعف فراوان از جا برخواستم، دیگر آن حضرت را ندیدم. همه در خواب بودید. چراغ را برداشتم و تا وسط حیاط رفتم، مگر امامم را دوباره ببینم و در آغوشش بکشم، اما هر چه گشتم ایشان را نیافتم.
درِ خانه بسته بود. ناامید و گریان باز گشتم. در بسترم دراز کشیدم و فکر می کردم چگونه شما را بیدار کنم که وحشت زده نشوید.
گریه امانم را بریده بود.ابتدا طبیب و بعد ابونعیم بیدار شدند. بعد بقیه را به آرامی بیدار کردند.
ریحانه گفت؛ من در سجده به خواب رفته بودم. قبل از اینکه خواب، هوش و حواسم را برباید، غمگین ترین دختر دنیا بودم و اینک خودم را سعادتمند ترین دختر روی زمین احساس می کنم.
مادرم آرام مرا تکان داد و گفت:《 برخیز، حال پدرت بهتر شده و در بستر نشسته.》سراسیمه برخاستم و پرده را کنار زدم.
پدرم با زیبایی و سلامت کامل، به من لبخند زد و گفت: بر خودت مسلط باش، امر غریبی نیست که امام زمانمان(عج) به یکی از شیعیان خود سربزند و گرفتاری او را بر طرف سازد.
ریحانه رو کرد به من و ادامه داد: من هم مانند شما تصور می کردم این چیزها را در خواب می بینم.
همه خندیدیم. ام حباب گفت: من هنوز خیال می کنم دارم خواب می بینم؛
ولی اگر خوابم، خواب شیرینی است و اگر بیدارم، شیرینی اش بیشتر است. باز هم خندیدیم. به پدربزرگ گفتم: من از همه دیرتر بیدار شدم. کار خوبی نکردید.
صدای خنده ی شادمانه مان در اتاق پیچید. اگر کسی از بیرون، صدایمان را می شنید فکر می کرد بر جنازه ابوراجح ضجه می زنیم. پدربزرگ گفت: من می خواستم مانند هر روز دیگر، تو را نزدیک آفتاب زدن بیدار کنم، ولی ابوراجح گفت تو را بیدار کنم تا همه با هم نماز شب بخوانیم.
ابوراجح لباس تمیزی به تن داشت. معلوم بود قبل از بیدار شدن من، استحمام کرده است. وقتی او را در آغوش کشیدم، عطر صابون خانه مان به دماغم خورد.
روحانی گفت: چه روز فرخنده ای را در پیش رو داریم! با روشن شدن هوا، همه برای تشیع جنازه ابوراجح خواهند آمد و بعد با دیدن او خاکشان خواهد زد.
شیعیان شادی خواهند کرد و دشمنان ما روسیاه خوهند شد. خدایا چگونه تو را سپاس گویم.
روحانی شروع به گریستن کرد و گفت: چرا وقتی آن حضرت تشریف آوردند من در خواب بودم و نتوانستم جمال بی مانندش
را زیارت کنم؟
طبیب به او گفت: باید خودمان را به این تسلی بدهیم که نگاه مهربان امام در وقت تشریف فرمایی به ما خفتگان نیز افتاده است.
پدربزرگ گفت: قبل از آنکه به نماز شب مشغول شوید، باید احکام وضو و نماز را به شیوه شیعیان به من و هاشم و ام حباب بیاموزید.
روحانی گفت: من با کمال افتخار این کار را می کنم. ابونعیم، تو و خانواده ات نزد ما بسیار گرامی خواهید بود. چه فضیلتی از این بالاتر که امام زمان(عج) به خانه ات آمده اند.
پدربزرگ گفت: من این سعادت را مدیون نوه ام هاشم هستم.
ابوراجح به من گفت: تو را با قوها در راه دارالحکومه دیدم.
فهمیدم برای چه به آنجا می روی. بقیه حوادث را نیز ریحانه برایم تعریف کرد. من به همان اندازه که از شفا یافتن خودم خوشحالم، از شیعه شدن تو و پدربزرگت نیز خوشحالم.
چقدر احساس سربلندی می کنم زمانی که می بینم آنچه را درباره امام زمان(عج) برایت گفتم، با این کرامت آن حضرت، برایت یقینی شده است.
از دیدن چهره زیبای ابوراجح، سیر نمی شدم. او سرانجام به نماز ایستاد.
من به همراه پدربزرگم کنار روحانی نشستیم تا پاره ای از احکام لازم را به ما بیاموزد.
ریحانه نیز به سراغ ام حباب رفت. من ترجیح می دادم آموزگارم ریحانه باشد. حالا که مطمئن شده بودم خوابی که دیده است به حقیقت پیوسته.
بسیار کنجکاو بودم بدانم جوان سعادتمندی که کنار پدرش ایستاده بوده، کیست.
دقایقی بعد همه مشغول خواندن نماز شب بودیم. هیچ گاه چنان نماز پر شوری نخوانده بودم............
پایان قسمت سی ام
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان
❌ @roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️ مقایسه ممنوع!
🔻صحنههای عجیبی که در قیامت با آن مواجه خواهیم شد ...
❌✅کلیپ ویژه✅❌
#پناهیان
#اخلاقی
@roshangeran
⭕️ یکی میشود مثل من که با انتشار یک عکس از حاج قاسم یاد میکند، یکی هم میشود مثل بچههای گروه جهادی عماد مغنیه در مشهد که راه افتادند در محلههای محروم شهرشان و دارند قبوض آب و برق و گاز نیازمندان را پرداخت میکنند. اسم طرحشان را هم گذاشتهاند؛ به حساب حاج قاسم
#مکتب_حاج_قاسم
❌ @roshangeran