#زیارت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
🤔#پرسش
❔آیا واقعا یک بار زیارت حضرت فاطمه معصومه آدم رو #بهشتی می کند ❗️من برم هر جنایتی که دلم می خواد بکنم بعد برم زیارت حضرت معصومه میرم بهشت ❕❕
💠#پاسخ💠
👌در این شکی نیست که بر اساس روایات اهل بیت ، حتی یک بار زیارت حضرت فاطمه معصومه ، #انسان را بهشتی می کند ، امام جواد علیه السلام فرمود ؛
« هر کس #قبر عمه ام را در قم زیارت کند ، بهشت بر او واجب است »
📚وسائل الشیعه ج14 ص576
💠ولی باید #توجه کرد؛
👌زیارت حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها ، در صورتی انسان را بهشتی می کند و اثر خود را خواهد گذاشت که #مقبول درگاه الهی واقع شود و الا عملی که مقبول درگاه الهی واقع نشود ، ارزشی ندارد .
❕#خداوند می فرماید:
« خدا تنها ( اعمال نیک را ) از پرهیزکاران می پذیرد»
🔶مائده27
🗯امام #صادق علیه السلام فرمود:
« خداوند تنها اعمال نیک و صالح را قبول می کند و اعمال نیک را نیز تنها در صورتی قبول می کند که شما به عهد و #پیمان او عمل کنید ( در صورتی که گناه نکنید و پرهیزکار باشد )»
📚الکافی ج1 ص139 - ج2 ص39
👌بنابراین زمانی #زیارت حضرت فاطمه معصومه، انسان را بهشتی می کند که فرد مصداق متقین باشد.
❕یعنی واجبات را انجام داده و محرمات را ترک کند و اگر گناهانی نیز دارد ، از گناهان خود نادم و پشیمان بوده و در حالی که از گذشته خود #توبه واقعی کرده است به زیارت حضرت معصومه برود .
💠اما اگر فرد بر انجام گناهان خود #اصرار داشته باشد و توبه و استغفار واقعی را ترک کرده باشد هیچگاه زیارت حضرت معصومه او را بهشتی نمی کند چنان که امام #صادق علیه السلام فرمود:
« به خداوند سوگند پرودگار هیچ اطاعت و کار نیکی را از بنده اش قبول نمی کند تا زمانی که بنده بر انجام #معاصی خداوند اصرار داشته باشد»
📚الکافی ج2 ص288
#پرسمان_اعتقادی
@roshangeran
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان نیمه شبی در حلّه
《 اثر مظفر سالاری》
🔹قسمت دهم( بخش اول)
......... وارد خانه که شدم، خودم را روی تخت انداختم.خسته شده بودم و دست وپایم به طرز نا محسوسی می لرزید. ام حباب هنوز نیامده بود. حال عجیبی داشتم.
فضای وسیع حیاط برایم تنگ شده بود. گویی دیوارها بلندتر و نزدیک تر از همیشه به نظر می آمدند.نمی توانستم منتظر ام حباب بمانم. صحبت با ابوراجح، نه تنها قوت قلبی برایم نشده بود، بلکه وجودم را بیشتر در هم ریخته بود.
آیا ممکن بود شیعیان چنان پیشوای مهربانی داشته باشند که زمان تاثیری بر او نکند و کارهای پیامبرانه از او سر بزند؟ باورش سخت بود، اما ابوراجح که آدم دروغ گویی نبود.
آیا اسماعیل هرقلی دملی ساختگی روی پایش نقش زده بود و بعد با محو کردن آن ادعا کرده بود که امام زمان(عج) او را شفا داده است؟
ولی جراحان حلّه و بغداد، با همراهی سیدبن طاووس او را معاینه کرده بودند و اگر او دروغ میگفت، رسوا می شد.
هرچه بود ابوراجح چنان به پیشوایشان باور داشت که انگار با او زندگی می کرد.
صدایی شنیدم، فکر کردم ام حباب پشت در است. از جا جستم و در را باز کردم.فقیر ژنده پوشی بود.
از چشم های گود افتاده اش که دو دو می زد معلوم بود چند روزی است غذای درست و حسابی نخورده است.
با تصمیمی ناگهانی دو دیناری را که ته جیبم بود بیرون آوردم و در دستش گذاشتم.گمان می کردم از خوشحالی فریاد می زند و مرا در آغوش خواهد گرفت؛ اما او بدون تعجب به سکه ها نگاه کرد و لبخند زد.
گفتم: ای برادر، دعایم کن. من کسی را دوست دارم که هیچ راهی برای رسیدن به او به فکرم نمی رسد.
گفت: به نظر می رسد گره سختی در زندگی ات افتاده، وگرنه کمتر کسی حاضر است دو دینار به یک فقیر غریب بدهد. می خواهی سکه هایت را بگیری و به جای آن درهمی به من بدهی؟
راست می گفت. غریب بود. قبلا" او را ندیده بودم. گفتم: این سکه ها خیلی برایم عزیز هستند. بهتر است آنها را به خدا هدیه بدهم.
لبخندی زد و گفت: امیدوارم خداوند از تو بپذیرد و کار نیکت را تلافی کند. شنیده ام که گاهی خداوند بنده اش را به بلایی گرفتار می سازد تا او را به خودش نزدیک کند.
