نه بابا من فراموشت کردم. همون موقعی که با گریه هر چی که ازت میدونستم و هر خاطره ای که ازت داشتم رو توی برگه نوشتم و تا جایی که میتونستم همشون رو پاره کردم. نه بابا من فراموشت کردم؛ درست وقتی که به خودم قول دادم بلند شم و زندگیم رو از غمِ از دست دادنت بیرون بکشم. درست همون موقعی که فهمیدم گردنبندتو هیچوقت پیدا نمیکنم. درست همون موقعی که فهمیدم عکس های پاک شُدت تو گوشیم هیچوقت برنمیگرده.کی گفته هنوز جایی توی ذهنم داری؟من خیلی وقته که دیگه بهت فکر نمیکنم. فقط.. فکر کنم هنوز از پسِ اینکه فراموش کنم سالگردِ از دست دادنت رو بر نمیام. هنوزم از پس اینکه هر سال چنین روزی غم کل وجودم رو در بر نگیره برنمیام. تا حالا بهش دقت کردی؟که رفتن تو اولین ضربه ای بود که توی زندگیم خوردم و از همونجا تغییر کردنِ من شروع شد؟همش به این فکر میکنم که خدا چرا با من این کارو کرد؟این همه آدم..چرا من وابسته تو شدم؟چرا خدا تورو ازم گرفت؟چرا نتونستیم کنارِ هم شاد بزرگ شیم؟چرا تو اون دوران که هیچی از غم نمیفهمیدم باید خبر تصادفتو میشنیدم؟!چیشد که همه چی یهو عوض شد؟!نه بابا من فراموشت کردم.. فقط هنوز نمیتونم هر سال چنین روزی احساساتم رو نسبت به تو با نوشتن خالی نکنم..امیدوارم اون دنیا جات خیلی بهتر این زمینِ لعنتی باشه.
من فراموشت کردم اما هنوزم یه جایی تو قلبم برای تو هست!❤️🩹
- 28 آبان ماهِ 1402 .