eitaa logo
روشنگران
112 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
31 فایل
✨🎇 کانال روشنــگران 🎇✨ 🛑پاسخِ شایعات‌ و شبهات 🛑مطالب روشنگرانه در موضوعات مختلفِ 🛑فرهنگے، اعتقادے ، سیاسی واجتماعی ...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید | پرسش یک جوان از رهبر انقلاب درباره جوانگرایی در مسئولیت‌ها 🔻رهبر انقلاب: وقتی یک جوانی در سنین متناسب رئیس جمهور بشود و واقعاً آدم متعهدی باشد طبعاً افرادی را که انتخاب میکند از بین جوانها خواهد بود. 🔻 اول انقلاب آدمهایی که بتوانند کارها را برعهده بگیرند و تجربه داشته باشند، نبودند. الان هستند. پیرمرد هم نیست، اما جوان سی و چندساله و چهل ساله هم نیست، این را وقتی داریم، نمیشود، یعنی مصلحت نیست، درست نیست که ما این آدم را در رأس کار نگذاریم و از امکان کار و تجربه و توانایی‌اش استفاده نکنیم. @roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید | رهبر انقلاب: من فکر نمیکنم در بهشت زندگی میکنیم. شما خیال میکنید همه پیش من می‌آیند و به‌به و چه‌چه میکنند؟ @roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید | گفتگوی صمیمانه محمد صالح‌علا با رهبر انقلاب 🔹گزیده مستند «غیررسمی» @roshangeran
16.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 پاسخ رهبر انقلاب به سؤالات صریح یک کارگردان 🔻رهبر انقلاب: من تک تک مردم ایران را دوست میدارم و برای همه دعا میکنم. @roshangeran
⭕️ سال ۹۷ خبرگزاری ایبنا از ناشران فعال گزارشی منتشر کرد که خیلی عجیب بود. پر کار ترین ناشر کودک و نوجوان در شش ماه اول سال، ۶۵۳ کتاب منتشر کرده بود که ۶۵۲ تاش ترجمه بود! رسما تربیت بچه‌ها رو سپردیم به اهالی فرهنگ غربی! @roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥 ماجرای سیاساکتی نگاه کردن رهبرمعظم انقلاب با نوه‌‌هایشان ✅ @roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥 درد دلهای تهیه‌کننده لیسانسه‌ها با رهبرمعظم انقلاب 🔺بیانات رهبرمعظم انقلاب درباره فیلم مارمولک ✅ @roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مزاح رهبر انقلاب با مهدی فخیم‌زاده: شما طاغوتی هستید؟ 🔸فخیم‌زاده: من از سپاه یزید آمده‌ام ✅ @roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 میلاد حضرت عیسی‌بن‌مریم(ع) مبارک. @roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 داستان نیمه شبی در حلّه 《اثر مظفر سالاری》 🔹قسمت سی و دوم(بخش دوم) ...... زمانی که احساس کردم صدایم دیگر نخواهد لرزید، پرسیدم: راستی قضیه آن جوان چیست؟ پدرتان مدتی پیش به من گفت که در خواب شما، جوانی در کنارتان ایستاده بوده و پدرتان به شما گفته:《 این شوهر آینده توست》. پیرزن در همان حال که دیگ را به هم می زد، نیمی از دوغ را سر کشید و با رضایت، سر تکان داد. ریحانه گفت: حال که نیمی از خوابم به واقعیت پیوست، تردید ندارم که آنچه پدرم گفته نیز واقع خواهد شد. پیرزن بقیه دوغ را نیز سر کشید و گفت: هر کس در این مطبخ با برکت کار کند، مانند ام حباب، چاق و چله خواهد شد. از ریحانه پرسیدم: اکنون که دریافته اید خوابتان، رویایی صادق بوده، چرا آن جوان را معرفی نمی کنید؟ شاید من بتوانم او را ترغیب کنم که... حرفم را قطع کرد: راضی به زحمت شما نیستم. صبر می کنم تا خودش به سراغم بیاید. -- اما او از کجا بداند که شما او را به خواب دیده اید؟ -- خدا که می داند. نمی دانستم چرا آن قدر اصرار دارم آن جوان را بشناسم. شاید می خواستم مطمئن شوم که حماد است. حماد قابل تحمل تر از یک جوان ناشناس بود. -- تقدیر چنین بود که پدرتان تا مرز مرگ پیش برود و آن گاه شفا یابد؛ اما ما هم بیکار نماندیم و این افتخار را پیدا کردیم که در مسیر عملی شدن تقدیر الهی، نقش کوچکی داشته باشیم. آیا تلاش ما بیهوده بوده؟ آیا باید دست روی دست می گذاشتیم؟ حالا هم شاید لازم باشد قدمی بر داریم. پیرزن به من نگاه کرد و لب ورچید. معلوم بود که از حرف های ما حوصله اش سر رفته است. ریحانه گفت: حرف شما درست است؛ ولی فراموش نکنید که یک سال طول کشید تا نیمی از خوابم تعبیر شود. بعید نیست برای تعبیر نیمه دوم آن نیز یک سال دیگر وقت لازم باشد. نباید میوه را قبل از رسیدن چید. احتمال دارد تا مدتی دیگر، آن جوان با عشق و علاقه به خواستگاری ام بیاید؛ اما حالا چه؟ اگر شما به او بگویید که من او را به خواب دیده ام و در انتظار خواستگاری اش هستم، ممکن است بگوید:《حرف غریبی است! من در اندیشه همسر دیگری هستم》. ظرف میوه را برداشتم و پرسیدم: شما چه، آیا به او علاقه دارید؟ ریحانه با اخمی دلپذیر گفت: مرا ببخشید. بهتر است بیش از این در این باره حرف نزنیم. در همان موقع ام حباب آمد و به من گفت: تو کجایی، هاشم؟ پدربزرگت با تو کار دارد. ریحانه به ام حباب گفت: ابونعیم مرد نازنینی است. من از همان کودکی به او علاقه داشته ام. از مطبخ که بیرون آمدم، ام حباب آهسته گفت: متوجه منظور ریحانه شدی که گفت:《ابو نعیم پیرمرد نازنینی است و من به او علاقه دارم؟》 -- نه -- منظورش این بود که تو جوان نازنینی هستی و او به تو علاقه دارد. گفتم: ساکت باش؛ او منتظر خواستگاری حماد است. ام حباب وا رفت و گفت: مگر چنین چیزی ممکن است؟ در حالی که از پله ها بالا می رفتیم، برای دلداری خودم به او گفتم: باید به خواست خدا راضی باشیم. ما هنوز خداوند را به خاطر هدایت شدنمان شکر نکرده ایم. انسان زیاده خواه است. من باید گوشه خلوتی گیر بیاورم و با امام زمانم(عج) حرف بزنم. اگر ریحانه با همسر دیگری سعادتمند خواهد شد، لابد من هم با همسر دیگری خوش بختی را به دست خواهم آورد. تو این را قبول نداری؟ ام حباب لب ورچید و گفت: من قبول دارم؛ ولی تو را نمی دانم. پس از آن، بدون اینکه منتظر پاسخ من بماند، ظرف میوه را از دستم گرفت و به اتاقی که زن ها در آن نشسته بودند رفت. پدربزرگ کنار ابوراجح و صفوان و حماد نشسته بود و با آنها حرف می زد. با دیدن من اخم کرد و گفت؛ ببین ابوراجح چه می گوید. -- اتفاقی افتاده؟ -- دلش هوای خانه اش را کرده. فکر می کند بودنش در اینجا باعث زحمت ماست. دلم گرفت. طاقت دوری آنها را نداشتم. گفتم؛ اگر شما بروید، دلمان خواهد گرفت. باعث افتخار ماست که شما اینجا باشید و پدربزرگ و من از شما و میهمانان پذیرایی کنیم. پدربزرگ به کمک من آمد و به ابوراجح گفت: اینجا دیگر به خودت تعلق دارد. این اتاق همیشه بوی حضور اماممان را خواهد داشت. تو و خانواده ات باید یک هفته اینجا بمانید. هاشم راست می گوید. اگر بروید اینجا سوت و کور خواهد ماند. ابوراجح گفت: من از این به بعد زیاد به سراغتان خواهم آمد. شما امروز بیش از هر وقت دیگر برای من و مردم حلّه، عزیز هستید. صفوان می خواهد به خانه برود. مسیرمان یکی است. من هم به خانه خواهم رفت. همگی باید استراحت کنیم. پدربزرگ هر طور بود آنها را برای شام نگه داشت. ساعتی پس از شام؟ ابوراجح از جا برخاست و گفت: دیگر موقع رفتن است. همه برخاستند و پس از تشکر و خدا حافظی از اتاق بیرون رفتند. زن ها نیز از اتاقشان بیرون آمدند. قنواء و ریحانه باز کنار هم بودند. حس کردم ریحانه و حماد با دیدن یکدیگر؟ نگاهشان را پایین انداختند. از پله ها که پایین می رفتیم، حماد به من گفت:
لازم است در فرصتی با تو صحبت کنم. گفتم : هر وقت اراده کنی، من در خدمت تو هستم. خجالت زده گفت؛ من به کسی علاقه دارم و دوست دارم شریک زندگی آینده ام باشد. تمام بدنم گُر گرفت. پرسیدم: می خواهی من چه کار کنم؟ وارد حیاط شدیم. گفت: می خواهم با او صحبت کنی. -- او اینجاست؟ -- بله. جوشیدن دانه های سوزان عرق را روی پیشانی ام حس کردم. -- چرا می خواهی من با او صحبت کنم؟ -- او به تو احترام می گذارد. می توانی نظرش را در باره من بپرسی، البته طوری که متوجه نشود من از تو خواسته ام این کار را انجام دهی. گفتم: مطمئن باش که او هم تو را دوست دارد. با تعجب گفت: ولی تو که نمی دانی او کیست. همراه میهمان ها از خانه خارج شدم. به حماد گفتم: می دانم کیست. با خوشحالی مرا در آغوش گرفت و گفت: در اولین فرصت، بیشتر در این باره حرف می زنیم. ابوراجح و صفوان نیز مرا در آغوش گرفتند و به گرمی خداحافظی کردند؛ ولی من حرف هایشان را نمی شنیدم. تنها متوجه شدم که ابوراجح از میهمانی روز جمعه و قرار قبلی که با من گذاشته بود حرف می زند. از نگاه کردن به ریحانه پرهیز کردم. مهتاب کوچه را روشن کرده بود. صبر کردیم تا همه در پیچ کوچه ناپدید شوند. تنها قنواء با ما مانده بود. دیگر رغبتی نداشتم وارد خانه شوم. تنها کسی که خوشحال بود ام حباب بود. خمیازه ای کشید و گفت: در عمرم از این همه میهمان پذیرایی نکرده بودم. دو، سه روزی باید استراحت کنم تا حالم جا بیاید. قنواء گفت: ریحانه از من دعوت کرد تا در میهمانی روز جمعه ی آنها شرکت کنم. گفتم: امیدوارم خوش بگذرد! وارد خانه شدیم و روی تخت چوبی نشستیم. ام حباب با خوشحالی در خانه را بست. چند دقیقه بعد چند نگهبان با کجاوه ای که امینه در آن بود، آمدند و قنواء را با خود بردند. وقتی در حیاط تنها ماندم به قرص ماه چشم دوختم. دلم می خواست بیدار بمانم و با مولای مهربانم درد دل کنم.........‌‌‌ پایان قسمت سی و دوم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❌❌❌❌❌توجه❌❌❌❌❌ سلام خدمت شما همراهان کانال روشنگران سه قسمت پایانی مجموعه داستانی ✅نیمه شبی در حله✅ را در روز های شنبه ،یکشنبه و دوشنبه در کانال بارگزاری می نماییم. 🌸🌹ممنون از همراهی شما عزیزان🌹🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رهبرمعظم انقلاب در منزل شهيد مسيحی: خيلی كيک خوشمزه‌ای است؛ شما نميخوريد؟ @roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 این دعا مهمه! ❌ چرا این خوانده نمی‌شود؟ 