بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان نیمه شبی در حلّه
《اثر مظفر سالاری》
🔹قسمت سی و چهارم
...... ایستادم.
-- سلام!
با چهره ای بر افروخته که شادی یا خشم صاحب را نشان نمی داد به من خیره شد و ناگهان سخت مرا در آغوش کشید.
-- سلام فرزندم!
شانه ها و بدنش چند لحظه ای تکان خورد.
نفهمیدم می خندد یا گریه می کند. وقتی از من فاصله گرفت دیدم که می خندد.
-- برای خودت قهر کرده ای و به اینجا آمده ای و از هیچ چیز خبر نداری. راه بیفت برویم.
-- کجا برویم؟
-- معلوم است؛ به خانه ابوراجح.
-- مگر خبر تازه ای شده؟
-- آنجا قرار است از دختری خواستگاری شود؛ آن وقت تو اینجا نشسته ای.
-- از ریحانه ؟
-- بله. من می خواهم او را برای تو از ابوراجح خواستگاری کنم.
به خوش خیالی پدربزرگم افسوس خوردم و روی کرسی نشستم.
-- زحمت بیهوده نکشید. من کسی نیستم که او می خواهد.
-- پس او کیست؟
-- او حماد است.
-- اشتباه می کنی. آن جوان سعادتمند تو هستی.
خون به قلب و شقیقه هایم فشار آورد. ایستادم.
-- من؟ اشتباه می کنید.
-- هیچ اشتباهی در کار نیست.
-- چه کسی این حرف را زده؟
سری تکان داد و گفت: کسی که می شود روی حرفش حساب کرد.
-- او کیست؟
-- ریحانه.
باورم نمی شد. خودم با او حرف زده بودم.
-- ممکن است توضیح بدهید.
دستم را گرفت و گفت: تا اینجا ایستاده ای، نه. خیلی گشتم تا تو را پیدا کردم.
ام حباب گفت باید تو را این اطراف گیر بیارم. خسته شده ام؛ ولی باید برویم.
سکه ای کنار ظرف پالوده گذاشتم و با پدربزرگم از پل گذشتیم. بی صبرانه می خواستم خبرها را بشنوم.
-- می ترسم به آنجا برویم و در یابیم که ماجرا آن گونه که به گوش شما رسیده نیست.
-- مگر تو به حرف ام حباب اطمینان نداری؟
نالیدم: نه چندان. اگر او چیزی به شما گفته، نباید حرفش را خیلی جدی بگیریم.
خندید وگفت: تو باید سپاس گزار ام حباب باشی. اگر او امروز با ریحانه صحبت نکرده بود، من و تو اینک در راه خانه ابوراجح نبودیم.
از ساحل فاصله گرفتیم و از کنار نخلستانی گذشتیم.
-- پدربزرگ! چرا در چند جمله نمی گویید چه شده و مرا راحت نمی کنید؟
-- آه من چگونه می توانم خدا را سپاس بگویم. خدا می داند چقدر نگران تو بودم . هیچ راهی به نظرم نمی رسید که امید گشایشی در آن باشد. کار به جایی رسیده بود که می خواستیم از این شهر برویم.
به نزدیکی خانه ابوراجح رسیده بودیم که سرانجام پدربزرگ گفت: ساعتی پیش، ام حباب، ریحانه را به گوشه ای می کشد و به او می گوید:《برای شما مهم نیست که هاشم به خانه تان نیامده؟》
ریحانه از این سوال ناگهانی ام حباب دست و پایش را گم می کند و می گوید:《شنیدم که به مادر گفتید کسالت دارد》.
ام حباب انگشت روی قلبش می گذارد و می گوید:《 کسالت او از اینجاست》. ریحانه می گوید:《منظورتان را متوجه نمی شوم》. ام حباب می گوید:《به نظرم خیلی هم خوب متوجه می شوید. او شما را دوست دارد و چون خیال می کند که شما به حماد علاقه دارید و او را در خواب دیده اید، قصد دارد از این شهر برود. اگر او بخواهد برود، ابو نعیم و من نیز همراه او خواهیم رفت》
پدربزرگم لختی ایستاد و گفت: رنگ از روی ریحانه می پرد. ام حباب به من گفت که ریحانه با شنیدن این حرف، نزدیک بود بی هوش شود. با نا باوری به ام حباب می گوید:《 هاشم که قرار است با قنواء ازدواج کند؛ پس چگونه به من علاقه دارد؟》
ام حباب به ریحانه اطمینان می دهد که تو تنها و تنها به او علاقه داری. ریحانه در این موقع، در حالی که مثل گل انار، قرمز شده بود، اعتراف می کند که به تو علاقه دارد و تو همان جوانی هستی که او را در خواب دیده است. ام حباب آمد و با چشمان اشک بار، گفت و گوی خود را با ریحانه برای من باز گفت.
