💫🌟🌙#داستان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
استاد نازنینی داشتیم در دوران دانشجویی. تلاش میکرد حرفهای درشت اجتماعی را به گونهای با شوخی و خنده بیان کند که آدم لذت ببرد.
روز اول کلاس، آمد روی صندلی نشست و بیمقدمه و بدون حالواحوالپرسی رو به یکی از پسرهای کلاس کرد و گفت:
"اگه امروز که از خونه اومدی بیرون، اولین نفر تو خیابون بهت میگفت زیپت بازه، چی کار میکردی؟"
پسره گفت: "زود چکاش میکردم."
استاد گفت:
"اگر نفر دوم هم میگفت زیپت بازه، چطور؟"
پسره گفت: "با شک، دوباره زیپم رو چک میکردم."
استاد پرسید: "اگر تا نفر دهمی که میدیدی، میگفت زیپت بازه، چطور؟"
پسره گفت: "شاید دیگه محل نمیذاشتم."
استاد ادامه داد: "فرض کن از یه جا به بعد، دیگه هرکی از جلوت رد میشد، یه نگاه به زیپت میانداخت و میخندید. اون موقع چیکار میکردی؟"
پسره هاج و واج گفت:
"شاید لباسم رو میانداختم روی شلوارم."
استاد با پرسش بعدی، تیر خلاص رو زد :
"حالا اگر شب، عروسی دعوت باشی، حاضری بری؟"
پسره گفت: "نه! ترجیح میدم جایی نرم تا بفهمم چه مرگمه."
استاد یهو برگشت با حالتی خندهدار گفت:
"دِ لامصبا! انسان اینجوریه که اگر هی بهش بگن داری گند میزنی، حالا هرچی باشه، باورش میشه داره گند میزنه.
امروز صبح سوار تاکسی شدم، راننده از کنار هر زن راننده ای رد میشد، کلی بوق و چراغ میزد. آخر سر هم با صدای بلند داد میزد که: "بتمرگ تو خونهات با این دست فرمونت."
خب این زن بدبخت روزی ده بار این رو از این و اون بشنوه، دستفرمونش خوب هم که باشه، اعتماد به نفسش به فنا میره!
پسفردا میخواین ازدواج کنین، دوست دارین شریک زندگیتون یه دختر بیاعتمادبهنفس باشه یا یکی که اعتمادبهنفسش به شما انرژی بده؟"
بعد برگشت رو به همه کلاس و گفت:
"حواستون باشه! اگر امنیت هر آدمی رو از میون ببرین، نه تنها خدا طعم شیرین زندگی رو بهتون حروم میکنه، جهانی رو که توش قراره زندگی کنین رو هم خراب میکنید."
دو سال بود دانشجو بودیم، هیچوقت نشده بود اینجوری به قضیه نگاه کنیم.
یادم میاد بهترین تعاملات دانشجویی زندگیمون، بعد از کلاس اون استاد شروع شد؛ تعاملاتی با بیشترین تلاش برای ساختن و نگهداری امنیت آدمای دور و برمون.
جهانی که برای زنان جای بهتری باشد، آن جهان برای مردان نیز جای بهتری خواهد بود❤️
🔻کانال مرگ و رستاخیز🔻
🆔 @rozehasrat
💫🌟🌙#داستان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
فرعون از شاهان یاغی و ستمگر مصر بود
و ادعای پروردگاری میکرد،
روزی ابلیس نزد فرعون آمد، فرعون خوشهای انگور در دست داشت و آن را میخورد، به فرعون گفت:
آیا کسی میتواند دانه های این خوشه انگور را به مروارید شاداب تبدیل کند؟
فرعون پاسخ داد: نه
ابلیس از روی سحر و جادو، آن خوشه را به مروارید شاداب تبدیل نمود.
فرعون شگفت زده شد و با تعجب گفت:«اگر استاد مردی در جهان وجود دارد، او تو هستی!»
ابلیس سیلی محکمی بر گردن فرعود زد و گفت: «مرا با این استادی، به بندگی درگاه خدا نپذیرفتند،
بنابراین تو با این حماقت و نادانی چرا ادعای پروردگاری می کنی؟!»
