کل امروزم تو خنده خلاصه شد. ماری و مریم به قدری پاین که سر یه کار به شدت احمقانه که داشتم انجام میدادم و اونام کنارم بودن،اینجوری بودم که اوکی،من اسکلم شما دیگه چرا دارین همراهی میکنید؟:)))
ولی هیچی لذت بخش تر از این نیست که وقتی یه دیوونه ی روانی هستی،به جای توضیح دادن درباره خودت و کارات،ببینی کسایی هستن که مثل توعن و درکت میکنن و هیچوقت تو انجام کارای احمقانه،تنهات نمیذارن!
کادوی تولد خریدن برام واقعا مثل یه شکنجه میمونه که نمیتونم هیچوقت ازش فرار کنم.
میگفت: درکت نمیکنم از اینکه بیکلام گوش میدی.چطوری تایمتو میتونی بذاری برای موزیکی که هیچ لیریکی نداره و صرفا فقط یه ملودیه؟ گفتم:دیدی یه سری حرف هارو هر کاری میکنی نمیتونی به زبون بیاری؟!انگار ارزش اون افکارت انقدر زیاده که کلمات پیششون جوری خار و خفیفن که قادر به دوش کشیدن معنیشون نیستن. این جور وقتا پای سکوت این وسط باز میشه. از اسمش پیداست،"بدون کلام" . چیزی نیست که تو بتونی با استفاده از پنج تا حست جوابی براش پیدا کنی. تنها،این قلبته که میتونه درکشون کنه و دنبال اون مفهوم نهفتهش بگرده. بیکلام برای من مثل یه موزیک با لیریک مخصوص میمونه،که جز خودم هیچ کس توان شنیدن صدای خوانندشو نداره.
دلم میخواد یه روز بزنم از خونه بیرون و همونطور که باعجله توی پیاده رو راه میرم دست یه آدمو بگیرم بگم میشه بیای بریم یه جا بشینیم حرف بزنیم؟دیگه نمیتونم حرفامو نگه دارم. اونم نترسه و باهام بیاد. بعد مثل آدمای هول و دست پاچه چهار زانو جلوش بشینم و با دستایی که میلرزه موهای کوتاهمو پشت گوشم ببرم و بگم من نمیخوام ازت که کمکم کنی فقط لطفا به حرفام گوش بده. بعد همونجور که اون آدم با چشمای گرد شده داره نگاهم میکنه با یه تک سرفه شروع کنم بگم و بگم و بگم از منو و زندگی ای که معلوم نیست چه به روزش داره میاد. از گذشتم و کلیشه های نهفته درونش. از تو و منی که معلوم نیست تو کدوم گورستونی داریم به سر میبریم. از هر چیزی که به حال خودشون رهاشون کردم . بگم تا صبح از افکارم،ازخوابایی که میبینم،از نقاشیایی که میکشم،ازکتابایی که میخونم،از داستانای مزخرفی که مینویسم از علاقه ها و استعداد هایی که سرکوب شدن، از لباسایی که میپوشم. از حالی که دارم. بگم و خودمو از این همه تعفن وجودم خالی کنم .بگم و بگم دارم به تنهایی با خودمون چیکار میکنم. بگم از اینکه خودمم نمیدونم چی میخوام.تکلیف آیدنم مشخص نیست. رویاهام که میدونم هیچوقت به حقیقت نمیپیونده چون هیچکدومشون به دست من براورده نمیشه.مثل احمقا درحالی که میخندم جلوش اشک بریزم و بگم توروخدا اینطوری بهم نگاه نکن من خودم میدونم از این بدتر تو لجن کشیده نمیشم و بعد کلی حرف زدن بهش بگم حالا بهم بگو توهم مثل همه آدما فکر میکنی من یه دیوونم؟!