سالها بود که نور خورشید از پنجرهی اتاقش عبور نمیکرد. نه اینکه پنجرهای نباشد، نه. پنجره بود، اما پردههای ضخیم و خاکستریرنگش، مانع ورود هرگونه روشنایی بودند. اتاق، گویی در اعماق غاری فرو رفته بود، فضایی سنگین و ساکن که تنها صدا، نفسهای نامنظم و بریدهاش بود.
این زن، که زمانی چهرهای پر از امید داشت، حالا تنها نقشی محو از گذشته بود. چین و چروکهای عمیقی که روی صورتش نشسته بودند، گویی نقشهی تمام رنجهای فروخوردهاش بودند. چشمهایش، دو گودال بیانتها از اندوه بودند که در تاریکی اتاق، منعکسکننده هیچ چیز نبودند. پلکهایش سنگین، مانند درهای قلعهای متروکه، بسته میماندند و انگار هیچ منظرهای ارزش باز کردنشان را نداشت.
ذهنش، مانند خانهای قدیمی و فرسوده بود. اتاقهایش خالی، راهروهایش تاریک و پیچدرپیچ، و هر آنچه که زمانی خاطره نام داشت، حالا به گرد و غبار نشسته بود و قابل شناسایی نبود. افکارش، مانند برگهای خشکی بودند که باد پاییزی آنها را بیهدف به هر سو میراند، بدون هیچ مقصدی، بدون هیچ معنایی.
حسِ بودن، برایش تبدیل به بار سنگینی شده بود. هر نفس، تلاشی مضاعف برای زندهماندن در جهانی بود که دیگر هیچ رنگ و بویی برایش نداشت. انگار روحش از کالبدش جدا شده بود و او تنها جسدی بود که به اجبار روی صندلی کهنهی اتاقش نشسته بود، در انتظار پایانی که هرگز نمیرسید.
کلمات، دیگر توانایی توصیف عمق این خلاء را نداشتند. سکوت، تنها همدمش بود؛ سکوتی که نه آرامشبخش، بلکه پر از پژواکِ شکستگیهای درونیاش بود. حسِ پیری، نه در جسم، بلکه در روحش، او را در خود بلعیده بود. انگار که از ازل، همینگونه بوده و تا ابد نیز همینگونه خواهد ماند.
#خط_خورده
و خب واقعا اینجا
متن هاش
خوندنش
ضربان قلب متلاشی من رو بیشتر میکنه!
فکر کنم عاشق این سبک نوشتهها شدم!
هدایت شده از Paradox!cal Scarecrow
کارما چیست: کارما نام خارجی حضرت عباس است که به صورت کاملا باکلاس و لاکچری به کمرت میزنه🥱
هدایت شده از تاسیان؛
اگه قرار بود تغییر کنی، میتونستی منو چندلحظه بیشتر دوست داشته باشی؟