🔹توصیه مؤکد علما و شهید حاج قاسم سلیمانی به خواندن این دعای شریف 👆 ❌ @roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 داستان نیمه شبی در حلّه 《اثر مظفر سالاری》 🔹قسمت سی و سوم ......‌. عصر روز پنج شنبه، ابوراجح، شاداب و سرحال به مغازه مان آمد. از دیدن او خوشحال شدیم. گفت: ساعتی پیش، دو مامور، قوهایش را آوردند. عجب پرنده های با هوشی هستند! قیافه تازه ام باعث نشد مرا نشناسند. بلافاصله به من نزدیک شدند و از دستم غذا خوردند. پرسیدم: مسرور به حمام آمده؟ --- بله، هرچند خجالت زده است. ابوراجح زود برخاست و گفت: حمام خیلی شلوغ است و مسرور، تنها. باید بروم. آمدم تا میهمانی فردا را یادآوری کنم. پس از نماز صبح، حرکت کنید و بیایید. خانه من کوچک و فقیرانه است؛ اما به برکت قدم های شما امیدوارم خوش بگذرد. ابوراجح خداحافظی کرد و رفت. تصمیم گرفته بودم به میهمانی ابوراجح نروم. دیدن حماد و ریحانه در کنار هم برایم شکنجه بود. ندیدن و غصه خوردن، راحت تر از دیدن و دق کردن بود. تازه حماد نیز می خواست درباره او با ریحانه صحبت کنم. چگونه می توانستم با دست خودم، مسیر ازدواج آنها را هموار سازم؟ صبح به مقام حضرت مهدی(عج) رفته بودم. در نظر داشتم صبح جمعه نیز به آنجا بروم و دعای《ندبه》 را بخوانم. شانس آورده بودم که قنواء و ام حباب، هیچ کدام در باره علاقه ام به ریحانه، حرفی به او نزده بودند. وقتی او می خواست با دیگری ازدواج کند، دانستن اینکه من به او علاقه دارم، تنها باعث ناراحتی اش می شد. آرزو داشتم پس از دیدن آن معجزه شگفت انگیز از امام زمانم(عج)، از چنان ایمانی برخوردار باشم که ازدواج با ریحانه یا دختری دیگر، برایم تفاوتی نکند؛ اما چنین نبود. ریحانه لحظه ای از فکر و خیالم دور نمی شد. گویی من و او را از یک گِل سرشته بودند. بعید نبود یکی از همین روزها، ابوراجح از من بپرسد: 《مگر تو نبودی که به دختری شیعه علاقه مند شده بودی؟ حالا که خودت هم از شیعیان هستی، چرا پدربزرگت یا مرا به خواستگاری او نمی فرستی؟》 چه جوابی باید به او می دادم؟ اگر می گفتم ریحانه را دوست دارم چه اتفاقی می افتاد؟ ممکن بود این موضوع را با ریحانه در میان بگذارد و ریحانه پس از یکه خوردن و دقیقه ای مات و مبهوت ماندن، به او بگوید: هاشم آن کسی نیست که من به خواب دیده ام. صبح، قبل از بیرون رفتن از خانه، به ام حباب گفتم: شما خودتان به خانه ابوراجح بروید و منتظر من نباشید. من به آنجا نمی آیم. ام حباب، لب ورچید و پرسید: برای چه؟ -- از این به بعد باید سعی کنم‌ ریحانه را نبینم. شاید هم چند سالی به کوفه رفتم تا او را فراموش کنم. -- حالا می خواهی بروی؟ -- شوخی نمی کنم. حالا به مقام حضرت مهدی(عج) و پس از آن به کنار پل می روم. -- غذا چه خواهی خورد؟ -- نزدیک ظهر به خانه باز می گردم و هر چه گیرم آمد می خورم. -- پس من هم به میهمانی نمی روم. می مانم و برایت غذا می پزم. -- اگر تو بمانی، من عصر هم باز نخواهم گشت. -- به پدربزرگت گفته ای؟ -- تو به او بگو. -- جواب ابوراجح را چه می دهی؟ این میهمانی بدون تو، لطف و صفایی ندارد. -- اگر لازم باشد، حقیقت را به ابوراجح می گویم. مقام حضرت، شلوغ بود‌ بسیاری از کسانی را که روز قبل در خانه مان دیده بودم، آنجا بودند. از هر طرف، راز و نیاز و زمزمه های مناجات شنیده می شد. گوشه ای نشستم و دعای ندبه را خواندم. هنگامی که حال خوشی به من دست داد و گریه ام گرفت، خطاب به امام زمان(عج) گفتم: سرورم! شما با لطف خودتان، هم ابوراجح را نجات دادید و همان طور که من انتظار داشتم زندانی ها را آزاد ساختید و هم باعث هدایت بسیاری، از جمله من، شدید. کاش ریحانه را هم برای من در نظر گرفته بودید. او برایم همسری کاملا" شایسته خواهد بود. شاید من شایسته او نیستم. اگر ریحانه با حماد سعادتمند می شود، محبت او را از دلم بردارید تا اینقدر رنج نبرم و فرسوده نشوم. دو - سه ساعتی در مقام بودم. آنگاه به ساحل رودخانه و کنار پل رفتم. منظره های دلباز و گسترده آنجا دل گشا بود و حالم را بهتر کرد. به حفاظ چوبی پل تکیه دادم و به آب زلال و فراوانی که از زیر پایم می گذشت، چشم دوختم. خانواده ای خوشحال و خندان که بر قایقی سوار بودند آمدند و از زیر پل گذشتند. اندیشیدم که عمر نیز چنین زود می گذرد و غم ها و شادی هایش به فراموشی سپرده می شود. نمی دانستم چه مقدار طول خواهد کشید تا کم کم بپذیرم که ریحانه، عمری را با دیگری زندگی خواهد کرد. در دوردست، مردی با پسرک و دخترکی که همراهش بودند، سوار قایقی شدند. سال ها پیش، روزی ابوراجح دست من و ریحانه را گرفت و به کنار رودخانه آورد تا قایق سواری کنیم. من و ریحانه کنار هم روی دماغه قایق نشستیم و با بالا و پایین رفتن قایق، آن قدر خندیدیم که دل درد گرفتیم. قایق از ساحل فاصله گرفت و آرام آرام به پل نزدیک شد. صدای خنده بچه ها را شنیدم و آرزو کردم کاش زمان به عقب بر می گشت و آن دو کودک، من و ریحانه بودیم.
آن روز ها بیمی از آینده نداشتیم. در همین موقع از گوشه چشم، شبح زنی را دیدم که از شیب پل بالا می آمد. بر خود لرزیدم. برای لحظه ای از ذهنم گذشت که شاید ریحانه باشد. بلافاصله به خودم خندیدم. ریحانه آنجا چه می کرد؟ او داشت با خوشحالی از میهمان ها پذیرایی می کرد. شاید هنوز متوجه نشده بود که من در میهمانی حضور ندارم. زن جوانی بود از دستفروش آن سوی پل، مقداری مسقطی خریده بود و با شادمانی و سبک بالی می رفت تا به شوهرش که با لبخند منتظرش بود، بپیوندد. به آنها غبطه خوردم و به یاد ایام کودکی افتادن که ریحانه چند قطاب برایم آورد و گفت آنها را مادرش درست کرده است. پرسیدم: 《خودت خورده ای؟》 گفت:《من نمی خواهم، مادرم باز هم درست میکند》. قطاب ها توی سبد کوچکی از برگ خرما بود. به او گفتم:《 اگر تو نخوری، من هم نمی خورم》 سرانجام قبول کرد. نشستیم قطاب ها را با هم خوردیم. همان موقع فهمیدم که غذا خوردن با ریحانه چقدر برایم لذت بخش است. کم کم خسته شدم. خانه ابوراجح مانند آهن ربایی مرا به سوی خود می کشید. باید خودم را سرگرم می کردم تا از این نیروی جاذبه رها شوم. از پل پایین آمدم و به سراغ دستفروش ها، ماهی فروش، قایق داران و کسانی که با شعبده بازی، نقالی، کارهای پهلوانی و مارگیری نمایش می دادند، رفتم. ساعتی خودم را با آنها سرگرم کردم. نمی خواستم به خانه باز گردم. تنها بودن در خانه برایم کشنده بود. اگر دوستانم بودند بهتر می توانستم وقت را بگذرانم. ده روزی بود که به سراغشان نرفته بودم. دوباره به سوی پل رفتم. اگر ابوراجح به دنبالم می آمد، می توانست کنار پل پیدایم کند. از خودم پرسیدم: 《 اگر به دنبالت بیایند چه می کنی؟》 