✡ یهود و جعل حدیث ( #اسرائیلیات )
💠 یهود در آثار شهید مطهری (١)
1⃣ در موضوع وضع و #جعل_حدیث ابتکار در دست #یهود بود.
2⃣ #یهودیها افکار و معتقدات خودشان را در میان مسلمانان به صورت حدیث درآوردند.
3⃣ اینها در #نفاق هم عجیب بودند. به ظاهر مسلمانی میکردند و با مسلمانها رفتوآمد مینمودند ولی افکار خودشان را بهصورت حدیث در میان مسلمین رایج میکردند و در این کار بسیار مهارت داشتند.
4⃣ البته مسیحیها و مانویها هم این کار را کردهاند ولی #یهودیها خیلی زیاد کردهاند، چون اینها مهارتشان در #تظاهر فوق العاده است که گاهی مسلمانها آنها را از خودشان مسلمانتر میدانستند.
5⃣ شخصی نقل میکرد که سابقاً #یهودی بوده است. او دختری داشت. جوانی که سابقاً یهودی بود و مسلمان شده بود، از دختر این شخص خواستگاری کرد و او نمیداد. گفتند چرا نمیدهی؟ گفت: من خودم که مسلمان شدم تا پانزده سال دروغ میگفتم، حالا باور نمیکنم که این جوان راست بگوید، برای اینکه هفت سال است که اسلام آورده است.
📚 منبع: استاد شهید مرتضی مطهری، اسلام و نیازهای زمان، ج١، ص٩٧
#یهود
#تحریف
✅ @roshangeran
✡ یهود و تحریف
💠 یهود در آثار شهید مطهری (٢)
1⃣ همین قدر به شما بگویم امان از دست #یهود که بر سر دنیا از دست اینها چه آمد!
2⃣ یکی از کارهایی که قرآن به اینها نسبت میدهد که هنوز هم ادامه دارد مسأله #تحریف و قلب حقایق است.
3⃣ اینها شاید باهوشترین مردم دنیا باشند؛ یک #نژاد فوقالعاده باهوش و متقلّب.
4⃣ این نژاد باهوش متقلّب همیشه دستش روی آن شاهرگهای جامعه بشریت است، شاهرگهای اقتصادی و شاهرگهای فرهنگی.
5⃣ الآن خبرگزاریهای بزرگ دنیا -که یکی از آن شاهرگهای خیلی حساس است- به دست #یهود میچرخد، برای اینکه قضایا را تا حدی که برایشان ممکن است آنطور که خودشان میخواهند به دنیا تبلیغ کنند و برسانند.
6⃣ در هر مملکتی اگر بتوانند، آن شاهرگها را، وسایل به قول امروزیها ارتباط جمعی مثل مطبوعات و بهطور کلی آن جاهایی که فکرها را میشود تغییر داد، #تحریف کرد، تبلیغ کرد و گرداند و نیز شاهرگهای اقتصادی را [در دست میگیرند].
7⃣ و اینها از قدیم الایام کارشان این بوده. قرآن در یک جا میفرماید:
«افَتَطْمَعونَ انْ یؤْمِنوا لَکمْ وَ قَدْ کانَ فَریقٌ مِنْهُمْ یسْمَعونَ کلامَ اللَّهِ ثُمَّ یحَرِّفونَهُ مِنْ بَعْدِ ما عَقَلوهُ وَ هُمْ یعْلَمونَ.» (بقره : ٧۵)
🔸مسلمین! شما به ایمان اینها چشم [دارید]؟! آیا اینها را نمیشناسید؟! اینها همان کسانی هستند (یعنی الآن هم روح همان روح است و الّا کسی اجدادش فاسد باشند، دلیل فساد امروزش نمیشود؛ اینها همان روح اجداد خودشان را حفظ کردهاند) که با موسی هم که بودند، سخن خدا را که میشنیدند، وقتی که بر میگشتند آنرا مطابق میل خودشان عوض میکردند، نه از روی جهالت و نادانی، در کمال دانایی.
📚 منبع: استاد شهید مرتضی مطهری، سیری در سیرۀ نبوی، ص١٣٧-١٣٨
#یهود
#تحریف
✅ @roshangeran
✡ تحریف و قلب حقایق، یکی از کارهای اساسی یهود است. داستان عمالقه یک شاهد خوب است.
