میخواستم کاری کنم که از غم نجات پیدا کنه پس اندوهش رو گرفتم برای خودم و الان خودم غمگین ترین آدمِ این شهرم.
صندلی اتاقِ من بیشتر حکم یک چوب لباسی برای لباسام رو داره تا اینکه بخواد به وظیفه اصلیش عمل کنه.
میگفت:تو آدما زود برات تکراری میشن،پس نباید بهم حق بدی بترسم از اینکه نکنه یه روز دیگه برات اون فردِ قبلی نباشم؟!
مغزم برای من مثل یه مکعب روبیک N وجهی میمونه که سپردنش به یک بچه خردسال و ازش توقع دارن که در کمترین زمان ممکن،حلش کنه.