اگر فرصتی برای پنهان شدن می ماند، پنهان می شدم. اما اگر ابوراجح مرا می دید و اصرار می کرد که با وی بروم و من ناچار می شدم حقیقت را بگویم. صبحانه زیادی نخورده بودم. گرسنه ام شده بود. سکه ای به زن دستفروش دادم و او قطعه ای از مسقطی اش را با چاقو برید، آن را روی برگ تازه انگور گذاشت و به من داد. مسقطی اش عطر خوبی داشت و با مغز گردو و فندق، تزیین شده بود. آن سوی رودخانه، زیر سایه درختان نخل، کرسی هایی بود. به آن سو رفتم. گاهی که با دوستانم به کنار رودخانه می آمدیم، آنجا می نشستیم و قبل از شنا، قهوه یا پالوده می خوردیم. روی کرسی همیشگی نشستیم. شک نداشتم که ابوراجح تا آن موقع، دلیل غیبتم را از پدربزرگ پرسیده بود. او هم گفته بود:《حالش چندان خوش نبود》. خانه ابوراجح آن قدر شلوغ بود که از نبودن من، کسی رنجیده خاطر نمی شد. جای دوستانم خالی بود. پیرمردی که آنجا دکه داشت برایم طبقی آورد که ظرفی پالوده در آن بود. مسقطی را درون طبق گذاشتم. پیرمرد کرولال بود. با اشاره به یکدیگر سلام کردیم. از لبخند صمیمانه او معلوم بود که مرا به یاد دارد. از آن آدم ها بود که زود انس می گرفت. دلم می خواست با او حرف بزنم؛ ولی حیف که نمی شنید. اگر از حلّه می رفتم، دلم برای آن قسمت از ساحل تنگ می شد. پل و رودخانه، از آنجا، چشم انداز بی نظیری داشت. عصر ها که دیگر کرسی خالی به زحمت پیدا می شد، مرد سیاه پوستی که شریک پیرمرد بود، می آمد و آواز می خواند. کسانی که آواز شناس بودند می گفتند در میان عرب، هیچ کس صدای حزین او را ندارد. حیف که در آن وقت از روز، او نبود وگرنه چند سکه به جیبش می ریختم تا اشعاری را که دوست داشتم، برایم بخواند. آسمان دلم ابری بود. گریه ام می آمد. صبح به یاد مولای مهربانم گریسته بودم. اکنون خوش داشتم کمی هم به خاطر ریحانه اشک بریزم. مولایم را یافته بودم؛ ولی او را نمی دیدم. ریحانه را می دیدم، اما او را از دست داده بودم. مسقطی و پالوده همچنان روی چهارپایه بود و به آن دست نزده بودم. نسیمی که می وزید شاخه های نخل را حرکت می داد و از لا به لای آنها، پولک های آفتاب را روی من و چهار پایه می ریخت. ناگهان احساس کردم سایه ای روی من و ظرف پالوده افتاده است. فکر کردم پیرمرد است و می خواهد بپرسد که چرا پالوده ام را نمی خورم. سایه حرکت کرد و آنکه پشت سرم بود، کنارم ایستاد. دوست داشتم هر کس هست کنارم بنشیند. اندکی چرخیدم و به بالا نگاه کردم. دلم می خواست ریحانه باشد؛ اما او پدربزرگم بود..... پایان قسمت سی و سوم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ فیلم/ این توصیه "حاج قاسم" را فراموش نکنیم... در ایام نزدیک به سالگرد شهادت و سیدالشهدای جبهه مقاومت، حاج قاسم سلیمانی، نماهنگی زیبا از کلام عارفانه این شهید عزیز برای مشتاقان شهادت را مشاهده می کنید. @roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ یک داستان عاشقانه! نیاز معنوی خود را چگونه بیدار کنیم. ✅کلیپ ویژه✅ @roshangeran