بعد از رفتن فقیر در را بستم و همان جا، پشت در ایستادم. چگونه توانسته بودم از آن سکه ها بگذرم؟ مگر تصمیم نداشتم که آنها را برای همیشه نگه دارم؟
شاید حس کرده بودم وجود آنها باعث شکنجه ام می شود و مرتب ریحانه را به یادم می آورد. از خودم پرسیدم: آیا آن مرد، یک فقیر واقعی بود. یا با سر و وضعی ساختگی فریبم داده بود؟
شیطان را لعنت کردم. صداقتی در چهره اش بود که باعث شد آن دو دینار را به او بدهم. دینارها برای من فقط یادگار بودند و برای او می توانستند مفید و کارآمد باشند.
هنوز دلتنگی ام باقی بود.زیر لب گفتم: ای پیرزن تنبل، تا تو باز گردی، شب فرا خواهد رسید. باز خودم را روی تخت انداختم. سایبان بالای آن از تابش آفتاب جلوگیری می کرد؛ ولی همان سایبان به من فشار می آورد؛ انگارمانند لحافی سنگین رویم افتاده بود. فریاد زدم: خدایا به من توجه کن.
بعد آرام تر گفتم: خدایا! اگر آن جوان واقعا" وجود دارد و اسماعیل هرقلی را شفا داده، تو را به او سوگند می دهم که مرا هم از این شکنجه و عذاب نجات بدهی.
من که در فکر ریحانه نبودم؛ این تو بودی که او را ناگهان در مقابلم قرار دادی و کارم را ساختی. پس خودت هم او را به من برسان. او که خیلی خوب است. مگر دوست داشتنِ خوبی گناه است؟
خدایا! آیا او مرا در خواب دیده است؟ آیا منتظر است که به خواستگاری اش بروم؟ آیا در آن نگاه عجیبش، چنان خواهشی بود که مرا چون شمعی گداخت و آب کرد؟
پیشانی ام را به دیواره ی تخت کوبیدم و با خود گفتم ای دیوانه! دل خودت را به این خیال ها خوش نکن. چطور ممکن است او خواب جوانی غیر شیعه را دیده باشد؟ تو شبانه روز به او فکر می کنی و او به مسرور یا جوانی دیگر از شیعیان می اندیشد و نقشه ها می کشد که چگونه پس از ازدواجشان مزه ی سعادت و خوشبختی را به او بچشاند.
کلید، در قفل به حرکت درآمد و در پاشنه چرخید. ام حباب بود.با خوشحالی از جا پریدم و جلو رفتم. زنبیلش را که زمین گذاشته بود، برداشتم و داخل خانه آوردم.
انتظار داشتم نفس نفس بزند و غرولند کند؛ اما خیلی آرام آمد و روی تخت نشست. مقابلش روی زمین، کنار زنبیل نشستم.
--- خیلی دیر کردی، ام حباب. فکر نکردی من اینجا منتظرم؟ گفتم شاید سر راه به بغداد رفته ای.
لبخندی مهربانانه زد و گفت؛ به سلیقه ات آفرین می گویم. فکر نمی کردم چنین جواهری در حلّه باشد. مهرش به دلم نشست.
از این حرفش خوشحال شدم و گفتم: تعریف کن ام حباب. همه چیز را مو به مو برایم شرح بده.
گفت: از قضا موقعی به خانه شان رسیدم که ریحانه داشت به زن ها درس می داد. آرام برایشان صحبت می کرد.
وارد شدم و گوشه ای نشستم. به من لبخند زد و گفت: 《 خوش آمدی 》 خیال می کردی
آن اتاق که با گلیم فرش شده بود، از چهره ی او روشنایی می گیرد.
آیه هایی از قرآن را شرح داد و پس از آن به سوال های مختلف خانم ها پاسخ گفت و سرانجام با صدایی حزین و زیبا، قسمتی از مقتل حسین بن علی(ع) را خواند که صدای زن ها به گریه بلند شد. سنگ هم بود گریه اش می گرفت. من هم بی اختیار اشک ریختم.
ام حباب ساکت شد و زانوهایش را مالید. گفتم: همین؟
گفت: کاش می توانستم هر روز بروم. خیلی چیزها یاد گرفتم. باور نمی کردم دختری به آن جوانی، آن قدر با سواد باشد.
هیچ نشانی از تکبر و فضل فروشی در او نبود. در تمام مدت، همه نگاه ها و دل ها متوجه او بود و او نگاه مهربانش را بین همه تقسیم می کرد. چقدر دلربا بود!
ام حباب باز ساکت شد و مالیدن زانوهایش را از سر گرفت.
--- با او صحبت نکردی؟
--- نکند انتظار داشتی همان جا او را برایت خواستگاری می کردم؟
--- نه، ولی.....
--- مجلس هم که تمام شد و زن ها رفتند، من از جایم تکان نخوردم. او و زنی که بعد فهمیدم مادر اوست، کنارم نشستند و با مهربانی احوالم را پرسیدند.
گفتم: از دو محله آن طرف تر کوبیده ام تا در درس شما شرکت کنم. حیف که راهم دور است وگرنه هر روز می آمدم. ریحانه رفت و برایم خرماو شربت آورد.
