ولی تو چیکار کردی؟درست تو موقعیتی که حتی عرضه جمع کردن زندگی خودت رو نداری،حتی وقتی خودت نمیفهمی چه مرگته و چی از جون خودت و بقیه میخوای،یکی رو میاری تو زندگیت که خودش به سختی دیواره های زندگیش رو،کنار هم نگه داشته که نریزه!
نمیفهمی چقدر چشم هام رو روی هم بستم و خودم رو زدم به ندیدن،نشنیدن،نفهمیدن،که نیام و به رگبار ببندمت که فقط نباش،نه جلوی چشمم،نه تو زندگئ کسی!
حتی دیگه حوصله اینو ندارم که آدم جدید پیدا کنم تا شخصیتش رو کالبد شکافی کنم و اطلاعاتِ جدیدی رو به دایره شناختِ شخصیت های انسانیم اضافه کنم.
بعضی وقت ها که میرم جلوی آینه،حتی خودم،احساسِ درونِ چشم های خودم رو نمیشناسم.
تو برای کسی بیداری که الان خوابِ هفت پادشاه رو داره میبینه؛احمقانه تر از این میتونه باشه؟!
دارم بینِ "خودت رو بریز بیرون و مثل یه بچه بهش نشون بده که چقدر دلتنگِ توجهشی" و "عاقلانه رفتار کن،تو دیگه بزرگ شدی" از دست میرم.
اینطوریم که انگار من،من نیستم؛بلکه یه وسیلم دستِ قلب و مغزم که مثل بچه ها انقدر از دو طرف من رو تحت فشار قرار بدن تا در نهایت از وسط پاره بشم و دیگه چیزی ازم باقی نمونه.