تا زمانی که از زبان خود ریحانه نمی شنیدم که مرا در خواب دیده است نمی توانستم حرف های ام حباب را باور کنم.
وارد خانه ابوراجح که شدیم، ام حباب و مادر ریحانه، در حیاط، منتظرمان، بودند. بدون مقدمه آهسته از ام حباب پرسیدم: آنچه از پدربزرگم شنیده ام راست است؟
او بدون آنکه حرفی بزند به مادر ریحانه اشاره کرد تا جواب مرا بدهد. او نیز لبخندی شادمانه زد و گفت: من با ریحانه صحبت کردم. آنچه ام حباب گفته، راست است.
نفس راحتی کشیدم و در دل خدا را سپاس گفتم. ام حباب آهسته در گوشم گفت: برای حماد نیز نگران نباش. او به قنواء علاقه دارد.
احساس می کردم بارهای سنگینی به ناگاه از روی دوشم برداشته شده است.قبل از آنکه بتوانم افکارم را جمع و جور کنم و از سعادتی که به من روی آورده بود، لذت ببرم، پدربزرگ دستم را گرفت و مرا با خود به اتاقی برد که مردان در آن نشسته بودند.
ابوراجح مرا کنار خود نشاند و گفت: تو که حالت خیلی خوب است و شاد و سر حال به نظر می آیی؛ پس چطور پدربزرگت گفت که کسالت داری؟
گفتم: کسالتی بود و با لطف خدای مهربان بر طرف شد.
معلوم بود از گفت و گوی ریحانه و ام حباب خبر ندارد. گفت: با خودم فکر
میکردم شاید ناخواسته کاری کرده ام که دلگیر شده ای.
با خنده گفتم: البته از شما اندکی آزرده خاطر هستم.
همه ساکت شدند و با کنجکاوی به من نگاه کردند. ابوراجح بازویم را فشرد و گفت: می دانی که چقدر به تو علاقه دارم. بگو چه کرده ام.
-- پس از آنکه خداوند به دست مولایمان شما را شفا داد، چنان به عبادت و کار و پذیرایی از میهمان ها مشغول شده اید که مرا فراموش کرده اید.
پدربزرگم گفت: چه می گویی، هاشم. ابوراجح دیروز به مغازه ما آمدند و از من و تو تشکر کردند.
گفتم: همین که ابوراجح گرفتاری بزرگی را که من دارم فراموش کرده اند، بیشتر دلم را به درد می آورد.
ابوراجح خنده ای سر داد و گفت: بله، به یاد آوردم. حق با توست. جا داشت در این باره کاری می کردم. مرا ببخش. هنوز دیر نشده است.
پدربزرگ با زیرکی به ابوراجح گفت: موضوع از چه قرار است؟ بگویید تا من هم بدانم.
ابوراجح گفت: هاشم به دختری شیعه علاقه مند شده بود. بارها در این باره با من صحبت کرد. من به او گفتم که باید او را فراموش کند.
روزی دختری با مادرش به مغازه شما می آیند تا گوشواره ای بخرند. هاشم فریفته جمال آن دختر می شود. حال که شما و هاشم از جمله بهترین شیعیان حلّه هستید، جا دارد من قدم پیش بگذارم و آن دختر سعادتمند را برای محبوب ترین جوان حلّه خواستگاری کنم.
حالا دیگر نگاه حماد، پدرش و دیگران متوجه من بود. پدربزرگم خندید و به ابوراجح گفت: خداوند به شما برکت و خیر بیشتری بدهد. فکر می کنید خانواده ی آن دختر به چنین پیوندی رضایت بدهند؟
ابوراجح سرش را بالا گرفت و گفت: افتخار خواهند کرد و سجده ی شکر به جا خواهند آورد.
پدربزرگ به من گفت: اکنون که چنین است او را معرفی کن. گمان می کنم ابوراجح و حاضران او را بشناسند.
نفس عمیقی کشیدم و با صدایی لرزان گفتم: ریحانه، دختر ابوراجح.
ابوراجح خشکش زد و حاضران نیز که متعجب شده بودند، صلوات فرستادند.