#یهود
#تحریف
✅ @roshangeran
✡ یهود و جعل و تحریف
💠 یهود در آثار شهید مطهری (٣)
1⃣ #تحریف و قلب حقایق، یکی از کارهای اساسی #یهود از چند هزار سال پیش تا امروز است.
2⃣ در میان هر قومی در لباس و زیّ خود آن قوم ظاهر میشوند و افکار و اندیشههای خودشان را از زبان خود آن مردم پخش میکنند، منویات خودشان را از زبان خود آن مردم میگویند.
3⃣ مثلًا میخواهند میان شیعه و سنّی اختلاف بیندازند. نه اینطور است که خودش حرف بزند. یک سنّی پیدا میکند و او شروع میکند آنچه که میتواند علیه شیعه تهمت میزند و دروغ میگوید.
4⃣ البته دفاع از حقیقت به جای خودش، باید دروغها را رد کرد، ولی گاهی افرادی نظیر صاحب الخطوط العریضة را پیدا میکنند که چهار تا دروغ هم او بیاید ببندد. از زبان این به آن دروغ میبندند و از زبان آن به این.
5⃣ اینها #تورات خودشان را پر از این دروغها کردند، و داستانها از امّتهای گذشته هست که تورات به گونهای نقل کرده است، قرآن به گونه دیگر، و بلکه قرآن به گونهای نقل کرده است که دروغ اینها را که داستان را #تحریف کرده و در توراتِ تحریف شده آوردهاند آشکار میکند.
6⃣ و اینها برای اینکه قرآن را- العیاذبالله- تکذیب کنند آمدهاند یک سلسله روایات به نام پیغمبر یا ائمه و یا مثلًا بعضی از صحابه پیغمبر و به نفع آنچه در تورات آمده است #جعل کردهاند ولی به گونهای جعل کردهاند که کسی نفهمد اینطور نیست.
7⃣ از جمله- که شاید عبرت آموز باشد- داستان #عمالقه است. (داستان عمالقه را در پست بعد بخوانید.)
📚 منبع: استاد شهید مرتضی مطهری، سیری در سیرۀ نبوی، ص١٣٨
#یهود
#تحریف
✅ @roshangeran
✡ یهود و جعل داستان عمالقه
💠 یهود در آثار شهید مطهری (۴)
1⃣ در داستان #عمالقه که بیتالمقدس را اشغال کرده بودند، موسی به اینها میگفت: آنها به زور اینجا را اشغال کردهاند، بیایید به آنجا برویم، اینها [یهودیها] حفظ جان میکردند و میگفتند:
2⃣ «یا موسی انّا لَنْ نَدْخُلَها ابَداً ماداموا فیها فَاذْهَبْ انْتَ وَ رَبُّک فَقاتِلا انّا هیهُنا قاعِدونَ.» (مائده : ٢۴)
🔸قرآن آبروی اینها را برده. هرچه موسی گفت: کمی غیرت داشته باشید، هنر داشته باشید، حقتان را بگیرید، گفتند: خیر، آنها مردمی هستند زورمند، ما اینجا نشستهایم، تو و خدایت دوتایی بروید آنجا بجنگید، عمالقه را بیرون کنید، وقتی که کارها تمام شد بیا ما را خبر کن که برویم وارد آنجا بشویم!!
3⃣ موسی دوباره آمد با اینها صحبت کرد که این حرفها یعنی چه؟! به خدا توکل کنید، در راه خدا جهاد کنید، اگر در راه خدا جهاد کنید خدا شما را یاری میکند؛ که نشان میدهد قضیه، عملی بوده است [غيرممكن نبوده]. گفتند: نمیرویم که نمیرویم!
4⃣ در اینجا قرآن آبروی اینها را به این صورت برده است که میگوید: اینها مردمی بودند طمّاع و میخواستند بدون آنکه زحمتی کشیده باشند [سرزمین بیتالمقدس] مفت به چنگشان آمده باشد؛ که در جنگ بدر ظاهراً مقداد اسود به پیغمبر عرض کرد: یا رسول الله! ما آن حرف را نمیزنیم که #یهود به موسی گفتند که تو با خدایت برو با آنها بجنگ، وقتی که تصفیه کردی و مانع را برداشتی ما را خبر کن؛ ما میگوییم که تو هرچه امر کنی همان را اطاعت میکنیم، اگر امر کنی خودتان را به دریا بریزید خودمان را به دریا میریزیم.