🔻کانال #مرگ_و_رستاخیز🔻
🆔 @rozehasrat
💫🌟🌙#داستان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
ليوانی چای ريخته بودم و منتظر بودم خنك شود. ناگهان نگاهم به مورچه ای افتاد كه روی لبه ی ليوان دور ميزد. نظرم را به خودش جلب كرد. دقايقی به آن خيره ماندم و نكته ی جالب اينجا بود كه اين مورچه ی زبان بسته ده ها بار دايره ی كوچك لبه ی ليوان را دور زد. هر از گاهی می ايستاد و دو طرفش را نگاه ميكرد. يك طرفش چای جوشان و طرفی ديگر ارتفاع. از هردو ميترسيد به همين خاطر همان دايره را مدام دور ميزد. او قابليت های خود را نميشناخت. نميدانست ارتفاع برای او مفهومی ندارد به همين خاطر در جا ميزد. مسيری طولانی و بی پايان را طی ميكرد ولی همانجايی بود كه بود.
یاد بيتي از شعری افتادم كه ميگفت " سالها ره ميرويم و در مسير ، همچنان در منزل اول اسير"
ما انسان ها نيز اگر قابليت های خود را ميشناختيم و آنرا باور ميكرديم هيچگاه دور خود نميچرخيديم. هيچگاه درجا نمیزدیم
🔻کانال مرگ و رستاخیز🔻
🆔 @rozehasrat
💫🌟🌙#داستان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
دوستی ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﯾﻪ ﻧﯿﺴﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﻣﯿﺸﺪ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻧﯿﺴﺎﻧﯿﻪ ﮐﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺷﺪﻩ!
ﺑﺎ ﺭﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭﻭﻏﺶ ﮐﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻡ،
ﺧﯿﻠﯽ ﻧﯿﺴﺎﻧﺸﻮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﻭﺷَﻢ ﺗﻌﺼﺐ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻫﻢ ﺗﻮ ﺟﺎﺩﻩ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩ.
ﯾﺎﺩﻣﻪ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﻦ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽﺑﯿﻨﻢ، ﺍﯾﻨﻘﺪ ﮐﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺧﻮﺭﺩ ﺷﺪﻩ ﺷﻤﺎ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟!!
ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﯾﺪﻩ ﻣﯿﺸﻪ ﭼﯽ ﺭﻭ ﻧﻤﯽﺑﯿﻨﯽ؟
ﮔﻔﺘﻢ: ﭼﺠﻮﺭﯼ ﺍﯾﻦ ﺷﮑﻠﯽ ﺷﺪ؟
ﮔﻔﺖ: ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺗﻮ ﺟﺎﺩﻩ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﺳﻨﮓ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﭘﺮﺕ ﺷﺪ ﺍﻭﻟﺶ ﯾﻪ ﺗﺮﮎ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺑﻮﺩ، ﺑﻌﺪ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﺯﻣﺴﺘﻮﻥ ﻭ ﺗﺎﺑﺴﺘﻮﻥ ﻭ ﺳﺮﻣﺎ ﮔﺮﻣﺎ، ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺑﺰﺭﮒﺗﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮐﻞ ﺷﯿﺸﻪ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ...
ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺒﻮﺩ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﻨﻪ ﮐﻪ ﺗﺮﮎ ﺩﺍﺭﻩ ﻭ ﺗﻌﻤﯿﺮﺵ ﮐﻨﻪ!
ﺑﺲ ﮐﻪ ﺩﻭﺳِﺶ ﺩﺍﺷﺖ...
ﻣﺎ ﺁﺩﻣﺎ هم ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯾﻢ...!
ﻋﯿﺒﺎﻣﻮﻧﻮ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﻤﯽﮐﻨﯿﻢ، ﺍﯾﺮﺍﺩﺍﻣﻮﻧﻮ ﻧﻤﯽﭘﺬﯾﺮﯾﻢ ﻭ ﺍﺻﻼﺣﺶ ﻧﻤﯿﮑﻨﯿﻢ، ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺑﺰﺭگﺗﺮ ﻣﯿﺸﻦ...
ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺍﮔﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﺪ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﻤﻮ ﺑﺪﻭﻧﯿﺪ، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺷﺐﻫﺎ ﺗﻮ ﺟﺎﺩﻩ ﺑﺪﻟﯿﻞ ﺩﯾﺪ ﮐﻢ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ!
ﻫﻤﯿﻦ ﻋﯿﺒﺎﻣﻮﻥ ﺑﺎﻋﺚ ﻧﺎﺑﻮﺩﯾﻤﻮﻥ ﻣﯿﺸﻦ...
ﻫﻤﯿﻨﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯽﭘﺬﯾﺮﯾﻤﺸﻮﻥ!!!
🔻کانال مرگ و رستاخیز🔻
🆔 @rozehasrat
💫🌟🌙#داستان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
کدام نقاشی اصل است ، کدام آیینه؟
نقاشان چینی با نقاشان رومی در حضور پادشاهی، از هنر و مهارت خود سخن میگفتند و هر گروه ادعا داشتند که در هنر نقاشی بر دیگری برتری دارند. شاه گفت: ما شما را امتحان میکنیم تا ببینیم کدامشان، برتر و هنرمندتر هستید.
دو گروه نقاش، کار خود را آغاز کردند. چینیها صد نوع رنگ از پادشاه خواستند و هر روز مواد و مصالح و رنگِ زیادی برای نقاشی به کار میبردند.
بعد از چند روز صدای ساز و دُهُل و شادی چینیها بلند شد, آنها نقاشی خود را تمام کردند اما رومیان هنوز از شاه رنگ و مصالح نگرفته بودند و از روز اول فقط دیوار را صیقل میزدنند.
چینیها شاه را برای تماشای نقاشی خود دعوت کردند. شاه نقاشی چینیها را دید و در شگفت شد. نقشها از بس زیبا بود عقل را میربود. آنگاه رومیان شاه را به تماشای کار خود دعوت کردند. دیوار رومیان مثلِ آینه صاف بود. ناگهان رومیها پرده را کنار زدند عکس نقاشی چینیها در آینه رومیها افتاد و زیبایی آن چند برابر بود و چشم را خیره میکرد.
شاه درمانده بود که کدام نقاشی اصل است و کدام آینه است؟
🔻کانال مرگ و رستاخیز🔻
🆔 @rozehasrat
💫🌟🌙#داستان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
یکی از پادشاهان عمرش به سر آمد و دار فانی را بدرود گفت و به سوی عالم باقی شتافت چون وارث و جانشینی نداشت وصیت کرد.بامداد نخستین روز پس از مرگش اولین کسی که از دروازه ی شهر در آید تاج شاهی را بر سر وی نهند و کلیه ی اختیارات مملکت را به او واگذار کنند.
اتفاقا فردای آن روز؛اولین فردی که وارد شهر شد گدائی بود که در همه ی عمر مقداری پول اندوخته و لباسی کهنه و پاره که وصله بر وصله بود به تن داشت.
ارکان دولت و بزرگان وصیت شاه را به جای آوردند و کلیه خزائن و گنجینه ها به او تقدیم داشتند و او را از خاک مذلت بر داشتند و به تخت عزت و قدرت نشاندند.پس از مدتی که درویش به مملکتداری مشغول بود.به تدریج .
بعضی از امرای دولت سر از اطاعت و فرمانبرداری وی پیچیدند و پادشاهان ممالک همسایه نیز از هر طرف به کشور او تاختند.درویش به مقاومت برخاست و چون دشمنان تعدادشان زیادتر و قوی تر بود به ناچار شکست خورد و بعضی از نواحی و برخی از شهرها از دست وی بدر رفت. درویش از این جهت خسته خاطر و آرزده دل گشت.
