بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان نیمه شبی در حلّه
🔹#قسمت_سوّم
..... ساعتی بعد به بهانه ای از مغازه بیرون آمدم. دست و دلم به کار نمی رفت. موقع رفتن، پدربزرگ پوزخندی زد و گفت: زود برگرد.
وقتی سرم را تکان دادم و پا را از مغازه بیرون گذاشتم، گفت: سلام مرا به ابوراجح برسان.
عجب با هوش بود! نگاهش که کردم، پوزخند دیگری تحویلم داد.
بازار شلوغ شده بود.صداها و بوها در هم آمیخته بود. سمسارها، کنار کاروان سرا، جنس هایی را که به تازگی رسیده بود تبلیغ می کردند. گدای کوری شعر می خواند و عابران را دعا می کرد. ستون های مایلِ آفتاب، از نورگیرهای میان و کناره های سقف هلالی شکل بازار، روی بساط دستفروش ها و اجناسی که مغازه دارها بیرون مغازه هایشان چیده بودند، افتاده بود و گرد و غبار در ستون های نور می چرخید و بالا می رفت. از کنار کاروان سرا که می گذشتم، ردیفی از شتران غبارآلود و خسته را دیدم. حمال ها مشغول زمین گذاشتن بار آنها بودند. در قسمتی از بازار که مغازه های عطاری و ادویه فروشی بود، بوی فلفل و کندر و مشک، دماغ آدم را قلقلک می داد.
بازرگانان، خدمتکارها، غلامان، کنیزان و زنان و مردان با اسب و الاغ و زنبیل های خرید در رفت و آمد بودند. پیرمردی با شتر خود برای قهوه خانه آب می برد و سقایی که مشکی بزرگ بر پشت داشت، آبخوری مس اش را به طرف رهگذرها می گرفت. بازار، پس از هر چهل قدم، پله ای می خورد و پایین می رفت. حمام ابوراجح درست میان یک دوراهی قرار داشت.
فاصله اش تا مغازه پدربزرگم صد قدم بیشتر نبود. خیلی آهسته قدم بر می داشتم. برای همین گاهی از پشت سر تنه میخوردم. پارچه فروش ها پارچه های رنگارنگ را یکی یکی جلوی خود آویخته بودند و از آنها تعریف می کردند. بیشتر مشتری های آنها هم، مثل ما، زن ها بودند. در گوشه ای دیگر مارگیری معرکه گرفته بود و با چوبی، مار کبرایی را از جعبه اش بیرون می کشید.
دوشحنه ( پاسبان و نگهبان شهری) دست ها را بر قبضه ی شمشیرهایشان تکیه داده و در کنار نیم دایره ی تماشاگران ایستاده بودند. لختی ایستادم. مدتها بود که ریحانه را ندیده بودم. آمدن ناگهانی او، مانند یک طوفان، سخت تکانم داده بود. حال خودم را نمی فهمیدم. نمی دانستم در آن چند دقیقه بر من چه گذشته است. احساس می کردم دلم در هم کشیده شده است. سکه ها را در دستم می فشردم. این دو سکه شاید روزهایی را با او گذرانده بودند. او بارها آنها را لمس کرده بود خیال می کردم هنوز گرمی دست هایش را در خود دارند. گویی سکه ها قلبی داشتند که به نحو نا محسوسی می تپیدند.
تاکنون چنین تجربه ای برایم پیش نیامده بود. هیچ وقتِ دیگر، دیدن ریحانه چنین تاثیری بر من نگذاشته بود. می خواستم بخندم. میخواستم بگریم. میخواستم بدوم تا همه هراسان خود را کنار بکشند. می خواستم در انباریِ تنگ و تاریکِ مغازه ای پنهان شوم. دو زن از کنارم گذشتند.
با خود گفتم شاید ریحانه و مادرش باشند؛ اما آنها نبودند. به راه افتادم. آیا هنوز در بازار بودند؟ نه، زود آمده بودند که به شلوغی بر نخورند.