بدان که اگر ریحانه قسمت تو باشد، بهترین مادر زن دنیا را خواهی داشت. به هر حال ریحانه تربیت شده ی اوست. چنان با من گرم گرفته بودند که انگار سالهاست که با هم رفت و آمد داریم. بعد مادرش از من چیزی پرسید که باعث شد کله ام را به کار ببندازم.
با دستپاچگی پرسیدم : چه گفت: چرا هر بار که دو جمله حرف می زنی، این قدر زانوهایت را می مالی؟
--- صبر داشته باش، یک سال آنجا نبوده ام که انتظار داری تا شب اینجا بشینم و حرف بزنم.
--- بلاخره نگفتی چه پرسید که تو مجبور شدی کله ات را به کار بیندازی؟
--- پرسید: 《 خانه تان .کجاست؟ شاید روزی گذرمان افتاد و توانستیم به شما سری بزنیم》. گفتم: باید نام ابونعیم زرگر را شنیده باشید...........
پایان بخش اول از قسمت #دهم.............
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان
@roshangeran
⭕️ فرق لشگری که آب را بر روی امام حسین میبندد با دولتی که معیشت یک ملت را گروگان میگیرد چیست؟!
اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید...
#گروگانگیران_معیشت
@roshangeran
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان نیمه شبی در حلّه
《 اثر مظفر سالاری 》
🔹 قسمت دهم( بخش دوم)
........ فریاد زدم: ام حباب، قرارمان این نبود که تو خودت را معرفی کنی. یک بار هم که کله ات را به کار انداختی، همه چیز را خراب کردی.
اخم کرد و گفت: دندان به جگر بگیر. گفتم: لابد نام ابونعیم زرگر را شنیده اید. چشم های ریحانه درخشید و مادرش گفت: 《 بله، او را می شناسیم》.
گفتم:《 ما همسایه آنها هستیم》. آن وقت ریحانه گوشواره هایی را که به گوش داشت، از زیر خرمن انبوه موهای بلندش نشان داد و گفت: این گوشواره ها را از مغازه آنها خریده ایم.
ام حباب دوباره ساکت شد و این بار به خیال خودش لبخند زیرکانه ای زد.
--- منظورت را از این ادا و اطوارها نمی فهمم
چرا باز ساکت شدی.
زانوهایش را مالید و گفت: تو واقعا" خنگی! به حرفی که ریحانه زده، دقت نکردی.
--- کدام حرفش؟
--- ریحانه دختر با سوادی است. از روی حساب حرف می زند. او نگفت این گوشواره را از مغازه ابونعیم خریده ایم، بلکه گفت: از مغازه آنها خریده ایم. می دانی یعنی چه؟ یعنی مغازه ابونعیم و هاشم. او به این صورت به تو اشاره کرده است.
--- این نشانه چیست؟
--- نشانه ی این است که او هم به تو علاقه دارد.
زنبیل را که در آن نان و انبه و سبزیجات بود کنار زدم و گفتم: این قدر آسمان و ریسمان به هم نباف. هرگز این حرف ساده ی او این معنایی که تو می گویی نمی دهد. او چون می داند من نوه ابو نعیم هستم و در مغازه اش کار می کنم، گفته؛《 مغازه آنها》. حالا بگو بعد چه شد؟
ام حباب دلخور شود و دوباره زانوهایش را مالش داد.
--- شاید هم حق با تو باشد.خواهش می کنم ادامه بده.
همچنان با دلخوری، لب و لوچه اش را ورچید و ادامه داد: 《 من گفتم: عجب گوشواره قشنگی است! آفرین به ابونعیم و هنرش》 آن وقت مادر ریحانه گفت:《 این را نوه اش هاشم ساخته است》.
من به ریحانه نگاه کردم. اسم تو را که شنید، گونه هایش قرمز شد و سرش را پایین انداخت.
--- راست بگو ام حباب، تو داری اینها را برای دلخوشی من می گویی.
حرفم را نشنیده گرفت.
--- من پرسیدم:《 هاشم همان جوان زیبا و برومند است؟》 ریحانه به من نگاه کرد و مادرش گفت:《 بله همان است. باور کن از نگاه ریحانه فهمیدم که حال و روزش بدتر از توست. عشق به تو از وجودش زبانه می کشید. ما زن ها این چیزها را خوب می فهمیم.
نمی توانستم حرف هایش را باور کنم. او برای دلداری دادن به من، حاضر بود حرف های ساده را آب و تاب بدهد و این گونه آنها را تفسیر کند. گفتم: کاش این گونه بود که می گویی.
--- بعد من حرفی زدم که نباید می زدم. خدا مرا ببخشد! حرفی زدم که آن دختر پاک و معصوم دیگر خواب و خوراک نخواهد داشت.
در قصه گویی استاد بود.
--- گفتم:《 خبر دارید که دختر حاکم، او را پسندیده و به مغازه شان رفت و آمد می کند؟ همسر حاکم از هاشم دعوت کرده به دارالحکومه برود و جواهراتی را که در خزانه است، صیقل بدهد.