در این هنگام یکی از دوستان سابقش که در حال درویشی رفیق سیر و سفر او بود به آن شهر وارد شد و یار جانی و برادر ایمانی خود را در چنان مقام و مرتبه دید به نزدش شتافت و پس از ادای احترام و تبریک و درود و سلام گفت ای رفیق شفیق شکر خدای را که گلت از خار برآمد و خار از پایت بدر آمد.بخت بلندت یاوری کرد و اقبال و سعادت رهبری؛تا بدین پایه رسیدی!
درویش پادشاه شده گفت:ای یار عزیز در عوض تبریک؛تسلیت گوی آن دم که تو دیدی غم نانی داشتم و امروز تشویش جهانی!
رنج خاطر و غم و غصه ام امروز در این مقام و مرتبه صدها برابر آن زمان و دورانی است که به اتفاق به گدائی مشغول بودیم و روزگار می گذراندیم!
🔻کانال مرگ و رستاخیز🔻
🆔 @rozehasrat
💫🌟🌙#داستان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
در زمانهای دور، مرد خسیسی زندگی میکرد.
او تعدادی شیشه برای پنجرههای خانهاش سفارش داده بود.
شیشهبر، شیشهها را درون صندوقی گذاشت و به مرد گفت: باربری را صداکن تا این صندوق را به خانهات ببرد من هم عصر برای نصب شیشهها میآیم.
از آنجا که مرد خسیس بود، چند باربر را صدا کرد...
ولی سر قیمت با آنها به توافق نرسید.!
چشمش به مرد جوانی افتاد، به او گفت:
اگر این صندوق را برایم به خانه ببری، سه نصیحت به تو خواهم کرد که در زندگی بدردت خواهد خورد.
باربر جوان که تازه به شهر آمده بود، سخنان مرد خسیس را قبول کرد.
باربر صندوق را بر روی دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد راه افتاد.
کمی که راه رفتند، باربر گفت:
بهتر است در راه یکییکی سخنانت را بگوئی.!
مرد خسیس کمی فکر کرد.
نزدیک ظهر بود و او خیلی گرسنه بود.
به باربر گفت: اول آنکه سیری بهتر از گرسنگی است و اگر کسی به تو گفت گرسنگی بهتر از سیری است، بشنو و باور مکن!!
باربر از شنیدن این سخن ناراحت شد زیرا هر بچهای این مطلب را میدانست، ولی فکر کرد شاید بقیه نصیحتها بهتر از این باشد.!
همینطور به راه ادامه دادند تا اینکه بیشتر از نصف راه را سپری کردند...
باربر پرسید: خوب نصیحت دومت چیست؟!
مرد که چیزی به ذهنش نمی رسید پیش خود فکر کرد کاش چهارپایی داشتم و بدون دردسر بارم را بمنزل میبردم.
یکباره چیزی به ذهنش رسید و گفت:
بله پسرم نصیحت دوم این است، اگر گفتند پیاده رفتن از سواره رفتن بهتر است، بشنو و باور مکن.!!
باربر خیلی ناراحت شد و فکر کرد، نکند این مرد مرا سر کار گذاشته ولی باز هم چیزی نگفت.
دیگر نزدیک منزل رسیده بودند که باربر گفت:
نصیحت سومت را بگو، امیدوارم این یکی بهتر از بقیه باشد...
مرد خسیس از اینکه بارهایش را مجانی به خانه رسانده بود خوشحال بود و به مرد گفت:
اگر کسی گفت باربری بهتر از تو وجود دارد، بشنو و باورمکن!!
مرد باربر خیلی عصبانی شد و فکر کرد باید این مرد را ادب کند بنابراین هنگامی که میخواست صندوق را روی زمین بگذارد آنرا ول کرد و صندوق با شدت به زمین خورد...
بعد رو کرد به مرد خسیس و گفت:
اگر کسی گفت که شیشههای این صندوق سالم است بشنو و باور مکن.!!
* از آن پس، وقتی کسی حرف بیهوده می زند تا دیگران را فریب دهد یا سرشان را گرم کند، گفته میشود که؛ بشنو و باور مکن!! *
🔻کانال مرگ و رستاخیز🔻
🆔 @rozehasrat
💫🌟🌙#داستان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
میگویند روزی برای سلطان محمود غزنوی كبكی را آوردند كه لنگ بود. فروشنده برای فروشش قیمت زياد میخواست. سلطان محمود حكمت قيمت زياد كبک لنگ را جويا شد.