پس از دقیقه ای ابوراجح گفت: این نهایت آرزوی من است؛ ولی دخترم یک سال پیش خوابی دیده که با شفا یافتنم دریافتم رویای صادق است. در آن خواب، او مرا به شکل و شمایل کنونی ام دیده است. جوانی نیز کنار من بوده که من او را شوهر آینده ی او معرفی کرده ام و گفته ام که تا یک سال دیگر، شریک زندگی هم خواهید بود. قبل از هر چیز بهتر است...
هیجان زده و با همان صدای لرزان گفتم: آن جوان خوش بخت، من هستم.
همه باز صلوات فرستادند و تبریک گفتند. ابوراجح به سجده رفت و پس از آن، مرا در آغوش کشید. چند لحظه ی بعد صدای هلهله ی زن ها بر خاست. معلوم شد که یکی از آنها، پشت در، به صحبت های ما گوش کرده و به بقیه خبر داده است.
ابوراجح گفت: من درباره ی آینده ی دخترم نگران بودم و همیشه دعا می کردم که شوهر شایسته ای نصیبش شود. قسمت چنین بود که پس از ماجراهایی که از سر گذراندیم به آرزویم برسم.
رو به من و پدربزرگم ادامه داد: به این ترتیب، پیوند ما ناگسستنی خواهد شد.
نمی دانستم چگونه می توانم خداوند را به خاطر نعمت ها و مهربانی هایش شکر کنم. پس از ناهار، در فرصتی، آهسته از حماد پرسیدم: تو قنواء را دوست داری.. درست است؟
گفت: قصه ی من هم مانند سرگذشت توست. او را که دیدم، شیفته اش شدم. چون مذهب ما با هم فرق داشت، در زندان و بعد در سیاهچال، خودم را ملامت می کردم که دوست داشتن او چه فایده ای دارد.
-- حالا که او و مادرش شیعه شده اند.
-- کاش مشکل فقط همین یکی بود. کی مرجان صغیر حاضر می شود دخترش را به یک جوان رنگرز بدهد.
تازه نمی دانم خود قنواء به چنین پیوندی تمایل دارد یا نه. او که به یک زندگی اشرافی عادت دارد، چگونه می تواند از آن فاصله بگیرد؟
-- به تو مژده می دهم که او نیز تو را دوست دارد.
حماد، هر چند امید چندانی به زندگی با قنواء نداشت، ولی از جا جست و با خوشحالی پرسید: این راست است؟
-- مطمئن باش.
-- فکر می کنی بتواند با من زندگی کند؟
-- او آن قدر عاقل هست که بداند با یک رنگرز می تواند زندگی کند یا نه.
-- بعید است بتواند.
-- کار هر کسی نیست؛ اما او می تواند. می ماند رضایت پدرش که هرگز رضایت نخواهد داد.
حماد آرام گرفت و گفت: نمی دانم چاره ی این مشکل چیست.
چند دقیقه بعد از طریق ام حباب به قنواء اطلاع دادم که حماد به او علاقه دارد. ام حباب بازگشت و گفت: بیچاره آن قدر خوشحال شد که خودش را در آغوش ریحانه انداخت و اشک ریخت.
حماد گفت: شاید اشک ریختن او به خاطر آن است که می داند پدرش ازدواج ما را نمی پذیرد.
ابوراجح معتقد بود که در کار نیک نباید تاخیر کرد. پدربزرگم نیز موافق بود.
برای همین، عصر همان روز، من و ریحانه با مراسمی ساده به عقد یکدیگر درآمدیم. هنگامی که کنار یکدیگر درآمدیم. هنگامی که کنار یکدیگر نشسته بودیم و دست در دست هم داشتیم، به او گفتم: امروز صبح از پیوند با تو نا امید بودم و حالا تو همسرم هستی.
می ترسم همه ی اینها خواب باشد و من ناگهان بیدار شوم و بینم که تک و تنها روی یکی
از کرسی های کنار رودخانه نشسته ام.
ریحانه دهانش را به گوشم نزدیک کرد و طوری که اطرافیان نشنوند، گفت: به یاد داری که در مطبخ خانه تان با هم حرف زدیم؟ آن موقع خیال می کردم شاید یک سال طول بکشد تا تو به خواستگاری ام بیایی. حالا می بینم همان طور که پدرم در خواب به من گفت، سر یک سال، همسرم هستی.
ام حباب به ما گفت: عجله نکنید. از این به بعد به اندازه ی کافی وقت دارید که با هم درد دل کنید.......
