eitaa logo
روزنگار
824 دنبال‌کننده
60.7هزار عکس
27.6هزار ویدیو
1.4هزار فایل
مجله روزنگار ، حاوی مطالب مفید در موضوعات مختلف مرتبط با حال و هوای روز و کاربردی است. قدمت چندین ساله این کانال آنرا به مرجعی قابل جستجو تبدیل کرده است.
مشاهده در ایتا
دانلود
ای مهربان‌تر از برگ در بوسه‌های باران بیداریِ ستاره در چشم جویباران آیینه‌ی نگاهت، پیوندِ صبح و ساحل لبخندِ گاه‌گاهت، صبحِ ستاره‌باران #سلام @Roznegaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#کاغذدیواری @Roznegaar
#کاغذدیواری @Roznegaar
ای‌ که هوای منی ... بی تو نفس ادعاست السلام علیک یا #علی_ابن_موسی_الرضا علیه السلام @Roznegaar
💢 نتیجه ✅ حضرت ، عليه السلام: اگر ما ، بودند، هرگز ملاقات ما با آنها به تأخير نمى افتاد، و ديدار با ما، براى آنها به دست مى آمد. هیچ چيزى به جز كارهاى ناشايست شیعیان، ما را از ايشان دور نمى سازد. 📚بحارالانوار ، ج ۵۳ ، ص ۱۷۷ @Roznegaar
لطفا با #کودک_درونتون مهربونتر باشین و زود , زود بهش سر بزنین باور کنید از همه ی دوستاتون با شما صادق تره ! @Roznegaar
نمایی از #میدان_مشق در عصر #ناصرالدین_قاجار همان جایی است که الان مجموعه ساختمان های وزارت اُمور خارجه در آنجا قرار دارد. #خیابان_سپه سابق ، سر در #باغ_ملی #تهران #ایرانگردی @Roznegaar
این #بهار یک #اتفاق_خوب کم دارد . . . 💠 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج و العافیة و النصر @Roznegaar
يادم مي آيد وقتي که نوجوان بودم، يک شب با پدرم در صف خريد بليط ايستاده بوديم. جلوي ما يک خانواده پرجمعيت ايستاده بودند. به نظر مي رسيد پول زيادي نداشتند. شش بچه که همگي زير دوازده سال بودند، لباس هاي کهنه ولي در عين حال تميز پوشيده بودند. بچه ها همگي با ادب بودند. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همديگر را گرفته بودند و با هيجان در مورد برنامه ها و شعبده بازي هايي که قرار بود ببينند، صحبت مي کردند. مادر بازوي شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند مي زد. وقتي به باجه بليط فروشي رسيدند، متصدي باجه از پدر خانواده پرسيد: «چند عدد بليط مي خواهيد؟» پدر جواب داد: « لطفاً شش بليط براي بچه ها و دو بليط براي بزرگسالان.» متصدي باجه، قيمت بليط ها را گفت. پدر به باجه نزديکتر شد و به آرامي پرسيد: «ببخشيد، گفتيد چه قدر؟» متصدي باجه دوباره قيمت بليط ها را تکرار کرد. پدر و مادر بچه ها با ناراحتي زمزمه کردند. معلوم بود که مرد پول کافي نداشت. حتماً فکر مي کرد که به بچه هاي کوچکش چه جوابي بدهد؟ ناگهان پدرم دست در جيبش برد و يک اسکناس بيست دلاري بيرون آورد و روي زمين انداخت. بعد خم شد، پول را از زمين برداشت، به شانه مرد زد و گفت: «ببخشيد آقا، اين پول از جيب شما افتاد!» مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازير مي شد، گفت:« متشکرم آقا.» پدر خانواده مرد شريفي بود ولي درآن لحظه براي اينکه پيش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد. بعد از اين که بچه ها داخل سيرک شدند، من و پدرم از صف خارج شديم و به طرف خانه حرکت کرديم... @Roznegaar
#زیارت_با_معرفت #یادمان_شهدای_عملیات_بازی_دراز #بازی_دراز #راهیان_نور @Roznegaar
میگفت دگرباره به خوابم بینی پنداشت که بعد از آن مرا خوابی هست #شب_بخیر @Roznegaar