فروشنده گفت: «وقتی دام پهن میكنيم برای كبکها، اين كبک را نزديک دامها رها میكنم. آواز خوش سر میدهد و كبکهای ديگر به سراغش میآيند و در اين وقت در دام گرفتار میشوند. هر بار كه كبک را برای شكار ببريم، حتما تعدادی زياد كبک گرفتار دام میشوند.»
سلطان محمود امر به خريدن كرد و خواستار كبک شد.چون قیمت به فروشنده دادند و كبک به سلطان، سلطان تيغی بر گردن كبک لنگ زد و سرش را جدا كرد.
فروشنده كه ناباوارنه سر قطع شده و تن بیجان كبک را میديد، گفت اين كبک را چرا سر بريديد؟
سلطان محمود گفت:
🍃هر كس ملت و قوم خود را بفریبد و بفروشد ، بايد سرش جدا شود🍃
🔻کانال مرگ و رستاخیز🔻
🆔 @rozehasrat
💫🌟🌙#داستان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
در مدرسه برای امتحانات ، عکس دانش آموزان لازم شد .
مدیر مدرسه یک عکاس را آورد و با او جهت گرفتن عکس از دانش آموزان به ازای هر نفر ٣٠٠٠ تومان قرار گذاشت .
مدیر به معلم گفت از هر دانش آموز ۴٠٠٠ هزار برای عکسشون جمع کن .
معلم به دانش آموزان گفت برای پول عکس باید نفری ۵٠٠٠ بیارین .
دانش آموز رفت خونه و به مادرش گفت برای عکس گرفتن از ما ، مدرسه گفتند ٦٠٠٠ بیارین .
مادر شب به پدر گفت که مدرسه گفته بچه ها ٧٠٠٠ بیارن.
پروژه ها بعضی وقتها اینگونه
اجرا میشود!
شاید از این هم بدتر!!
🔻کانال مرگ و رستاخیز🔻
🆔 @rozehasrat
💫🌟🌙#داستان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
“طعم هدیه”
روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید.
آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی اش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد. مرد جوان پس از مسافرت چهار روزه اش، آب را به پیرمرد تقدیم کرد.
پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد. مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت.
اندکی بعد، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد.
شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت: آب بسیار بد مزه است.
ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی، طعم بد چرم گرفته بود. شاگرد با اعتراض از استاد پرسید:
آب گندیده بود. چطور وانمود کردید که گوارا است؟
استاد در جواب گفت:
تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم.
این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد.
🔻کانال مرگ و رستاخیز🔻
🆔 @rozehasrat
💫🌟🌙#داستان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
💎معلمی از دانش آموزانش خواست "فواید گاو بودن" را بنویسند و نوشته ای که در زیر می خوانید تمام و کمال انشای آن دانش آموز است
با سلام خدمت معلم عزیزم و عرض تشکر از زحمات بی دریغ اولیاء و مربیان مدرسه که در تربیت ما بسیار زحمت میکشند و اگر آنها نبودند معلوم نبود ما الان کجا بودیم
اکنون قلم به دست میگیرم و انشای خود را آغاز می کنم
البته واضح و مبرهن است که اگر به اطراف خود بنگریم در می یابیم
که گاو بودن فواید زیادی دارد
من مقداری در این مورد فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که
مهمترین فایده ی گاو بودن این است که آدم دیگر آدم نیست. بلکه گاو است.
هرچند که نتیجه گیری باید در آخر انشاء باشد
بیایید یک لحظه فکر کنیم که ما گاویم
ببینیم چقدر گاو بودن فایده دارد
مثلا در مورد همین ازدواج
وقتی گاوی که پدر خانواده است میخواهد دخترش را شوهر دهد، نگران جهیزیه اش نیست.
نگران نیست که بین فامیل و همسایه آبرو دارند.