5⃣ [یهودیها] فکر کردند چکار کنند که #تورات را تأیید و قرآن را تکذیب کنند ولی مسلمین هم نفهمند که اینها دارند قرآن را تکذیب میکنند!
6⃣ آمدند افسانهها برای #عمالقه ساختند. گفتند این عمالقه که در بیتالمقدس بودند، میدانید چگونه آدمهایی بودند؟ (میخواستند بگویند اگر نژاد ما نرفت بجنگد حق داشت و قرآن- العیاذبالله- بیخود اعتراض کرده، جای جنگیدن نبود.) آن مردمی که در آنجا بودند از نژاد آدمهای معمولی نبودند!
7⃣ گفتند مردمی آنجا بودند از اولاد زنی به نام عُناق، و #عناق زنی بود که وقتی مینشست ده جریب در ده جریب را میگرفت، و پسری داشت به نام #عوج که وقتی موسی با عصایش آمد کنار او ایستاد، با اینکه چهل ذراع قدش بود و چهل ذراع طول عصایش و چهل ذراع از زمین جستن کرد، تازه عصای او به قوزک پای #عوج_بن_عنق خورد. جمعی از اینها آمده بودند در بیابان بیتالمقدس. موسی عدهای جاسوس فرستاده بود برای اینکه بروند خبر بیاورند که اینها چه میکنند. آدمهایی که قدشان چند فرسخ بود و حتی ماهی را از دریا میگرفتند مقابل خورشید کباب میکردند و میخوردند و در صحرا آنطور راه میرفتند، یک وقت یکی از آنها دید یک چیزهایی روی زمین دارند میجنبند (که همان افراد موسی بودند). چند تا از آنها را گرفت، در آستینش ریخت و نزد پادشاهشان آمد، آنها را ریخت آنجا و گفت: «اینها میخواهند اینجا را از ما بگیرند.»
8⃣ اگر واقعاً در بیتالمقدس یک چنین نژادی بوده است، پس موسی بیخود گفت بروید آنجا را بگیرید؛ حق با آنها بود که میگفتند کار، کار ما نیست، تو و خدایت بروید آنها را بیرون کنید تا ما بعد بیاییم. آنها که آدم معمولی نبودهاند!
9⃣ [یهودیها] برای آنکه انتقاد قرآن از #قوم_یهود را زیرکانه رد کرده باشند، آمدند این داستانها را جعل کردند و در زبان خود مسلمین انداختند. بعد خود مسلمین مینشستند داستان عوج بن عنق را میگفتند، از اهمیت عمالقه میگفتند و اینکه اگر قضیه اینطور باشد پس قرآن به اینها چه میگوید؟!
📚 منبع: استاد شهید مرتضی مطهری، سیری در سیرۀ نبوی، ص١٣٨-١۴٠
#یهود
#تحریف
✅ @roshangeran
✡ موسی با اینکه چهل ذراع قدش بود و چهل ذراع طول عصایش و چهل ذراع از زمین جستن کرد، تازه عصای او به قوزک پای عوج بن عنق خورد!!
#یهود
#تحریف
✅ @roshangeran
⭕️ الاغ ها و سگ های گله آمدن شهر و وزیر و مشاور شدند،(آخوندی و مشاورش)
چوپان ها هم به ناچار برای بازگرداندن آنها به شهر ها کشانده شدن.
@roshangeran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان نیمه شبی در حلّه
《 اثر مظفر سالاری
🔹قسمت شانزدهم
........ قنواء حلقه روی در را به صدا درآورد. در با صدایی خشک باز شد. نگهبانی سر بیرون آورد و پرسید: چه می خواهید؟
--- من قنواء دختر حاکم هستم و ایشان مهمان عالی مقام و عزیزی هستند که در حال حاضر صلاح نیست معرفی شوند. آمده ایم سیاهچال را ببینیم.
نگهبان عقب رفت و گفت: داخل شوید.