کنیزی با دیدن منخندید. شاید از حالت چهره ام به آنچه بر من گذشته بود، پی برد. ریحانه اکنون شاید داشت گلیم می بافت. شاید هم مشغول درس دادن به زن ها بود. تنها امیدم آن بود که در آن لحظات، آنچه بر من می گذشت بر او هم بگذرد. آیا گوشواره هایی که من ساخته بودم، برای او همان معنایی را داشتند که سکه های او برای من؟ آیا گوشواره ها را به گوشش آویخته بود؟ معنای خنده ی آن کنیزک چه بود؟
آیا ابوراجح هم متوجه حالات من می شود؟ این سوالها ذهنم را مشغول کرده بود. به یاد حرف پدربزرگ افتادم که گفت: حیف که ابوراجح شیعه است. وگرنه دخترش را برایت خواستگاری می کردم. آیا راهی وجود نداشت؟ آیا می توانستم پدربزرگم را راضی کنم که ریحانه را برایم خواستگاری کند؟
سیاه قلچماقی به من تنه زد. پیرمرد دست فروشی، طبقی از تخم مرغ جلویش گذاشته بود و ریسه های( رشته) سیر از دیوار بالای سرش آویزان بود. بر اثر تنه آن سیاه نزدیک بود پایم را روی طبق تخم مرغها بگذارم. فرش فروشی که آن سوی بازار، روی قالی ها و گلیم هایش لمیده بود و قلیان می کشید ، با دیدن این صحنه خنده اش گرفت. بعد وقتی مرا شناخت، دستش را روی عمامه اش گذاشت و مختصر تعظیمی کرد. سعی کردم حواسم را بیشتر جمع کنم.
به حمام رسیده بودم. اگر پدربزرگ هم راضی می شد، ابوراجح هرگز اجازه نمی داد در این باره حرفی زده شود، شیعه متعصبی بود. آرزو کردم کاش خدای مهربان هرچه زودتر او را به راه راست هدایت کند! آن وقت دیگر هیچ مانعی وجود نداشت. ولی چگونه چنین چیزی ممکن بود؟
تعصب ابوراجح از روی آگاهی و مطالعه بود. در اوقات فراغتش کتاب می خواند و یادداشت بر می داشت.
ریحانه در خانه او تربیت شده و لابد او هم مانند پدرش متعصب بود.
به دوراهی رسیدم. یک طرف، بازار با وسعت و هیاهو و شلوغی اش ادامه می یافت و
وطرف دیگر، کوچه ای بود با خانه های دو طبقه و سه طبقه.
حمام ابوراجح آن چنان در میان این دوراهی قرار داشت که معلوم نمی شد جزیی از بازار است یا قسمتی از کوچه. در دو طرف درِ آن قطیفه ای( حوله یا پارچه ای که در قدیم به آن لنگ می گفتند و مخصوص حمام های عمومی بود) آویزان بود. وارد حمام که می شدی، پس از راه رویی کوتاه، از چند پله پایین می رفتی و به رخت کن بزرگ و زیبایی می رسیدی. در دو سوی رخت کن سکویی با ردیفی از گنجه های چوبی بود که مشتری ها لباس های خود را در آن قرار می دادند. در میان رخت کن ، حوض بزرگی با فواره ای سنگی قرار داشت. هر کس از صحن حمام بیرون می آمد، نرسیده به رخت کن ، قطیفه اش را روی دوشش می انداخت. بعد پاهای خود را در پاشویه ی حوض ، آب می کشید و به بالای سکوها می رفت تا خود را خشک کند و لباس بپوشد. سقف رخت کن بلند و گنبدی شکل بود. در سقف، نورگیرهایی از جنس سنگ مرمرِ خیلی نازک وجود داشت که از آنها تلاَلوء آفتاب به درون نفوذ می کرد و در آب حوض انعکاس می یافت. نورگیرها طوری ساخته شده بودند که تمام فضای رخت کن را روشن می کردند. معروف بود که حمام ابوراجح را یک معمار ایرانی ساخته است. پس از پله های ورودی، پرده ای گلدار آویخته بود و کنار آن اتاقکی چوبی قرار داشت که ابوراجح و یا شاگردش درون آن می نشینند و هنگام رفتن، از مشتری ها پول می گرفتند.
چیزی که از همانلحظه اول جلب توجه می کرد، دو قوی زیبای شناور در حوض آب بود. یک بازرگان اندلسی آنها را برای ابوراجح آورده بود. در حلّه هیچ کس جز ابوراجح قو نداشت. آنها در جذب مشتری موَثر بودند و ابوراجح آنها را دوست داشت و به خوبی از آنها نگهداری می کرد. ابوراجح بالای سکو نشسته بود و با چند مشتری که لباس پوشیده بودند حرف می زد.....