کاش این حرف را نمی زدم! آشکارا دیدم که چیزی در چهره ی ریحانه خاموش شد. انگار فروغ چهره اش به تاریکی گرایید. با صدایی لرزان گفت: برایش آرزوی خوشبختی داریم. من و او در کودکی هم بازی بودیم و حالا او جوان ثروتمند۰ و متشخصی شده است.
قنواء شوهری بهتر از او گیرش نمی آید.
فریاد زدم: از این حرفش معلوم است که ذره ای هم به من فکر نمی کند.
--- اشتباه می کنی هاشم. باید بودی و موقعی که از آنها خداحافظی می کردم؟ ریحانه را می دیدی. نمی توانست درست راه برود.
حال و روز تو را پیدا کرده بود. چند قدم مرا بدرقه کرد. شاید می خواست چیزی در باره تو بپرسد که رویش نشد.
--- کافی است ام حباب. از زحمتی که کشیدی متشکرم. گفت و گوی ساده ای با هم داشته اید. برداشت تو از آن حرف ها، ساخته ی فکر و خیال خودت است.
من نمی توانم آنها را باور کنم. کاشکی خودم آنجا بودم و آن صحنه را از نزدیک می دیدم! کاش در باره ی قنواء چیزی به او نمی گفتی!
ام حباب برخاست و با زنبیل به طرف آشپزخانه به راه افتاد.
--- خوب کردم که گفتم. او هم باید در رنجی که تو می کشی شریک باشد.
می روم برایت غذا درست کنم. باید برای فردا آماده باشی. قنواء منتظر توست.
از همانموقع می دانستم که چه شب وحشتناکی در پیش رو دارم. باز در بسترم دراز می کشیدم و حرف های ریحانه را هزار معنا می کردم و تا سحر در بیم و امید دست و پا می زدم.........
پایان قسمت #دهم..........
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان
@roshangeran
38.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 آمار رشد ادیان مختلف جهان، از سال ۱۸۰۰ تا ۲۰۲۰ میلادی
🔹 رشد چشمگیر #اسلام گرایی در سال های اخیر
@roshangeran
[تولد تا شهادت پدر موشکی ایران]
📌 فروش ویژه و جشن امضاء کتاب برگزیده خط مقدم| با #امضاء #همسر_شهید و #نویسنده_کتاب.
📚 15% تخفیف + دفترچه یادداشت شهدا + عکس کارتی شهدا + نشانه کتاب
و #ارسال_رایگان برای خرید بیش از یک جلد.
.
📖 #خط_مقدم، برشی از میانه زندگی دانشمند برجسته و پارسای بی ادعا سردار شهید حسن طهرانی مقدم
✍️ به قلم #فائضه_غفارحدادی
📚 به همت ِانتشارات شهید کاظمی
🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🌎تهیه کتاب با 5️⃣1️⃣ درصد تخفیف ◀️ https://b2n.ir/142464
📲 ارسال "خط مقدم" به ◀️ 3000141441
📞 مرکز پخش ◀️ 02537840844
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
#معرفی_کتاب
@roshangeran
✍ دستنوشته رهبرمعظم انقلاب برای تقدیر از #شهید_تهرانی_مقدم و همکارانش
🗓نوشته شده یک سال و شش ماه پیش از شهادت #شهدای_جهاد_خودکفایی
#اقتدار_موشکی
@roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽؛
📹 گریه می کنه
برای چی؟
از پیدا شدن سگش که معتقده پینگل عضو خانواده شه!
حدیثه تهرانی و همسرش: میخواستیم خبر خوش بهتون بدیم؛ از همه تشکر میکنیم؛ تو رو خدا با روح و روان مردم بازی نکنید!
همین فرهنگ ها رواج پیدا کرده که اِنقدر فرزند آوری کم شده!
یکی از دلایل مهمّ کم شدن جمعیت همینه!
فقط مشکلات اقتصادی نیست!
توسعه ی فرهنگ غربیه..
آقا وقتی از شبیخون فرهنگی می گن، این یک نمونه هست..
#جمعیت
#سبک_زندگی
@roshangeran
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان نیمه شبی در حلّه
《 اثر مظفر سالاری》
🔹قسمت یازدهم
........ دارالحکومه میان باغی سرسبز و خرم قرار داشت. دو نگهبان قد بلند و سیاه چرده بیرون از در چوبی و بزرگ باغ به نگهبانی ایستاده بودند. میان آن دو، مرد میانسال و کوتاه و چاقی روی چهار پایه ای نشسته بود. اسمش سندی بود. شکم بزرگ و برآمده اش، جلب توجه می کرد و توی ذوق می زد. گویی خمره ای کوتاه را در آغوش گرفته بود او سالها بود که روی آن چهارپایه می نشست. نزدیک شدم و سلام کردم. جوابم را نداد. تنها با گردش انگشتان کوتاهش اشاره کرد که چه می خواهم. خیلی خلاصه آنچه را اتفاق افتاده بود برایش شرح دادم. سرانجام با اکراه از جا برخاست. لباسش از بس عرق کرده بود به پشتش چسبیده بود. لباس را از بدنش جدا کرد و لنگان لنگان به طرف در رفت. روی در، که بست های فلزی و گل میخ های درشتی داشت، دریچه ی کوچکی بود. حلقه روی دریچه را سه بار کوبید. دریچه باز شد و من توانستم قسمتی از صورت یک نگهبان خواب آلود را در پس آن ببینم.