وارد راهروی دیگری شدیم که کوتاه بود و به سمت راست پیچ می خورد. از آن پیچ که گذشتیم به حیاط بزرگی رسیدیم.
دور تا دور حیاط، اتاق هایی بود که هر یک دری کوتاه با روزنه ای کوچک داشت. از یکی از اتاق ها صدای ناله شنیده می شد. در گوشه ای از حیاط نیز چند نفر را به تیرک هایی بسته بودند. روی پیراهن همگی، خط هایی از خون نقش بسته بود. معلوم بود که شلاق خورده اند.
مرد تنومند و قد بلندی از اتاق بزرگی که با بقیه اتاق ها فرق داشت، بیرون آمد و با گام هایی سنگین به ما نزدیک شد. به قنواء تعظیم کرد و گفت: خوش آمدید، من رئیس زندان هستم.
--- آمده ایم سیاهچال را ببینیم. ما را راهنمایی کنید.
--- بهتر است از پدرتان اجازه کتبی بیاورید تا بعد مرا مورد مواخذه قرار ندهد.
--- اگر ایشان لازم می دانستند، اجازه کتبی می دادند. تضمین می کنم که مواخذه نخواهی شد.
--- اطاعت می کنم. ایشان کیستند؟
به من اشاره کرد.
قنواء با خونسردی گفت: فرض کنید مامور ویژه ای هستند که از بغداد و از دارالخلافه آماده اند و فرض کنید از نزدیکان خلیفه اند و فرض کنید که من قرار است با ایشان ازدواج کنم.
من گفتم: و البته فراموش نکنید که در این باره نباید با کسی صحبت کنید که من قرار است با ایشان ازدواج کنم.
رئیس زندان که گیج شده بود تعظیم کرد و راه افتاد تا راه را به ما نشان دهد.
--- اینجا زندان عادی است. سیاهچال، مخصوص مخالفان و جنایتکاران است.
از کنار چند سرباز و نگهبان گذشتیم و به دری رسیدیم که با زنجیر و قفلی بزرگ بسته شده بود.
با اشاره رئیس زندان، در را باز کردند.پشت آن، پله هایی بود که در میان تاریکی، پایین می رفت. یکی از نگهبان ها مشعلی روشن به دست رئیس زندان داد.در پرتو روشنایی مشعل از پله های زیادی پایین رفتیم. هوای آنجا واقعا" سنگین و نفس گیر بود.
پایین پله ها به یک چهار راه رسیدیم. از همان جا صدای ناله ی زندانی ها و زمزمه های مناجات شنیده می شد. هر یک از آن راه ها به دخمه ای بزرگ منتهی می شد.
که چون غاری در دل زمین کنده شده بود. هر دخمه ای هواکشی چاه مانند در بالا داشت. دور تا دور هر دخمه، زنجیر کلفتی از میان حلقه هایی که به دیوار وصل بود گذشته بود و رشته زنجیری از آن به هر کدام از زندانی ها وصل بود.
هر زندانی نیز کُند و زنجیری جداگانه داشت که به دست ها و پاها و گردنش بسته بود. زندانی ها با آن وضع، تنها می توانستند چند قدم در اطرافشان بردارند. ریش و موی همه آنها بلند و ژولیده بود و لباس های اندکشان پوسیده بود و پاره.
جای شلاق روی بدن بیشترشان دیده می شد. زمین خیس بود و بوی تعفن شدیدی، بینی و چشم ها را آزار می داد.از دیوار هر دخمه چند تازیانه و چماق آویزان بود.
--- لطفا به زندانی ها نزدیک نشوید.
پرسیدم: این بخت برگشته ها همه از شیعیان هستند؟
--- در حال حاضر، بله، اما گاهی جنایتکاری را نیز قبل از اعدام به اینجا می آوریم.
نزدیک به صد نفر در آن دخمه ها در بند بودند. همگی لاغر و رنجور بودند. نور مشعل ها چشمان گود افتادشان را آزار می داد. در دل با خود گفتم: اگر همان طور که ابوراجح می گوید، شیعیان امام و پیشوایی دارند چرا این بیچاره ها را از این عذاب و شکنجه نجات نمی دهد؟ عذابی که اینها می کشند از رنجی که اسماعیل هرقلی کشیده بیشتر است.
