اینطوریم که انگار من،من نیستم؛بلکه یه وسیلم دستِ قلب و مغزم که مثل بچه ها انقدر از دو طرف من رو تحت فشار قرار بدن تا در نهایت از وسط پاره بشم و دیگه چیزی ازم باقی نمونه.
همه فکر میکنن من قویم؛ولی اگر کالبدم رو بشکافن،میفهمن که جای جایِ روحم پر از ترک هاییه که به سختی توسطِ بخیه ها کنار هم نگه داشته شدن که از هم نپاشن.
دلم میخواد خودمو پهن کنم روی یه میز.بعد یکی رو کنار خودم بنشونم بگم بیا این موجود عجیب رو تحلیل کنیم.خودم تنهایی از پسش بر نمیام.
هدایت شده از - Rusty lake !
شاید اگر یه دوربین عکاسی داشتم،الان آدمِ خوشبخت تری بودم.