پایان قسمت سی و چهارم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان
✅ @roshangeran
18.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✴️بمیرم.......✴️
⚠️کلیپ ویژه شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها⚠️
#پویانفر
✳️ @roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ #سلام_سردار
امروز عظیمتر از هور العظیم
بیشتر از قلب کانال ماهی
سخت تر از خاکهای نرم کوشک
در میدان مینهای جنگ نرم مضطر ماندیم
پرده های پرده دریهامان حجاب اجابت دعاهامان شده
شما سفارش کنید امیدواریم به شفاعتتان...
یا فاطمه زهرا(س)
#حضرت_زهرا_س
#شهدای_فاطمی
✅ @roshangeran
23.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✴️چادر نمازت سایه رو سرمه...✴️
⚠️کلیپ ویژه شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها⚠️
#پویانفر
✳️ @roshangeran
22.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑تو خونه ای که مادر مریض باشه هیچ چیز سر جای خودش نیست...🛑
⚠️کلیپ ویژه شهادت بی بی #حضرت_زهرا سلام الله علیها⚠️
#صابر_خراسانی
✳️ @roshangeran
22.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﷽؛
ایام شهادت بی بی دو عالمه🏴
دلت روضه می خواد..💔
اینم روضه بی بی
اونم از زبان کی؟!
حاج قاسم..
التماس نمی کنم ولی اگه اشکت جاری شد دوس داشتی منم دعا کن
#مکتب_حاج_قاسم
❌ @roshangeran
29.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✴️کلّمینی.....✴️
⚠️کلیپ ویژه شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها⚠️
#رسولی
✳️ @roshangeran
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان نیمه شبی در حلّه
《اثر مظفر سالاری》
🔹قسمت سی و پنج « قسمت آخر »
...... روز بعد من و ریحانه به مقام حضرت مهدی(عج) رفتیم و ساعتی در آنجا به شکر گزاری از خداوند و زیارت اماممان مشغول بودیم.
پس از آن، به کنار رودخانه رفتیم تا از بالای پل به منظره های اطراف نگاه کنیم و از حرف زدن با یکدیگر لذت ببریم.
رودخانه آرام بود و شهر روشن و آفتاب ملایم. گفتم چقدر آرزو داشتم که روزی با تو اینجا بایستم و به رودخانه و نخلستان ها و خانه های شهر نگاه کنم.
ریحانه خندید و گفت: از دیروز تا به حال، هر وقت به یاد می آورم که تو ام حباب را به خانه ی ما فرستاده بودی خنده ام می گیرد.
-- زن با هوشی است. او گفت که تو به من علاقه داری، ولی من باور نمی کردم.
-- فکر می کنی امروز در تمام حلّه، کسی از من خوشحال تر و سعادتمند تر باشد؟
-- بله.
-- چه کسی؟
-- من.
با هر حرف به بهانه ای می خندیدیم. چشم ها و چهره ی ریحانه، فروغ عجیبی یافته بود. شاید او هم چنان فروغی را در من می دید.
-- می دانی آن روز که با مادرت به مغازه ی ما آمدی، چه آتشی به جانم انداختی.
از آن ساعت، دیگر آرام و قرار نداشتم. پدربزرگم می داند که با من چه کرده ای. بارها می گفت:《 کاش تو را از کارگاه به فروشگاه نیاورده بودم! کاش آن روز، ریحانه و مادرش به مغازه ی ما نیامده بودند! چه روز شومی بود آن روز!》
و حالا من می گویم چه روز فرخنده ای بود آن روز! پس از رفتن شما به سراغ پدرت رفتم و گفتم عاشق دختری شیعه شده ام.او نمی دانست که منظور من، دختر خود اوست.
پدرت گفت که بهتر است این عشق را به فراموشی بسپارم. او از آنچه در انتظار خودش و ما بود اطلاعی نداشت.
-- همان بهتر که همیشه به خدا توکل کنیم و به او امید داشته باشیم.
-- تو چه شد که آن خواب عجیب را دیدی؟ تعجب می کنم که می بینم به من علاقه داری. آیا تنها به خاطر آن خواب، به من علاقه داری و حالا خوشحالی که همسرت هستم؟
ریحانه آهی کشید و گفت: آن روز که به مغازه ی شما آمدیم، سالی می گذشت که من به تو عشق می ورزیدم.
باور کردن حرف او برایم مشکل بود.
-- چگونه چنین چیزی ممکن است؟
-- یک سال پیش، روزی با مادرم به کنار رودخانه آمدیم تا هوایی بخوریم. ناگهان تو را در جمع دوستانت دیدن که آنجا روی کرسی ها نشسته بودید. تو ماجرایی را تعریف می کردی و آنها می خندیدند. سال ها بود تو را ندیده بودم. از زیبایی و وقارت شگفت زده شدم. خیلی تغییر کرده بودی.