پایان قسمت سوم.....
التماس دعا
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#رمان
@roshangeran
منجلابی به نام فرانسه، بی شرفی به نام مکرون
کشور منحوس فرانسه در توهین به ساحت مقدس پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله وسلم پا را فراتر گذاشته و کاریکاتورهای جسارت آمیز پیامبر مهربانی ها را با حمایت مکرون رییس جمهور بی شرف فرانسه در خیابان های شهر های پاریس به صورت بزرگ به نمایش گذاشتهاند!
اینجور توهین به اعتقادات مسلمانان میکنن بعد همین بیشرف ها و مزدورانشون در ایران دم از احترام به عقیده میزنن!
@roshangeran
29.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 این چی بود به من نشون دادی؟؟
⚠️ واکنش پدر و مادرها وقتی میفهمن بچهها پورن میبینن ...
❗️هشدار: محتوای این ویدیو مناسب افراد زیر ۱۸ سال نیست.
🚫❌کلیپ ویژه.ببینید ونشر دهید❌🚫
🇮🇷 @roshangeran
🔥 دشمن گرم و نرم
⚫️ بزرگترین دشمن درونی انسان که حتی از جهل و نادانی هم بدتره!
💎 #نقشه_گنج
🌱 @roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ مهمان #برنامه_طبیب، با کمال وقاحت در برنامه زنده مردم رو تشویق به خوردن #مدفوع_انسان کرد!!!!
❗️ نظریه علمی مسخره ای که میگه :
مدفوع انسان لاغر برای کاهش وزن شخص چاق مفید هست،
و
مدفوع انسان چاق برای افزایش وزن شخص لاغر مفید هست.
🔻 به همین راحتی خوردن نجاست رو برای مردم تجویز کرد!! 😫😫😫🤮
⭕️ اصلا انگار نه انگار که در دین مبین اسلام خوردن نجاست حرام هست.
💢 ظاهرا مسئولان وزارت بهداشت در حال زمینه سازی برای خرید و فروش مدفوع هستند و می خواهند از این راه تجارت راه بیندازند
⬅️ نکته جالب این است که امثال همین دکتر و مجری وقیحانه طب اسلامی را به خاطر تجویز روغن بنفشه مسخره میکردند. غافل از اینکه رسول اکرم ص درباره روغن بنفشه می فرماید: فضیلت روغن بنفشه نسبت به باقی روغن ها مثل فضیلت اسلام بر سایر ادیان است.
#یک_بام_و_دو_هوا
#قرص_مدفوع_طب_هاریسونی
#صداوسیما_بدون_نظارت
👉 @roshangeran
🔵پیرامون دهه #محسنیه 👇👇👇👇
🔻سقیفه و غصب خلافت قبل از دفن پیامبر
🔻شهادت حضرت محسن آیا اوایل ربیع است؟
🔻شب اول ربیع و فضیلت بزرگ امیرالمؤمنین
#عکس_نوشته
#تاریخی
#اعتقادی
@roshangeran
﷽؛
🔴 نتیجه سازش رژیمهای مرتجع عربی؛ نقشه صهیونیستها برای خلیجفارس
▪️ پیام توئیتری «ایدی کوهن» فعال صهیونیست: اینجا خلیج صهیونی...!
@roshangeran
#امام_عسکری_در_نزد_اهل_سنت
✅ #عظمت و بزرگی امام عسکری در نظر علمای اهل سنت
👌امام گرامی ما امام حسن عسکری علیه السلام چنان بوده است که نه تنها از فضل و مناقب و شرافت و بزرگی اش نقل های متعددی در مجامع روایی شیعه منقول است ؛
📚بحار الانوار ج50 ص233 به بعد
👌بلکه بزرگان اهل سنت هم زبان به مدح و ستایش امام عسکری گشوده اند که به برخی اشاره می کنیم؛
1⃣محمد بن طلحه #شافعی؛
👌او می نویسد:
« بدان که بالاترین منقبت و بزرگترین مزیتی که خداوند به امام عسکری اختصاص داده این است که مهدی از نسل او به دنیا آمده و پسر اوست که به وی منتسب می شود و پاره ای است که از وجود او گرفته شده است»
📚مطالب السوول ج2 ص148
2⃣ابن صباغ #مالکی؛
👌او می نویسد:
« او سرور اهل زمان و امام مردمان روزگار خود بود .گفته هایش همه ثابت و استوار و کردارش پسندیده بود .اگر فضلا و بزرگان هم عصرش را همچون قصیده ای فرض کنیم وی شاه بیت آن قصیده می باشد .واگر آنان را همچون دری از جواهرات به شمار آوریم وی همچون یاقوت شاهوار وسط آن گردنبند در شمار خواهد بود .