در میان زندانی ها چشمم به جوانی افتاد که موی اندکی بر صورت داشت. آن قدر متاثر شده بودم که فراموش کردم ممکن است همان باشد که ریحانه او را در خواب دیده است. با تعجبی ساختگی پرسیدم: آه! تو حماد هستی؟
آن جوان که استخوان های دنده اش نمایان و قابل شمارش بود، در مقابل نور، چشمش را به زحمت باز کرد تا مرا ببیند
--- شما کیستید؟
--- تو مرا نمی شناسی.
قنواء آهسته از من پرسید: او کیست؟
--- جوانی زحمتکش و درستکار است. او و پدرش رنگرز هستند.
رئیس زندان گفت: همین طور است. آنها رنگرز هستند. پدرش نیز اینجاست.
--- صفوان را می گویید؟
--- بله، آنها دشمن حاکم و خلیفه اند. به جرم بدگویی و توطئه به سیاهچال انداخته شده اند.
آهسته به قنواء گفتم: این نمی تواند درست باشد.
قنواء نیز آهسته گفت: به ما چه مربوط است.
--- من به حماد مدیون هستم. یک بار که در فرات مشغول شنا بودم نزدیک بود غرق شوم. اگر او نجاتم نداده بود غرق شده بودم. او و پدرش در کنار رودخانه سرگرم شستن کلاف های رنگ بودند که مرا دیدند.
--- مطمئنی که اشتباه نمی کنی؟
--- کاملا"
قنواء به رئیس زندان گفت: 👇👇👇
این جوان روزگاری جان ایشان را از مرگی حتمی نجات داده است. خوب است که او و پدرش را آزاد کنید.
--- مرا ببخشید؛ ولی چنین کاری بدون دستور حاکم و یا وزیر، عملی نیست.
--- من در این باره با پدرم صحبت می کنم. آنها را از سیاهچال بیرون ببرید و در زندان عادی جای دهید تا دستور آزادی شان به شما ابلاغ شود.
--- اما این کار....
--- ضمنا" از برخورد و همکاری خوب شما نیز تعریف خواهم کرد.
--- از لطف شما ممنونم؛ ولی یادآوری می کنم که...
--- اگر این کار را نکنید، بد خواهید دید.
رئیس زندان با کلافگی گفت اطاعت خواهد شد.
--- آنها را به حمام ببرید و لباس خوبی بپوشانید. غذای خوبی به آنها بدهید و جای زنجیر ها و شلاق ها را هم مرهم بگذارید.
به من اشاره کرد.
--- کسانی که جان ایشان را نجات داده اند نه تنها دشمن ما نیستند، بلکه از دوستان ما به حساب خواهند آمد.
قنواء در حالی این حرف ها را می زد که نگران موش بزرگی بود که روی زنجیر قطور، حرکت می کرد.
از سیاهچال و زندان که بیرون آمدیم از قنواء تشکر کردم و گفتم: تو خیلی مهربان هستی!
--- این کار را به خاطر تو کردم. البته اگر حسادت نمی کنی، باید بگویم این حماد، بارقه ی عجیبی در چشمانش داشت که مرا تحت تاثیر قرار داد.
آشوبی در دلم ایجاد شد.
من هم متوجه چشم های نافذ و چهره ی دلنشین او شده بودم. دیگر مطمئن بودم که ریحانه او را در خواب دیده است. قنواء به من خیره شد و با خنده گفت: قرار نبود حسادت کنی.
با دست خودم باعث نجات حماد از آن سیاهچال وحشتناک شده بودم.
شاید اگر این کار را نمی کردم، او در همان جا از بین می رفت و با مرگش، ریحانه از او دل می کند. سعی کردم به خودم قوت قلب بدهم.
اندیشیدم: مرگ او چه فایده ای می تواند داشته باشد؟ آن وقت ریحانه با مسرور ازدواج خواهد کرد.
قنواء با خوشحالی گفت: حال که حسادت می کنی، هر روز به او سر خواهم زد.
حق با قنواء بود.نمی توانستم به حماد حسادت نکنم........
پایان قسمت #شانزدهم......
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان
@roshangeran