--- در را باز کن. این جوان، زرگر است و این طور که می گوید قرار است برای همسر و دختر حاکم، چیزی هایی بسازد.
به این ترتیب بود که زبانه ای فلزی به خشکی از میان چفت هایی گذشت، در بر پاشنه چرخید و دارالحکومه، به رویم آغوش گشود. اندیشیدم: ای دارالحکومه، اینک لحظه رویایی فرا رسیده و من می توانم ایوان ها و سرسراهایت را ببینم.
این آرزو را از کودکی داشتم که از نزدیک دارالحکومه و آدم هایش را ببینم. پدربزرگ می گفت: 《 هرچند دارالحکومه ی حلّه مانند قصرهای افسانه ای هزار و یک شب نیست، ولی آن قدر زیباست که انسان را به یاد قصرهای بغداد بیندازد》. سندی با گوشه چفیه، عرق پشت گردن و طوق غبغبش را خشک کرد و بیخ گوشم آهسته غرید: کارت را خوب انجام بده تا انعام خوبی بگیری، آن وقت سکه ای هم به من خواهی داد.
دهانش بوی تعفن می داد. گویا خودش می دانست، چون مشغول جویدن چند برگ نعنا بود. آب سبز رنگی میان دندان های پوسیده و لب تیره اش نمایان بود. وقتی با دست به داخل روانه ام می کرد، لبخندی زد که نه زیبا بود و نه دوستانه.
با همان سرو صدا، در باغ بسته شد. باغ در نگاه اول، بسیار زیبا بود. درختان بلند و تنومند با چترهای بزرگی از شاخ و برگ، از تابش آفتاب به زمین جلوگیری می کردند. حلّه و اطراف آن پر از نخلستان بود؛ ولی در باغ دارالحکومه تنها چند نخل در میان انواع درختان دیگر دیده می شد.
راهی که از میان درختان به سوی ساختمان دارالحکومه می رفت سنگ فرش بود. خدمتکاری که مرا همراهی می کرد انگار گنگ بود و تنها با اشاره دست به سوی ساختمان راهنمایی ام می کرد. در پایان راه سنگ فرش به آب نمای زیبایی رسیدیم. جوی آب زلالی وارد حوض های کوچک و بزرگ می شد و از سوی دیگر به میان درختان ادامه پیدا می کرد.ارتفاع حوض ها مختلف بود و بعضی درون بعضی دیگر قرار داشتند. در بزرگ ترین حوض چند اردک شنا می کردند.
تصویر لرزان ایوان ورودی در حوضها دیده می شد.
کنار آب نما، چند نفری روی پله ها نشسته بودند و حرف می زدند. چند نفر دیگر هم در گوشه و کنار باغ، روی تخت های چوبی لمیده بودند. گاهی صدای خنده آنها به گوش می رسید. خدمتکار با اشاره از من خواست بیرون از ساختمان، منتظرش بمانم تا بازگردد. دو نگهبان در دو سوی ورودی ساختمان ایستاده بودند. چند نگهبان هم در اطراف قدم می زدند تا کسی دزدانه از پشت پنجره ها به داخل سرک نکشد. از آنجا که ایستاده بودم، صدای ضعیف و آواز زن جوانی را می شنیدم.
با داروهایی که ام حباب به من خورانده بود شب را، بر خلاف انتظارم راحت خوابیده بودم. سعی می کردم آن چنان با دارالحکومه و شکوه آن مواجه شوم که تحت تاثیر قرار بگیرم و یاد ریحانه کمتر به سراغم آید و آزارم دهد؛ اما فایده ای نداشت. دارالحکومه بدون او برایم فروغی نداشت. حاضر بودم از همان جا بازگردم و به فقیرانه ترین خانه های حلّه بروم، به شرط آنکه بتوانم از پشت دیوار و روزنه ای، صدای او را بشنوم.
چیزی که همچنان عذابم می داد و همواره در خاطرم جست و خیز می کرد آن بود که کمتر از یک ماه دیگر، ریحانه باید برای ازدواج آماده می شد.
خواستگاری مسرور از او نیز شکنجه ای دیگر بود. آرزو کردم ای کاش ریحانه دختر حاکم بود و موقعی که آن انگشتر مخصوص را برایش می ساختم، کنارم می نشست و به کار کردنم نگاه می کرد. در آن لحظه هایی که منتظر بازگشت خدمتکار بودم به این می اندیشیدم که آیا ممکن بود روزی را ببینم که من مشغول کار باشم و ریحانه برایم غذای دست پخت خودش را بیاورد و ساعتی کنارم بنشیند تا با هم غذا بخوریم و از هر دری صحبت کنیم؟
در همین فکر و خیالها بودم که صدای قدم هایی از طرف ایوان به گوشم رسید
مردی هراسان، چفیه اش را در دست داشت و خدمتکاری درشت اندام، با خشونت او را به جلو می راند. افرادی که روی پله ها لم داده بودند،...