👌یکه تاز میدان دانش که هیچکس را یارای هماوردی با او نبوده و آشکار کننده پیچیدگی های مسائل علمی که این کار خسته و ملولش نمی کرد .
📚الفصول المهمه ص275
3⃣علامه سبط ابن #جوزی می نویسد:
« او دانشمندی راستگو بوده که از پدرش و جدش حدیث روایت کرده است»
📚تذکره الخواص ص362
4⃣علامه شبراوی #شافعی نیز می نویسد:
« یازدهم از پیشوایان حسن خالص می باشد که به لقب عسکری نیز مشهور شده است و در شرافت او همین بس که امام مهدی منتظر از فرزندان او است .مرحبا به چنین خاندان با شرافت و نسب متعالی و همین افتخار در
بلندای مقدار و مرتبه او کافی است»
📚الاتحاف بحب الاشراف ص178
👌علمای اهل سنت ، کراماتی را نیز از امام عسکری علیه السلام نقل می کنند .
❕«از محمد بن حمزه الدوری نقل می کنند که به سوی امام عسکری نامه نوشتم تا برایم دعا کند وضعیت مالی ام خوب شود زیرا در فقر و تنگدستی به سر می بردم .
👌جواب نامه از امام عسکری آمد که غنا به تو روی آورده است ، پسر عم تو یحیی بن حمزه از دنیا رفته و صد هزار درهم از خود باقی گذاشته است و وارثی هم جز تو ندارد ، تو وارث اموال او می شوی اما توجه بکن که میانه رو باشی و اسراف نکنی .
❕محمد بن حمزه می گوید پس از آن خبر مرگ ابن عم در مدت کوتاهی آمد و من وارث مالش شدم و فقرم برطرف شد »
📚الفصول المهمه ابن صباغ مالکی ، ص267
📚اخبار الدول و آثار الدول ص117
📚نور الابصار شبلنجی ص226
👌همین طور نقل می کنند از خبر دادن غیبی امام عسکری در مورد مردی که حدود 200 #دینار را دفن کرده بود و قسم می خورد که من هیچ پولی ندارم و اموالم گم شده است ؛
📚الفصول المهمه ص268
📚نور الابصار ص226
❕و کرامات دیگری نیز از امام عسکری مورد نقل علمای اهل سنت قرار گرفته است که جهت آگاهی رجوع شود ؛
📚احقاق الحق و ازهاق الباطل ، ج12 ص464 نبذه من کراماته علیه السلام
@roshangeran
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان نیمه شبی در حلّه
🔹#قسمت_چهارم(بخش اول)
.....ابوراجح با دیدن من برخاست و به سویم آمد. پس از سلام و احوال پرسی، دستم را گرفت و مرا نزد آنهایی که بالای سکو بودند برد. آنها هم به احترام من برخاستند. وقتی نشستیم ابوراجح از من و پدربزرگم تعریف و تمجید کرد.
من در جواب تنها گفتم: همه بزرگواری ها در شما جمع شده است.
ابوراجح حکایت شیرینی را که با آمدن من، نیمه تمامگذاشته بود به پایان رساند. مشتری ها برخاستند و هر کدام سکه ای روی پیش خوان اتاقک چوبی گذاشتند و رفتند.
با اشاره ابوراجح، خدمتکار جوانش که《مسرور》نام داشت، ظرفی انگور آورد و جلوی من گذاشت. مسرور از کودکی آنجا کار می کرد. وقتی ظرف انگور را جلویم گذاشت از حالت چهره اش دریافتم که مانند همیشه از دیدنم ناخشنود است. او از همان دوران کودکی، وقتی دیده بود ریحانه به من علاقه دارد، کینه ام را به دل گرفته بود. مسرور مجبور بود در حمام بماند. برای همین نمی توانست در گشت و گذارها و بازی های من و ریحانه شرکت کند.
