چیزی که الان توی سرمه : چرا باید واردِ رابطه ای بشم وقتی میدونم آخرش جداییه؟!
حرف زدن با تو اینجوریه که مجبورم میکنه بخوام پوستِ صورتمو با تک تکِ ناخونام از حرص بکشم.
میخواستم کاری کنم که از غم نجات پیدا کنه پس اندوهش رو گرفتم برای خودم و الان خودم غمگین ترین آدمِ این شهرم.
صندلی اتاقِ من بیشتر حکم یک چوب لباسی برای لباسام رو داره تا اینکه بخواد به وظیفه اصلیش عمل کنه.
میگفت:تو آدما زود برات تکراری میشن،پس نباید بهم حق بدی بترسم از اینکه نکنه یه روز دیگه برات اون فردِ قبلی نباشم؟!