بیشترین فشار روانی که به یه نوجوون میتونه وارد بشه رو فقط خانواده میتونه از عهدش بر بیاد.
ساعت 11 بود.
همونطور که سرمو به شیشه ماشین تکیه داده بودم و آهنگ گوش میدادم چشمام اطرافو میپایید و سَرَم غرقِ فکر. آدما زیر نظرم بودن. دو تا پسری که سیگار به دست توی ترافیک گیر کرده و همونطور که خیره به گوشی بودن به چیزی میخندیدن؛یک زن با مردی که گویا شوهرش بود با لبخند و نگاهای عاشقانه باهاش صحبت میکرد ولی همون شدت علاقه رو دریافت نمیکرد؛پیرمردی تاکسی رون که از صورتش خستگی میبارید و تخمین زده میشد خیلی وقته خنده عمیق به اون لباش نیومده،بدون هیچ احساسی عرقای روی پیشونیشو پاک میکرد و منتظر بود که از این ترافیک خلاص شه؛جوونی با صورتی که حالتی عصبی داشت با ضربی ناهماهنگ انگشتاشو روی فرمون تکون میداد و نمیشد خوند که تو فکرش چی میگذره؛دختر بچه ای که از عقب ماشین آویزون گردن پدرش شده بود و لپاش رو به صورتش چسبونده بود میخندید و مادرش هم در تلاش بود تا متوقفش کنه؛و خودم،منی که تو هیچکدوم از این حالت ها خلاصه نمیشدم و بودن اینکه حواسم به صدای خواننده باشه موزیکا یکی پس از دیگری پلی میشد،برای دختری که تو یه بعد دیگه ای از حالت بود.
ولی اشرف مخلوقات بودن ارزش اینو نداشت که با مرور ناخودآگاه خاطراتت انقدر احساس خفگی کنی.
یعنی خدا آدمو گیر یه آدم نفهم که هرچقدر براش توضیح میدی چیزی نمیفهمه و بازم حرف خودشو میزنه نندازه.