ابوراجح دستم را گرفت و گفت: از چه ناراحتی؟
کمی مضطرب شدم. گفتم: این خیلی بد است که چهره ی انسان اینقدر گویا باشد.
دستم را فشرد.
---- پدربزرگت هم هر وقت ناراحت و غمگین بود می آمد پیش من.
به چهره ی مهربانش نگاه کردم. چگونه می توانستم بگویم که ناراحتی ام به خود او مربوط می شود. چهره اش مانند همیشه زرد بود و در صورتش موهای اندک و پراکنده ای روییده بود.
هنگامی که لبخند می زد، دندانهای زرد و بلند و غیر منظمش هویدا می شد. عجیب بود که با آن چهره ی زردگون ولاغر، لطافت و مهربانی در چشم هایش موج می زد! چشم هایش همان حالت چشم های ریحانه را داشت.
سال ها پیش پدر بزرگ گفته بود: هیچ کس باور نمی کند که ریحانه به این زیبایی، فرزند چنین پدری باشد؛ مگر اینکه به چشم های ابوراجح دقت کند.
از صحن حمام صدای ریزش آب و سروصدای مبهم و نا مفهوم مشتری ها به گوش می رسید. مسرور با قطیفه ای، به استقبال مردی رفت که در حال بیرون آمدن از صحن بود. آن مرد قطیفه را به دور کمر خود پیچید، وارد رخت کن شد و پاهایش را در حوض زد. قوها مانند همیشه به آن سوی حوض رفتند. روی سکوی مقابل، سه نفر خود را خشک می کردند و لباس می پوشیدند و دو نفر آماده می شدند تا وارد صحن حمام شوند.
مسرور، قطیفه هر کس را که می گرفت، جایی می گذاشت تا به موقع بتواند آن را روی دوشش بیندازد. اولین و آخرین نگاه مشتری ها متوجه قوها بود.
دلم می خواست آنچه را در دل داشتم به ابوراجح بگویم. یقین داشتم که با آرامش به حرفهایم گوش می دهد. نمی دانستم چرا باید چیزی به نام مذهب بین ما فاصله ایجاد کند. اگر چنین فاصله ای در میان نبود چقدر احساس سعادت می کردم و حرف زدن در باره ریحانه و آینده، آسان به نظر می رسید.
برای آنکه زیاد ساکت نمانده باشم، گفتم در راه نزدیک بود تخم مرغ های دست فروشی را پایمال کنم.
ابوراجح گفت: وقتی ذهن و دلت جای دیگری باشد، این طور می شود.
--- فرش فروشی که شاهد ماجرا بود خنده اش گرفت. کنیزکی هم به من خندید. تا به حال این گونه گیج نبوده ام.
ابوراجح دستش را جلوی دهانش گرفت و با خوشحالی خندید.
--- خدا به دادت برسد، فرزند! همه ی این چیزها که گفتی، نشانه آدم های شوریده و عاشق است. لابد ماهرویی با تیر نگاهش تو را به دام عشق خود مبتلا کرده.
مسرور داخل اتاقک چوبی نشسته بود تا از آنهایی که می خواستند بروند پول بگیرد.
--- درست فهمیدی ابوراجح. البته نمی دانم آنچه به سرم آمده، عشق است یا چیزی دیگر. تا چند ماه پیش با خیال راحت در کارگاه مشغول کار بودم. آن قدر پدربزرگم اصرار کرد تا بالاخره آمدم پایین و کنار دست او مشغول فروشندگی شدم. می گفت: زرگر باید زیبا باشد تا مشتری به خرید رغبت نشان دهد.
--- به نظر من، فروشنده نباید بد ترکیب و ژولیده و بد اخلاق باشد، ولی در عین حال، زیبایی فراوان هم برای یک فروشنده صلاح نیست. این درست نیست که مشتری، به جای اینکه با خیال راحت به فکر خرید جنس مورد نیازش باشد، تحت تاثیر زیبایی فروشنده قرار گیرد و سرش کلاه برود؛ مخصوصا" در شغل زرگری که بیشتر مشتری ها زن ها هستند.
من و مسرور از این جهت خیالمان راحت است؛ نه زیباییم و نه با زن ها سر و کار داریم.