آنچه را تو در مغازه در من دیدی، من آن موقع در تو دیدم. به خانه که باز گشتم، بیمار شدم و یک هفته بستری بودم. در تنهایی می گریستم.
-- چه می گویی، ریحانه!
-- عشق بی فرجامی به نظر می رسید. باید خودم را از آن رها می کردم وگرنه مرگ در انتظارم بود. شبی که حالم بهتر شده بود، در نماز شب بسیار گریستم و از خدا خواستم که مهر تو را از دلم بر دارد.
ساعتی بعد، در سجده به خواب رفتم و آن خواب را دیدم: پدرم قیافه کنونی اش را داشت. تو کنارش ایستاده بودی. او به تو اشاره کرد و گفت:《هاشم شریک زندگی ات خواهد بود. به خدا توکل کن. تا سالی دیگر آنچه گفتم خواهد شد》.
وقتی برایم خواستگار آمد، ناچار شدم خوابم را به مادرم بگویم؛ اما به دو دلیل نگفتم که آن جوان کیست.
-- دلیل اول آنکه اگر می گفتی من بوده ام، می گفتند:《 نباید به خوابت اهمیت بدهی؛ زیرا ازدواج تو با جوانی غیر شیعه معنا ندارد》.
-- دلیل دومش آن بود که خجالت می کشیدم نام جوانی را به عنوان شوهر آینده ام بر زبان بیاورم.
-- پس تو بیشتر از من رنج برده ای.
-- تا قبل از شفا یافتن پدرم، به خوابی که دیده بودم چندان اطمینان نداشتم. هنگامی که آن نیمه شب، از خواب بیدار شدم و پدرم را به همان صورت که در خواب دیده بودم مشاهده کردم، دریافتم که خوابم رویایی صادق بوده و تو نیز شریک زندگی ام خواهی بود.
آن قدر خوشحال شدم که وقتی پدربزرگت به اتاقت آمد تا بیدارت کند، من نیز همراهش شدم.
خوابی را که در آن شب دیده بودم، برای ریحانه گفتم. ریحانه ادامه داد: پس از یک سال رنج و محنت، هفته گذشته تو را در مغازه تان دیدم و مطمئن شدم که بدون تو زندگی ام معنایی ندارد.
با شفا یافتن پدرم، امیدوار شدم که من و تو به هم خواهیم رسید؛ ولی شنیده بودم که قرار است با قنواء ازدواج کنی. مرتب تو را با او می دیدم.
آن شب که از خانه ی شما رفتیم من خیلی غمگین بودم. می دیدم که همچنان قنواء کنارت ایستاده است.حسرت آن لحظه هایی را می خوردم که در مطبخ با هم صحبت می کردیم.
پدرم در خواب به من گفته بود که هاشم، یک سال دیگر، شریک زندگی ات خواهد بود.دیروز صبح فکر می کردم که یک سال گذشته و هنوز اتفاقی نیفتاده است.
زمانی که ام حباب با من صحبت کرد و فهمیدم تو هم به من علاقه داری و به چه دلیل به خانه ی ما نیامده ای، خواستم از خوشحالی پرواز کنم. بسیار به ام حباب علاقه
مند شده ام. انسان ساده دل و شیرینی است.
-- وقتی به خانه ما بیایی، او همدم تو خواهد بود.
-- و باید هر روز در همان مطبخ بزرگ و زیبا کار کنم و منتظر بمانم تا تو و پدربزرگت از بازار باز گردید.
-- و عمری را فرصت خواهیم داشت تا مانند امروز با هم حرف بزنیم.
در این هنگام، مرد فقیری که دو سکه طلای ریحانه را به او داده بودم از کنارمان گذشت او را صدا زدم و سکه هایی را که در جیبم بود به او دادم.
مرد فقیر لبخندی زد و تشکر کرد. به ریحانه گفتم: تصمیم داشتم دو دینار تو را برای همه ی عمر نگه دارم؛ اما آن را به این برادرمان دادم و از او خواستم دعا کند تا خدا تو را برای من در نظر بگیرد.
ریحانه از زیر چادر، گوشواره هایش را از گوش بیرون کشید و آنها را در کف دست مرد فقیر رها کرد.
-- من هم نذری کرده بودم که اینک به مراد خودم رسیده ام.
مرد فقیر گفت: با این سرمایه، از این پس مرا مشغول کار خواهید دید.
