.
|⇦•یادته اون لحظۀ آخر...
#زمزمه وفات #حضرت_ام_البنین سلام الله علیها اجرا شده در سال۱۴۰۰ به نفس حاج میثم مطیعی
●━━━━━━───────
یادته اون لحظۀ آخر بابات
گفت به جز بچههای فاطمه
باقی برن، اما تو عباس بمون
یادته؟ من خوبِ خوب یادمه
مزد کنیزیهام بود، فاطمه شد مادرت
چه افتخاری کردم، شاید نشه باورت
فخرم این بود، میگفتن بچّههای علی بِت برادر
مادر هستم برای اونکه زهرا براش بوده مادر
وقتی گرفت دستتو اون روز بابات
یادته؟ گریه اش گرفت آسمون
گفت که حسینم رو سپردم به تو
بعد از این، جونِ تو و جون اون
حالا بگو کو حسین؟ زینب برا چی تنهاست؟
به دخترِ پیمبر، بگم عزیزش کجاست؟
کاش نپرسه پیمبر، پس کجاست روشنی دو دیدهم؟
کاشکی حیدر نخواد که، بِش بگم تو مدینه چی دیدم
ــــــــــــــــــ
#وفات_حضرت_ام_البنین
#اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج
#حاج_میثم_مطیعی
#روضه_حضرت_ام_البنین_سلام_الله_علیها
┅═┄⊰༻↭༺⊱┄═┅
.👇
.
#وفات_حضرت_ام_البنین
عطر تو دل انگیزتر از هریاس است
گلزار تو گنجینه ی از احساس است
ای مادر ایثار و وفاداری وفضل
دامان تو مهد حضرت عباس است
سید_هاشم_وفایی✍
.
#⃣ #متن_کامل_روضه
#⃣ #وفات_حضرت_ام_البنين
#⃣ #حضرت_ام_البنين
اُم البنین تازه عروسِ،تازه عروس رو با رسم و رسوم میارن،وقتی هم قبیله ای هاش،طایفه کلابیه،با سر و صدا داشتن عروس رو میآورن،نزدیکا که رسیدن گفت:دیگه برید،از این جا به بعد نمیخوام کسی بیاد...چی شده فاطمه؟ گفت:این کوچه حرمت داره،این همون کوچه ای است که فاطمه رو زدن...لحظه ی وارد شدنش به خونه ی امیرالمؤمنین چارچوب خونه رو بوسه زد...
رسید دم در خانه،چرا تو نمیای؟ گفت: بگید خانوم خونه بیاد...خانم خونه کیه؟ بگید زینب بیاد... دوبار با زینب اینجور رو برو شد،یه بار اینجا روبرو شد،منتظر شد زینب رسید،یه بار دیگه هم دم دروازه ی مدینه،هی دنبال حسین می گشت،چرا مرد تو این کاروان نیست،پس جوونا کوشن؟
یکی اومد گفت:ام البنین! پسرات رو کشتن...حسین کجاست؟ یه وقت دید یه پیرتر ازخودش.. مگه پیر زن میدوه؟دید یه پیرتر از خودش داره میدوه،نزدیک شد،ای وای زینبِ،بغلش رو باز کرد،افتاد تو بغل ام البنین،مادر!مادر!...کتکم زدن...گفت:مادر امونم رو بریدن،بغض کرده بود،ام البنین می زد به کمرش،گریه کن دخترم، چی شده؟ گفت: نامحرم.....پرده ی محملم رو....
ام البنین یه فریادی زد،مگه بچه ام مرده بود؟ صدا زد نه اتفاقاً داشت می دید،رباب دوید صدا زد:خوب شد نبودی اُم البنین،آره نگاه می کرد،اما از رو نیزه...
صدا زد رباب:ام البنین! دوتا سر رو نیزه وانمی ایستاد،یکی شیر خوار.....یکی سر علمدار... گفت: رباب!سر شیرخوار،سر علمدار.... گفت: مگه خبر نداری؟ عباس عمود تو سرش اومد،سر واشد شد،هر کار کردن سر رو نیزه وانمی ایستادبا روسری سر رو.... سر بچه ی من هم که از نوک نی کوچک تر بود، با هر سنگ می افتاد.حسین....
┅┅┅┅┄❅[﷽❅┄┅┅┅┅┄
#اَللّهُمَّعَجِّلْلِوَلِيِّکَالْفَرَجَ
#اللَّهُمَّاشْفِکُلَّمَرِیض
ڪسے ڪه چهار پسر داشٺ نور چشم ترَش
بدونِ ماه چہ شبها ڪه صبح شد سحرش
اگر چہ صورٺ او را ڪسے ڪبود ندید
بہ وقٺ دادنِ جان یڪ نفر نمانده برَش
#وفات_حضرت_ام_البنین(س)🥀
#تسلیٺ_باد