باز خندید. گفتم: اگر کسی به عشق من مبتلا می شد طبیعی بود؛ ولی کار به عکس شده است. این من هستم که گرفتار شده ام. همواره سعی می کردم نگاهم را کنترل کنم. پدربزرگم می گفت: تو مانند دخترانِ عفیف با حیا هستی و در مقابل زن ها، چشم هایت را بلند نمی کنی. اما باور کنید که عشق، گاهی ناخواسته به خانه دل پا می گذارد، دو نگاه به هم گره می خورد و آنچه نباید بشود می شود.
فاصله ما با مسرور زیاد نبود و او می توانست صدای ما را بشنود.
ابوراجح سری تکان داد و بازویم را فشرد. او درک خوبی داشت و زود قضاوت نمی کرد.
گفت:
عشق برای یک زندگی مشترک خوب است؛ اما در غیر آن، باعث اضطراب و ناراحتی است. اگر پرهیزکار باشیم می توانیم عشق را هم کنترل کنیم. به نظرم تو باید یکی از دو کار را انجام دهی. ببین اگر آن دختر برای زندگی مشترک با تو خوب و مناسب است با او ازدواج کن و اگر مناسب نیست، صبر پیشه کن تا فراموشش کنی.
--- چگونه می توانم فراموشش کنم؟
--- اگر برای مدتی او را نبینی و از خدا یاری بخواهی، فراموشش می کنی. هر چیزی دوا و درمانی دارد. و دوای عشق نیز این است که گفتم.
--- اما ابوراجح، او کاملا" برای من مناسب است. اگر شما هم در مقام قضاوت بر می آمدید می گفتید که همسری بهتر از او گیرم نمی آید.
--- عشق این طور است. چشم آدمی را از دیدن عیب های معشوق، کور می کند و خوبی های او را هزار برابر جلوه می دهد.
--- پدربزرگم هم اطمینان دارد که او مناسب ترین همسر برای من می تواند باشد.
--- ابو نعیم انسان با تجربه ای است. چه مشکلی پیش آمده که چنین درمانده به نظر می رسی؟ تو که او را دوست داری، پدربزرگت هم که موافق است، می ماند اینکه از او خواستگاری کنی.
به قوها خیره شدم. آنها مشکلات انسان ها را نداشتند.
--- او و خانواده اش شیعه اند.
ابوراجح ساکت ماند. پس از دقیقه ای برخاست و از سکو پایین رفت.
نمی دانستم اگر می فهمید که در باره او حرف می زنم، چه عکس العملی نشان می داد. کنار حوض نشست و دستش را به آب زد. قوها به سویش رفتند و او آنها را نوازش کرد. بدون آنکه به من نگاه کند، گفت: بسیار اتفاق می افتد که به خواستگار جواب رد می دهند. اگر چنین شود چاره ای جز صبر نیست......
پایان بخش اول از قسمت چهارم........
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#رمان
@roshangeran
🔰 همرزمان حسین علیهالسلام | امام حسن عسکری و برادران امام...
🔻 آیتالله خامنهای: «امام حسن عسکری(علیهالسلام) حزب طرفدار خود را نزدیک خودش میداند و میفرماید که میان ما و شما خویشاوندی نزدیک است. یعنی قوموخویش درجهی یک هستیم، مثل پدر و فرزند، مثل برادر؛ و مؤمن برادر مؤمن است! یعنی ارتباط میان دو مؤمن، پیوند برادریِ پدر و مادری است، نه برادریِ ناتنی. مراد از مؤمن کیست؟ آن کس که دنبال راه امام عسکری(علیهالسلام) است، این همان ارتباط مستحکم تشکیلاتی است میان امام و پیروانش.»
🔻بیانات حضرت آیتالله خامنهای در جلسات هیات انصارالحسین علیهالسلام تهران در سال ۱۳۵۱؛ کتاب همرزمان حسین علیهالسلام
🔻پایگاه اطلاعرسانی KHAMENEI.IR به مناسبت فرارسیدن شهادت حضرت امام حسن عسکری علیهالسلام، پوستر «امام حسن عسکری و برادران امام...» را منتشر میکند.
💻 @roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #پادکست | از امام حسن عسکری علیهالسلام چه میدانیم؟
🔹این امام با همهی ائمه فرق دارد...