آن مرد که رفت، به ریحانه گفتم: دیروز صبح در مقام، به اماممان عرض کردم:《 شما که این قدر مهربان هستید، چرا ریحانه را برای من در نظر نگرفته اید؟》
اینک می بینم که از یک سال پیش، مژده چنین پیوندی داده شده بود. منتها برای آنکه تربیت و هدایت شوم باید شاهد این داستان شگفت انگیز می شدم و احساس می کردم که هیچ راه چاره ای وجود ندارد تا ناگهان درها را بگشایند و مرا به خانه ای که شما از آغاز ساکن آن بوده اید، راه دهند.
-- تو شایسته این نعمت ها هستی. ما هرگز فراموش نمی کنیم که چگونه با از جان گذشتگی به استقبال خطر رفتی تا جان پدرم را نجات دهی و من و مادرم را از آن همه تب و تاب و اظطراب برهانی.
قایقی از دور دست پیش می آمد. در سکوت به نزدیک شدن آن خیره شدیم.
یک هفته بعد، وقتی من و ریحانه با پدربزرگم و ام حباب، روی تخت چوبی خانه مان مشغول خوردن صبحانه بودیم، قنواء آمد و خبر آورد که رشید و امینه با هم ازدواج کرده اند.
وزیر نیز از کارش کناره گیری کرده و قرار بود تا یکی دو روز دیگر، به همراه پسر و عروسش به همان مزرعه پدری اش برود. ما نیز به قنواء اطلاع دادیم که روز بعد به طور دسته جمعی در نظر داریم به کوفه برویم. پرسید: ابوراجح و مادر ریحانه نیز با شما خواهند بود؟
گفتم: بدون آنها به ما خوش نخواهد گذشت.
پرسید: برای چه به کوفه؟
گفتم: مادرم با برادران و خواهرهایم آنجا هستند. به اصرار ریحانه، می رویم تا آنها را به حلّه بیاوریم.
ریحانه می گوید این خانه آن قدر بزرگ هست که آنها هم با ما زندگی کنند.
سرگذشت مادرم را برای قنواء تعریف کردم. ریحانه گفت: تا روزی که آنها را با خود به حلّه بیاوریم، من آرام نخواهم گرفت. مادر هاشم، مادر من نیز هست.
ام حباب گفت: به زیارت آرامگاه امامان نیز خواهیم رفت و برای تو و حماد نیز دعا خواهیم کرد. قنواء گفت: دلم می خواست در این سفر همراه شما باشم.
پدربزرگم گفت: با توکل به خدای بزرگ، در سفر بعدی، تو و حماد نیز همراه ما خواهید بود.
*****
دیدن مادر و خواهران و برادرانم، مجموعه شادی هایم را کامل کرد.
مادرم با دیدن من و عروسش، در آغوش ما بیهوش شد. خیلی رنجور و ضعیف شده بود.
هنگامی که به هوش آمد، من به پایش افتادم و آن قدر گریستم تا بگوید مرا به خاطر از یاد بردنش و اینکه در طی سالها به او سر نزده بودم، بخشیده است.
ریحانه کنارم نشسته بود و او نیز می گریست. سرانجام مادرم ما را در بغل گرفت و به من گفت: تو باید مرا ببخشی که مجبور شدم رهایت کنم و بروم.
اما امروز که دوباره تو را یافته ام و عروس زیبا و مهربانم را دیده ام، دیگر طاقت دوری تان را نخواهم داشت.
من و ریحانه به مادر قول دادیم که برای همیشه در کنارش خواهیم ماند.
مادرم یکایک برادران و خواهرانم را به من معرفی کرد. آنها از اینکه دریافته بودند من برادرشان هستم، از شادی در پوست نمی گنجیدند.
به مادرم گفتم: روزگار رنج و محنت شما به سر آمده و از این به بعد من خدمتگزار شما خواهم بود.
پدربزرگ به مادرم گفت: تو همچنان عروس من هستی و من قبل از تربیت فرزندان هاشم و ریحانه، باید به برادران هاشم زرگری بیاموزم.
خوشحالم که خانه بزرگ و خلوت ما، شلوغ و پر رونق خواهد شد.
ام حباب نیز گفت: من هم باید به این دختران زیبا، آشپزی و خیاطی یاد بدهم تا بعدها شوهران خوبی گیرشان بیاید.
سفر زیارتی و سیاحتی ما دو ماه به طول انجامید. در این سفر خاطره انگیز، امامان نجف، کربلا، سامرا و کاظمین را زیارت کردیم.
