بعضی وقت ها که میرم جلوی آینه،حتی خودم،احساسِ درونِ چشم های خودم رو نمیشناسم.
تو برای کسی بیداری که الان خوابِ هفت پادشاه رو داره میبینه؛احمقانه تر از این میتونه باشه؟!
دارم بینِ "خودت رو بریز بیرون و مثل یه بچه بهش نشون بده که چقدر دلتنگِ توجهشی" و "عاقلانه رفتار کن،تو دیگه بزرگ شدی" از دست میرم.
اینطوریم که انگار من،من نیستم؛بلکه یه وسیلم دستِ قلب و مغزم که مثل بچه ها انقدر از دو طرف من رو تحت فشار قرار بدن تا در نهایت از وسط پاره بشم و دیگه چیزی ازم باقی نمونه.
همه فکر میکنن من قویم؛ولی اگر کالبدم رو بشکافن،میفهمن که جای جایِ روحم پر از ترک هاییه که به سختی توسطِ بخیه ها کنار هم نگه داشته شدن که از هم نپاشن.
دلم میخواد خودمو پهن کنم روی یه میز.بعد یکی رو کنار خودم بنشونم بگم بیا این موجود عجیب رو تحلیل کنیم.خودم تنهایی از پسش بر نمیام.