16.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 نماهنگ | چهار توصیه به مردم و مسئولین 🔻حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رهبر انقلاب اسلامی صبح چهارشنبه ۱۳۹۹/۰۹/۲۶ با اعضای ستاد بزرگداشت سالگرد سپهبد شهید سردار سلیمانی و خانواده آن شهید والامقام دیدار کردند. 🔻پایگاه اطلاع‌رسانی KHAMENEI.IR در نماهنگ «چهار توصیه به مردم و مسئولین» مروری بر بیانات رهبر انقلاب در این دیدار داشته است. @roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما از جنگ خسته نمی شویم رمز پیروزی این است... " یا فاطمة الزهرا " 🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻 @roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽؛ مراقب تهاجم دینی و فرهنگی باشیم. ساخت فیلمی که حتمآ این چند روز اسمش رو همراه با برخی توضیحات شنیدین.. با هزینه سنگین برای اختلاف افکنی مابین شیعیان و برادران اهل سنت فيلم بانوی بهشت از خطرناكترين و چالشي ترين مواردي است كه در روزهاي آينده جامعه اسلامي با آن مواجه خواهد بود. نويسنده فيلم: ياسر الحبيب بودجه فيلم : ١٥ ميليون دلار تيم توليد: هاليوود مكانهاي فيلمبرداري: تفليس و لندن شركت توليد: ثبت شده در انگلستان زمان اكران : ٣٠ دسامبر داستان فيلم: كودكي عراقي مادرش را در جنگ داخلي عراق از دست مي دهد و به نزد مادر بزرگش مي رود و با او زندگي مي كند مادر بزرگ او براي تسلي او از اتفاقي كه ١٤٠٠ سال پيش رخ داده و كودكاني مظلومانه مادرشان را از دست مي دهد را برايش روايت مي كند فيلم فلش بكي به ١٤٠٠ سال پيش مي زند. از سكانسهاي چالشي به تصوير كشيدن يوم الباب به صورت كامل است تمامي شخصيتهاي فيلم از زمان پيامبر اكرم(ص) تا انتهاي فيلم (حتى پيامبر(ص) ) را به تصوير كشيده است و چهره هاي آنها را مي بينيم فقط چهره حضرت زهرا(س) و گويا حضرت علي(ع) را در فيلم نمي بينيم. گویا بازیگران نامناسب و بدنامی هم در نقش اهل بیت اطهار (ع) بازی می‌کنند. فيلمي با اين بودجه سنگين و عوامل هاليودي و نويسندگي ياسر الحبيب اين نكته را در بر دارد كه اختلافهاي بسياري را در فضاي اسلامي شاهد خواهيم بود. بي شك اين فيم توسّط دستهاي پنهان سرويس هاي جاسوسي به دنبال بر هم‌زدن آرامش مسلمانان است. @roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ مستند ♨️ محصول: شبکه سه 📆 سال تولید: ۱۳۹۸-۱۳۹۷ ⏱ زمان: .... 🔸مستند داستان اتم به کارگردانی احمد کشاورز در چهار قسمت تهیه شده که به نحوی شروع و حوادث مذاکرات هسته ای ایران با ۵+۱ در سال های ۹۲ تا ۹۴ می پردازد که حقیقتا اطلاعات ذی قیمتی را در اختیار مخاطبان قرار می دهد تا تجربه ای شود برای آینده ایران. 🔹همچنین این مستند به حوادث بعد از تصویب برجام و اجرای آن و ثمرات بی ثمر آن و خروج آمریکا از برجام می پردازد. 🔸اگر کسی بعد از دیدن این مستند از غصه بمیرد بر او ملامتی نیست بلکه سزاوار است. امید است که عاقلان پند گیرند. 🔻لینک دانلود🔻 1⃣🎬قسمت اول🔻 Ⓜ️https://www.aparat.com/v/x9BvM 2⃣🎬قسمت دوم🔻 Ⓜ️https://www.aparat.com/v/3Vt5E 3⃣🎬قسمت سوم🔻 Ⓜ️https://www.aparat.com/v/voWEh 4⃣🎬قسمت چهارم🔻 Ⓜ️https://www.aparat.com/v/tknUo @roshangeran