وحشت زده راست نشستند
- گم شو! تا امثال شما نو کیسه ها به سیاهچال نیفتند، حرف حساب حالیتان نمی شود.
خدمتکار با یک پس گردنی، مرد را از پله ها به پایین هل داد.مرد سعی کرد خود را کنترل کند، ولی پایین پله ها به زمین خورد.
دقیقه ای طول نکشید تا دوباره اوضاع عادی شود. مردی که از همه به من نزدیک تر بود، سراپایم را ورانداز کرد و گفت: بهتر است بنشینی. تا تو را به داخل بخوانند ساعتی طول می کشد. من خود ساعتی است که انتظار می کشم و هنوز خبری نیست.
پرسیدم برای چه به دارالحکومه آمده اید؟
کیسه ای پر از سکه از میان شالی که به کمر بسته بود بیرون آورد و ضمن به صدا درآوردن سکه های درون آن گفت: آمده ام مالیات بدهم. می بینی؟ برای دادن مالیات هم باید انتظار بکشی. لابد صاحب دیوان هنوز از خواب بیدار نشده است. تو در دارالحکومه آشنا داری؟
-- نه.
-- اما من با خوان سالار آشنایی دارم. شاید بتواند از صاحب دیوان برایم تخفیفی بگیرد. اگر برای دادن مالیات آمده ای می توانم سفارش تو را هم به او بکنم.
-- نه، متشکرم.
مرد لب ورچید و نگاهش را متوجه آب نما کرد.
باز صدای گام هایی از سوی ایوان شنیده شد، همه گردن کشیدند تا صاحب صدا را ببینند. همان خدمتکار بود. با عجله به سوی من آمد و پس از تعظیم گفت: لطفا" با من بیایید.
مردی که می خواست مالیات بدهد با تعجب به من نگاه کرد و کیسه پولش را در جیب گذاشت. به طرف ایوان به راه افتادم. تپش قلبم را احساس می کردم. نمی توانستم حدس بزنم که درون ساختمان دارالحکومه چه شکلی است و چه ماجراهایی انتظارم را می کشند. پدربزرگ سفارش های زیادی به من کرده بود که چگونه رفتار کنم و چطور حرف بزنم. از هیجان، همه آنها فراموشم شده بود. از ایوان گذشتیم، وارد راهرویی شدیم و به سرسرایی زیبا رسیدیم. از آنجا حیاطی بسیار بزرگ و ساختمان های دو طبقه و سه طبقه ی اطراف آن پیدا بود. خدمتکار سعی می کرد از من جلوتر راه نرود. برای همین مرتب با حرکت دستش مرا راهنمایی می کرد که به کدام سو بروم.
از چند پله پایین رفتیم و از عرض حیاط گذشتیم. حیاط نیز دارای آب نمایی بزرگ بود که چند اردک و غاز و پلیکان در آن شنا می کردند. اطراف آب نما، باغچه هایی پوشیده از بوته های گل و درختانی کوتاه، اما پر برگ بود.
باز وارد سرسرایی دیگر شدیم. اینجا و آنجا، عده ای مشغول کارهای دفتری و یا صحبت بودند. به پله هایی رسیدیم که نگهبانی کنار آن ایستاده بود و زنی جوان، انتظار مرا می کشید. خدمتکار به من تعظیم کرد و رفت و زن که معلوم بود یکی از خدمتکاران مخصوص خانواده حاکم است، به من لبخند زد و گفت: من امینه هستم؛ خدمتکار مخصوص بانویم قنواء.
با دست اشاره کرد که از پله ها بالا برویم. به یاد آوردم که او هم با خانواده حاکم به زرگری پدربزرگم آمده بود. کنار هم از پله ها بالا رفتیم و از طبقه دوم سر درآوردیم. از ردیف ستون هایی که جلوی آنها نرده هایی چوبی و منبت کاری شده بود، گذشتیم. از کنار آن نرده ها می توانستی تمام حیاط را ببینی. حیاط از آن بالا زیباتر به نظر می رسید.
عاقبت در کنار سرسرایی بزرگ و روشن که سقفی بلند و پر نقش و نگار داشت، به دری چوبی رسیدیم. امینه در را باز کرد و گفت: اینجا محل کار شماست. ترتیبی داده خواهد شد که هر روز، بدون مزاحمت نگهبان ها به اینجا بیایید و مشغول کار شوید.
پشت سر او وارد شدم. اتاق وسیع و دلپذیری بود و دو پنجره بزرگو محرابی شکل به سوی باغ داشت. کف اتاق و سکوی گوشه آن، پوشیده از فرش بود. جلوی پنجره پرده هایی گران بها آویخته شده بود.
امینه پرده ها را کنار زد. از کنار پنجره ها قسمتی از باغ و نیمی از شهر و رودخانه فرات و پلی که بر روی آن بود، دیده می شد. او تعظیم کرد و رفت. به طرف سکو رفتم. روی سکو، کنار بالش ها و زیراندازهایی از خز، ظرف هایی انباشته از انگور و انار و انبه چیده شده بود. اتاق هیچ شباهتی به یک کارگاه نداشت. حق با پدربزرگم بود. قنواء و خانواده اش نقشه هایی برایم داشتند، وگرنه باید اتاقی کوچک در گوشه ای در طبقه پایین در اختیارم می گذاشتند. به نظر می رسید اتاقی که در آن ایستاده بودم برای پذیرایی از میهمانان مهم و نزدیکان حاکم مهیا شده است.