🔺حجتالاسلام دكتر #ناصررفیعی
☑ @roshangeran
🌷 امیرتوکل کامبوزیا اندیشمند شهید ضدیهود
🎯دستگیری و آزادی
1⃣ به دنبال تصویب قانون #کاپیتولاسیون و اعتراض #امام_خمینی (ره) به آن که در نهایت به تبعید ایشان به ترکیه منجر گردید (آبان 1343) #امیرتوکل_کامبوزیا که در صدد روشن نمودن افکار مردم و آشنا نمودن آنان با اقدام رهبرش بود، در اداره رادیو سعی در تبلیغ فعالیتها و مواضع حضرت امام در ارتباط با کاپیتولاسیون نمود:
📻 واقعا ما مردم خیلی بدبخت هستیم، همه چیزمان را گرفتهاند، شرفمان را، ثروتمان را، همه چیزمان را، اگر یک سرباز آمریکایی در خیابان در انظار مردم به خواهرمان، به زنمان دست درازی کند، قدرت اعتراض نداریم. اینها مصونیت دارند، برای آنکه ارباب ما هستند، هیچکس نمیتواند بگوید بالای چشمتان ابروست…
2⃣ در پی این سخنان، #ساواک استاد کامبوزیا را به اتهام «طرفداری از روحانیون افراطی» تحت نظر قرار میدهد. ساواک پس از مدتی وی را از اداره رادیو اخراج، صلاحیتش را در شورای داوری شهرستان زاهدان رد و از تدریس او در دانشسرای عالی تربیت معلم زاهدان جلوگیری میکند.
3⃣ این اقدامات نتوانست در روحیهی فولادین این اسلامشناس مجاهد خللی ایجاد کند و کماکان به فعالیتهای خود علیه رژیم در قالب روشن نمودن افکار عمومی و توزیع و پخش سخنرانیهای حضرت امام ادامه داد. استمرار این اقدامات در نهایت منجر به احضار مجدد وی به ساواک گردید.
4⃣ مرحوم کامبوزیا با بیتوجهی به تذکرات و هشدارهای ساواک به فعالیتهای خود علیه رژیم ادامه و حتی آن را افزایش داد. در این راستا، مأمور ساواک در نظریه کارشناسی خود با ناامید شدن از کنترل و هدایت وی نوشت:
✍ … مزرعهی او کانون افراد ناراضی و ناراحت و مخالف وضع موجود شده است… هر قدر ستاد عملیات از راه پند و اندرز و نصیحت راه مماشات را بپیماید، بر جسارت و گستاخی او افزوده و دال بر ضعف قوای دولتی خواهد نمود و جریتر خواهد شد.
5⃣ با توجه به استمرار فعالیتهای کامبوزیا علیه نظام ستمشاهی، ساواک اقدام به دستگیری وی نمود و در گزارش خود نوشت:
✍ پس از اخذ نمایندگی دادستانی در تاریخ 27/8/ 49 منزل امیرتوکل کامبوزیا را بازرسی و مدارک و اسنادی حاکی از فعالیتهای نامبرده علیه امنیت و مصالح کشور و همچنین اهانت به مقام شامخ سلطنت بدست آمد. لذا مشارالیه بلافاصله بازداشت، تقاضای صدور قرار تامین از بازپرسی دادسرای نظامی دادگاه عادی 16 کرمان گردید…
6⃣ ایشان سه هفته در بازداشت بوده و ساواک در همان روز دستگیری به تفتیش منزل ایشان پرداخته و یادداشتهای زیادی از ایشان را که در مورد #یهود بوده است را توقیف میکند. پس از دستگیری، داماد مرحوم کامبوزیا با آقای #فرانسوا_بالزان (نایب رییس انجمن فرهنگستان نژادشناسی فرانسه) تماس میگیرد و حادثه را ذکر میکند. بالزان با دربار ایران تماس گرفته و عنوان میکند که یک آدم حسابی در ایران است و او را هم دستگیر کردهاید! پس از این جریان مرحوم کامبوزیا از زندان آزاد میشود.
7⃣ مرحوم کامبوزیا در مورد یادداشتهای ضبط شده خود توسط ساواک همان موقع گفته بودند که این یادداشتها در ایران نمیماند و توسط ساواک به #تلآویو و یا امریکا فرستاده میشود. پس از پیروزی انقلاب اسلامی و جستجو در ساواک برخی از یادداشتهای ایشان پیدا شد اما یادداشتهای زیادی که راجع به #یهود از ایشان در سال 1349 ضبط شده بود، هرگز یافت نشد.
👉 @roshangeran