حال مادرم به تدریج بهتر شد و سلامت و شادابی خود را باز یافت.
او در پایان آن سفر، چنان شیفته ریحانه، من، پدربزرگ، ام حباب، ابوراجح و همسرش شده بود که وقتی نخلستان های حلّه از دور نمودار گشت، گفت: قبل از دیدن شما، از زندگی سیر و بیزار شده بودم، اما اینک برای زندگی با شما و در کنار شما، عمر نوح نیز برایم کم است.
باران ملایمی می بارید که وارد حلّه شدیم. رود فرات، زلال تر از همیشه به نظر
می رسید.
شاخه های خیس نخل ها از تمیزی می درخشیدند.با آنکه باران می بارید، خورشید از پشت ابرها، روشنایی و گرمای ملایم خود را نثار شهر کرده بود.
گویی حلّه را با همه کوچه هایش برای ورود ما آب و جارو کرده بودند. مادرم با دیدن حلّه گریست و از پدر و مادرش یاد کرد.
قبل از هر چیز به مقام حضرت مهدی(عج) رفتیم و آن حضرت را زیارت کردیم. من، خدای بزرگ و مهربان را به خاطر خانواده بزرگ و خوبم سپاس گفتم.
هنوز از مقام بیرون نرفته بودیم که خبردار شدیم مرجان صغیر از دنیا رفته است. چهل روز از مرگش می گذشت. او درحالی مرده بود که معجزه شفا یافتن ابوراجح نتوانسته بود موجب هدایتش شود.
با آمدن حاکم جدید، قنواء و مادرش دارالحکومه را ترک کرده بودند و در خانه بزرگ و زیبایی زندگی می کردند.
روز بعد حماد به ما گفت که مادر قنواء از ارثیه پدری اش، خانه و کاروان سرایی در بازار خریده است.
قرار بود حماد و قنواء به زودی ازدواج کنند و حماد اداره کاروان سرا را به عهده بگیرد. آن کاروان سرا بین مغازه پدربزرگ و حمام ابوراجح قرار داشت.
هنگامی که قنواء به دیدن ریحانه و مادرم آمد ، به خاطر درگذشت پدرش به او تسلیت گفتیم. ریحانه از او پرسید: فاصله گرفتن از آن زندگی اشرافی و آن همه خدمتکار و نگهبان و ثروت و قدرت ، برایت سخت نیست؟
او ریحانه را در آغوش کشید و با لبخندی حاکی از اطمینان گفت: در قیاس با آنچه به دست آورده ام، هیچ است........
پایان داستان نیمه شبی در حلّه، اثر زیبای مظفر سالاری.
#اَللّهُمَ_عجّل_لوَلیّکَ_الفَرَج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان
✅ @roshangeran
📷 لوح | #مرد_میدان مدیریت
✍سپهبد قاسم سلیمانی: ما نیاز داریم به یک مدیریت جهادی؛ مدیریتی که احساس نگرانی کند، خودش را به آب و آتش بزند.
✅ @roshangeran
27.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 ببینید | شرح حدیثی درباره آخرین گفتگوهای پیامبر اعظم(ص) و حضرت فاطمه زهرا(س)
💻 ۹۸/۱۰/۹
✅ @roshangeran
15.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 علامت اخلاص حاج قاسم
⚠️روضه حضرت زهرا(س)⚠️
⏰ ۵روز تا سالگرد شهادت سپهبد سلیمانی
🚫🎥کلیپ بسیار زیباست.لطفا نشر دهید🚫
#پناهیان
❌ @roshangeran
شاخصهای مکتب شهید سلیمانی.pdf
1.32M
دانلود #کتاب
📚⚠️ شاخص های مکتب شهید سلیمانی⚠️
❌❌لطفا نشر دهید❌❌
✅ @roshangeran
⭕️ دختر ابومهدی المهندس: «پدرمان همواره این آیه را میخواند؛ یا أَیُّهَا الْإِنْسانُ إِنَّکَ کادِحٌ إِلی رَبِّکَ کَدْحاً فَمُلاقِیهِ»
[ای انسان به درستی که تو در راه پروردگارت تلاش میکنی و بالاخره او را دیدار خواهی کرد]
و شد آنچه میخواست؛ عند ربهم یرزقون
#شهدای_مقاومت
❌ @roshangeran
🔸بیست و چهارمین فراز از وصیتنامه شهید حاج قاسم سلیمانی:
🔹خطاب به مردم عزیز کرمان…
وصیت میکنم اسلام را در این برهه که تداعییافته در انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی است، تنها نگذارید. دفاع از اسلام نیازمند هوشمندی و توجه خاص است. در مسائل سیاسی آنجا که بحث اسلام، جمهوری اسلامی، مقدسات و ولایت فقیه مطرح میشود، اینها رنگ خدا هستند؛ رنگ خدا را بر هر رنگی ترجیح دهید.
