کاش آدمای دور و برمو مثل درخت و تپه ببینم که نخوام باهاشون وارد رابطه ای بشم و گند بزنم به تمام احساساتِ مسخره ای که توی وجودم دارم.
چیزی که الان توی سرمه : چرا باید واردِ رابطه ای بشم وقتی میدونم آخرش جداییه؟!
حرف زدن با تو اینجوریه که مجبورم میکنه بخوام پوستِ صورتمو با تک تکِ ناخونام از حرص بکشم.
میخواستم کاری کنم که از غم نجات پیدا کنه پس اندوهش رو گرفتم برای خودم و الان خودم غمگین ترین آدمِ این شهرم.