مجبور نیست به خاطر این که پول جهاز دخترش را تهیه نماید،
برای صاحبش زمین اضافه شخم بزند، یا بدتر از آن پاچه خواری کند.
هیچ گاوی نگران کرایه خانه اش نیست.
گاوها آنقدر عاقلند که میدانند
بهترین سالهای عمرشان را نباید پشت کنکور بگذرانند
گاوها حیوانات مفیدی هستند و انگل جامعه نیستند.
شما تاکنون یک گاو معتاد دیده اید؟
گاوی دیده اید که سر کوچه بایستد و مزاحم ناموس مردم شود؟
آخر گاوها خودشان خواهر و مادر دارند
تا حالا شما گاو بیکار دیده اید؟
آیا دیده اید گاوی زیرآب گاو دیگری را پیش صاحبش بزند؟
تا حالا دیده اید گاوی غیبت گاو دیگری را بکند؟
آیا تا بحال دیده اید گاوی زنش را کتک بزند ؟
یا گاو ماده ای شوهر خواهرش را به رخ شوهرش بکشد؟
و مثلا بگوید از آقای فلانی یاد بگیر. آخر توهم گاوی؟!
هیچ گاوی غمباد نمی گیرد
هیچ گاوی رشوه نمی گیرد.
هیچ گاوی اختلاس نمی کند
هیچ گاوی آبروی دیگری را نمی ریزد.
هیچ گاوی خیانت نمی کند.
هیچ گاوی دل گاو دیگر را نمی شکند.
هیچ گاوی دروغ نمی گوید.
هیچ گاوی آنقدر علف نمی خورد که از فرط پرخوری تا صبح خوابش نبرد
در حالی که گاو طویله کناریشان از گرسنگی شیر نداشته باشد
تا به گوساله اش شیر بدهد
هیچ گاوی گاو دیگر را نمی کشد
هیچ گاوی...
گاو خیلی فایده ها دارد
لباس ما از گاو است
غذایمان از گاو، شیر و پنیر و کره و خامه ...
ولی با همه منافع يادشده هیچ گاوی نگفت : من ... بلکه گفت: مـــــــــااااااا
اگر بخواهم هنوز هم در مورد فواید گاو بودن بگویم،
دیگر زنگ انشاء می خورد و نوبت بقیه نمی شود که انشایشان را بخوانند.
اما
به نظر من مهمترین فایده گاو بودن این است که دیگر
آدم نیست"
🔻کانال مرگ و رستاخیز🔻
🆔 @rozehasrat
💫🌟🌙#داستان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
در باغ دیوانهخانهای قدم میزدم که جوانی را سرگرم خواندن کتاب فلسفهای دیدم. منش و سلامت رفتارش با بیماران دیگر تناسبی نداشت. کنارش نشستم و پرسیدم:"اینجا چه میکنی؟"
با تعجب نگاهم کرد. اما دید که من از پزشکان نیستم. پاسخ داد:" خیلی ساده! پدرم که وکیل ممتازی بود، میخواست راه او را دنبال کنم. عمویم که شرکت بازرگانی بزرگی داشت، دوست داشت از الگوی او پیروی کنم. مادرم دوست داشت تصویری از پدر محبوبش باشم. خواهرم همیشه شوهرش را به عنوان الگوی یک مرد موفق مثال میزد. برادرم سعی میکرد مرا طوری پرورش بدهد که مثل خودش ورزشکاری عالی بشوم.
مکثی کرد و دوباره ادامه داد:"در مورد معلمهایم؛ در مدرسه استاد پیانو و معلم انگلیسیام هم همین طور شد. همه اعتقاد داشتند که خودشان بهترین الگویند. هیچ کدام آنطور به من نگاه نمیکردند که باید به یک انسان نگاه کرد... طوری به من نگاه میکردند که انگار در آیینه نگاه میکنند؛ بنابراین تصمیم گرفتم خودم را در این آسایشگاه بستری کنم. اینجا دست کم می توانم خودم باشم.
🔻کانال مرگ و رستاخیز🔻
🆔 @rozehasrat