#مرد_میدان
✅ @roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽؛
حاج قاسم برای اینکه به فکر گناه نیفتد، چه دعایی کرده بودند؟
@roshangeran
📌✴️ پاسخ سنگین ایران به ترور شهید فخری زاده✴️
▪️ترور شهید محسن فخریزاده نگاه دنیا را به سمت ایران برگرداند.
🔹 با وجود گذشت حدود یک ماه پس از این ترور ناجوانمردانه اما بار دیگر این موضوع در حال مطرح شدن در رسانههای مهم جهان است.
🔹 وعده انتقام از صهیونیستها به عنوان متهم اصلی جنایت، باعث شده که هر اتفاق کوچک و بزرگی که در مناطق اشغالی رخ میدهد، مورد واکاوی کارشناسان و خبرنگاران خبرگزاریهای بزرگ دنیا قرار بگیرد.
🔸 در این میان، پاسخ از طریق حملات سنگین سایبری، همواره یکی از گزینه ها بوده است. چیزی که در نهایت توسط ایران مورد استفاده نیز قرار گرفت.
▪️در روزهای اخیر زیرساختها و موسسات امنیتی رژیم صهیونیستی مورد حملات شدید قرار گرفت.
🔹 حملاتی که می توان آن را واکنش مناسب ایران در قبال اتفاقات اخیر دانست که موجب تحقیر رژیم صهیونیستی شده است.
🔹 البته رژیم صهیونیستی تلاش کرد از طریق تکنیکهای عملیات روانی، ابعاد آن را کوچک و ناچیز نشان دهد و احتمال هرگونه دخالت ایران در این حملات را کتمان کرده یا دستکم با نام بردن از کرهشمالی، ترکیه و روسیه، در کنار ایران، نقش کشورمان را کم رنگ کند، اما به اصطلاح «آش آنقدر شور شد» که حتی باعث واکش شبکه تلویزیونی آی۲۴ رژیم صهیونیستی نیز شد.
▪️کارشناس صهیونیست حاضر در شبکه تلویزیونی آی۲۴ به روشنی میگوید: «آنچه اتفاق افتاده کار خود ایرانیها است و ما نباید آنها را دستکم بگیریم».
🔹 بدیهی است دشمن تنها زمانی اقدام به چنین اعترافی میکند که ضربهای گیجکننده وسخت دریافت کرده باشد.
🔸 لو رفتن اسامی بیش از ۲۰۰ تن از مدیران ارشد، کارشناسان و محققان سازمان هوافضای این رژیم در کنار تخلیه کامل سرورها و همه دادههای موجود در آن که در واقع سند کامل امنیت این رژیم در حوزه نظامی بود، به اندازه دو جنگ شش روزه و رمضان ارزش دارد. در دنیایی که یک برگ سند میتواند یک تغییر بزرگ در راهبردها دهد، داشتن میلیونها برگ سند، صدها گیگابایت فیلم و تصویر و همچنین در اختیار داشتن مشخصات کامل پژوهشگران و مدیران نظامی رژیم صهیونیستی که محل زندگی، سن، عکس، تلفن، ایمیل و... را شامل میشود، یک پیروزی بینظیر به شمار میرود.
✊🇮🇷 جایگاه ارتش سایبری ایران و شیب تند محو رژیم صهیونیستی
▪️کارشناسان حوزه فضای مجازی معتقدند پس از حملات بزرگ سایبری به امریکا و بلافاصله هک زیرساختهای امنیتی رژیم صهیونیستی باید در جدول ردهبندی قدرتهای این حوزه یک جابجایی بزرگ صورت بگیرد.
🔹 وقت آن است که برای استعداد، توان مدیریت و تیزهوشی هکرهای جوان، مومن و نابغه ایرانی، جایگاهی مناسب در رنکینگهای جهانی در نظر بگیرد.
🔹 بی شک حملات سایبری اخیر و حجم اطلاعاتی که از رژیم صهیونیستی به دست ایران افتاده، موجب شده است تا اندک سالهای باقیمانده از عمر رژیم صهیونیستی، باز هم کوتاه و کوتاهتر شود.
#قدرت_پوشالی_اسقاطیل
⚛ @roshangeran