ساعتی گذشت. گاهی کنار پنجره می ایستادم و گاهی لبه سکو می نشستم. یکی - دو بار تصمیم گرفتم از اتاق بیرون بروم و از امینه یا شخص دیگری بپرسم که کی و چگونه باید کارم را شروع کنم.
چند خنجر و شمشیر و سپر مرصع( جواهرکاری شده) به دیوار آویزان بود. یکی از خنجرها را برداشتم و مانند بزرگان، آن را از شال حریری که به کمر بسته بود گذراندم. جلوی آینه ای سنگی که درون طاقچه ای در دل دیوار، کار گذاشته شده بود ایستادم و خودم را با آن خنجر تماشا کردم. خنجر را از غلافش بیرون کشیدم. تیغه ای ظریف و درخشان داشت و نگین های روی دسته و غلافش خیلی خوب کار گذاشته شده بود. خنجر را در هوا چرخاندم و حواله ی دشمنی فرضی کردم. این کار را باز تکرار کردم.
بااین تصور که زندانی هستم و می خواهم فرار کنم به پشت در رفتم و با حرکتی ناگهانی آن را باز کردم.
از آنچه در مقابلم دیدم خشکم زد..............
پایان قسمت #یازدهم..........
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان
@roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 مذهبیهای محترم! خدا از شما بیشتر انتظار تغییر داره ...
➕معرفی تکنیک برای دوری از تحجر و تحول گریزی
#تحول_خواهی #پناهیان
@roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 راه باز شدن درب های بهشت...
#امام_خامنه_ای
@roshangeran
🌺 امروز : یکشنبه١۵ نوامبر ۲۰٢٠ میلادی مصادف با
✍🌹 شهادت #ادواردو(مهدی)_آنیلی (٢٠٠٠م) می باشد.
چه خوب است در مورد این شهید والامقام، مطالبی خدمت شما عزیزان قرار دهم👇👇👇👇
@roshangeran
🌺 شروع ماجرای یک مهدی
1⃣ #ادواردو_آنیلی (Edoardo Agnelli) ٩ ژوئن ١٩۵۴ در نیویورک بهدنیا آمد و در ١۵ نوامبر ٢٠٠٠ در فوسانو به شهادت رسید. او یکی از دو فرزند جیانی آنیلی (سرمایهدار و میلیاردر ایتالیایی و مالک سابق مجموعه فیات) و مارلا کاراچولو بود. وی پس از قبول مذهب تشیع نام خود را به #مهدی تغییر داد.
2⃣ پدرش #جیانی_آنیلی سرمایهدار ایتالیایی، میراثدار خاندان مشهور آنیلی، مالک گروه سرمایهگذاری اکسور و مالک کارخانجات اتومبیلسازی فیات، فراری، مازراتی، آلفا رومئو، لانچیا، آبارت، اویکو بههمراه چندین کارخانه تولید قطعات صنعتی، چند بانک خصوصی، شرکتهای طراحی مد و لباس، روزنامههای لاستامپا و کوریره دلاسرا، باشگاه اتومبیلرانی فراری و باشگاه فوتبال یوونتوس بود. افزون بر اینها چندین شرکت ساختمانسازی، راهسازی، تولید لوازم پزشکی و بالگردسازی هم وجود دارد که خانواده آنیلی جزء سهامداران اصلی آنها هستند.
3⃣ مادر ادواردو، مارلا کاراچولو دی کاستانیتو نیز یکی از نوادگان خاندان اصیل کاراچولو و خواهر کارلو کاراچولو مؤسس و صاحب امتیاز گروه رسانهای اسپرسو، غول رسانهای ایتالیا بود.
4⃣ جیانی آنیلی صاحب یک دختر بهنام مارگریتا نیز شده بود. مارگریتا با #آلن_الکان، از نوادگان خاندان مشهور و سرمایهدار #یهودی الکان، پسر ژان-پل الکان، بانکدار، سرمایهدار و مدیر سابق شرکت تولید کالاهای لوکس کریستین دیور اس. آ. و همچنین رئیس انجمن مرکزی #اسرائیلیان فرانسه وصلت کرد. هدف اصلی #یهودیان در وصلت با خانواده آنیلی تلاش برای تصاحب اموال میلیاردی این خانواده بود!
5⃣ بیاهمیتی ثروت برای ادواردو و تمایلش به اسلام، موجب شد تا پدرش حاضر نشود میراث خانواده را به او بسپارد؛ لذا جیانی آنیلی پسر برادرش که #مسیحی بود را بهعنوان جانشین ادواردو تعیین میکند. اما چیزی نمیگذرد که خبر مرگ پسرعموی ادواردو بر اثر سرطان ناشناختهای میپیچد. این مرگ نیز از مرگهای مشکوک خانواده آنیلی بود؛ چرا که اگر وی به عنوان وارث اموال آنیلی زنده میماند، مدیریت این ثروت عظیم به یک #مسیحی تعلق میگرفت و این خلاف خواسته #یهودیان بود.
#شهدا
✅ @roshangeran
🌺 مسلمان شدن ادواردو
1⃣ #ادواردو_آنیلی میگوید: «در نیویورک که بودم یک روز در کتابخانه قدم میزدم و کتابها را نگاه میکردم که چشمم افتاد به #قرآن. کنجکاو شدم که ببینم در قرآن چه چیزی آمده است. آنرا برداشتم وشروع کردم به ورق زدن و آیاتش را به انگلیسی خواندم، احساس کردم که این کلمات، کلمات نورانی است و نمیتواند گفتهی بشر باشد. خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم، آن را امانت گرفتم و بیشتر مطالعه کردم و احساس کردم که آن را میفهمم و قبول دارم.»
2⃣ ادواردو از ابتدای اسلامآوردن توسط والدینش تهدید شد که اگر میخواهد مسلمان بماند خبری از ارث نیست. خانواده آنیلی برای آنکه ادواردو را از ارث محروم کنند، سعی زیادی در دیوانه جلوه دادن وی داشتند. بههمین منظور وی را در بیمارستانی روانی بستری کردند که به گفتهی ادواردو، همهی کارکنان آن #یهودی بودند. ادواردو بهخاطر ترس از شستشوی مغزی در آن تیمارستان سعی کرد تا از آنجا فرار کند.
#شهدا
✅ @roshangeran
🌺 شیعه شدن ادواردو
1⃣ نخستین آشنایی او با #تشیع و انقلاب اسلامی ایران از طریق یکی از مصاحبههای دکتر محمدحسن قدیری ابیانه (رایزن مطبوعاتی سفارت ایران در ایتالیا بین سالهای ١٣۵٨ تا ١٣۶١) از طریق تلویزیون ایتالیا بودهاست و پس از آن برای دیدار با وی به سفارت مراجعه میکند و پیوند دوستی بین آنها ایجاد میشود.
2⃣ ادواردو چند بار به ایران سفر کرده و با امام خمینی (ره) و امام خامنهای دیدار کرده و به زیارت حضرت علی بن موسی الرضا، امام هشتم شیعیان مشرف شده بود. در یکی از این سفرها در هفتم فروردین ١٣۶٠ در نماز جمعه به امامت آیتالله خامنهای شرکت میکند. در همین سفر ادواردو با بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران دیدار کرده و حضرت امام پیشانی ادواردو را میبوسد.
#شهدا
✅ @roshangeran
🌹 حضور شهید مهدی (ادواردو) آنیلی در نماز جمعه تهران به امامت امام خامنهای
#شهدا
@roshangeran
🌹 شهادت ادورادو بهدست یهود
1⃣ در ١۵ نوامبر ٢٠٠٠ (٢۴ آبان ١٣٧٩) پیکر بی جان #ادواردو_آنیلی در بزرگراه تورینو - ساوونا زیر پل «ژنرال فرانکو رومانو» پیدا شد. از آنجا که خودروی او روی پل در بالای محل پیدا شدن پیکرش پارک شده بود ظاهر قضیه نشان میداد که وی از روی پل به پایین پرت شده است و مقامات قضایی علت مرگ او را خودکشی اعلام کردند.
2⃣ در سال ٢٠٠٩ در ایتالیا کتابی دربارهٔ مرگ ادواردو آنیلی به قلم روزنامهنگار و نویسنده ایتالیایی، جیوزپه پوپو، منتشر شد که مرگ ادواردو را قتل دانست، و نوشت: هیچکس وی را ندیده است که از روی پلی که بر روی بزرگراهی که در هر لحظه خودروهای فراوانی از روی آن میگذرد، به پایین بپرد. ضمناً در آن زمان ادواردو میلنگیده و از عصا استفاده میکرد و حداقل دو دقیقه طول میکشیده که از دیواره بزرگراه بالا برود و خود را پایین بیندازد، و این احتمال دیده شدن را بالا میبرد. ضمناً دیده شده که وی کمربند و بند کفشش بسته بوده، با وجودی که از هشتاد متری به پایین پرت شدهاست. آنچه شکها را بیشتر میکند، این است که وی را سریعاً به خاک سپردهاند، بدون اینکه کالبدشکافی انجام دهند. نویسنده کتاب بیان میدارد که از سه منبع مختلف اطلاعاتی به دست آمده است که چند هفته پیش از مرگ، از وی خواستهاند که سندی را امضا کند که طبق آن از همهی حقوق خود در کارخانه فیات در عوض مقادیر فراوانی پول و دارایی دست بردارد، ولی ادواردو آن را نپذیرفتهاست.
3⃣ برخی رسانهها و شخصیتهای سیاسی با اتکا به این دلیل که با مرگ ادواردو ثروت خانواده آنیلی به خانواده #یهودی الکان تعلق پیدا کرد و صحبتهای خود ادواردو آنیلی، هرگونه احتمال خودکشی ادوارد را رد کرده و مرگ او را ناشی از یک توطئهی صهیونیستی برای ترور ادواردو میدانند. پس از شهادت وی تمامی اسناد و شواهد مربوط به فعالیتها و زندگی وی بجز بعضی اسناد که محرمانه ماند جمعآوری شد.
#شهدا
✅ @roshangeran