[ ز ضرب تیر چنان دست و پای خود گم کرد
که خـواست گریه کند در عوض تبسّم کـرد ]
- If it can be solved , there's no need to worry , and if it cannot be solved , worry is of no use!
چرا وقتی حتی افکارت برای خودت هم غیر قابل هضمه میای راجع بهش با بقیه صحبت میکنی که اتک بخوری؟
- Rusty lake !
- بیکلام .
ساعت از دوازده گذشته بود.
دوباره شب شده بود.
طبق عادت همیشش یه پتو دور خودش پیچید و ماگ به دست رفت تو بالکن. باد سردی میومد که باعث شد پتو رو سفت تر به خودش بپیچه. موهاش آزادانه تو هوا تکون میخورد. نگاهش به ماشینای توی خیابون بود که با سرعت میگذشتن و در انتها به یه نقطه تبدیل میشدن. اجازه داد بخار قهوه صورتشو نوازش کنه. گرماش باعث شد که به فکر فرو بره. دوباره داشت پر رنگش میکرد. تک تکه خاطراتشو از اونجایی که به یاد داشت تا آخرینش،مرور کرد.یاد اون روز آخری افتاد که سر ساعت توی همون کافه قدیمی ، پشت همون میز همیشگی نشسته بود و منتظر ، از پشتِ شیشه به عابرای توی خیابون نگاه میکرد که بلکه ببینتش. دلش بی تاب بود .حس میکرد رابطش اون رابطه قبلی نیست. اتمسفرش عوض شده بود. ولی جرعت پرسیدن نداشت. نمیخواست اون چیزی که فکرشو میکرد ، از زبونش بشنوه و تمام زندگیش روی سرش آوار شه.
ده دقیقه دیر کرده بود.
یاد اون روزی افتاد که همینجا با یه دسته گل رزِ آبی سوپرایزش کرد. یاد اون خنده های گشادش افتاد که باعث میشد چالِ لپاش عمیق تر دیده شه. میدونست عاشق لبخنداشه ؛ هی براش میخندید.
بیست دقیقه دیر کرده بود.
یاد اون روزی افتاد که رو نیمکت پارک منتظرش نشسته بود. پاییز بود .تمام منظره رو به روش رو انگار با قلمو به طرح کشیده بودن . ترکیب رنگای گرمِ برگا باعث شده بود کمتر از دیر کردنش دلخور بشه. بد قول بود . هزار بار بهش گفته بود خوشش نمیاد ولی درست نمیشد! بالاخره دیدش. هنوز دور بود ولی از عینک گردی که به چشماش بود فهمید خودشه. پالتو قهوه ای رنگۍ پوشیده بود. درست رنگ چشماش. از دیدنش،توی دلش داشت قند آب میشد ولی خواست خودشو ناراحت نشون بده. آدم انقدر بدقول؟اومد جلو. سلام کرد . آروم جوابشو داد. لحن ناراحتشو گرفت. هی تند تند حرف میزد که دلیل دیر کردنشو موجه جلوه بده اما اون نگاش اون طرف بود. ساکت شد فهمید چیکار باید بکنه پس با صدای آروم دم گوشش گفت: خمرِ من و خمارِ من .باغ من و بهار من. خواب من و قرار من .بیتو به سر نمیشود:)
اه لعنتی. رگ خوابشو بلد بود همیشه وقتی میدید فایده ای نداره با شعر خوندن براش ، رامش میکرد.
نیم ساعت دیر کرده بود.
نوک موهای بافته شدشو توی دست گرفت و بهشون ور رفت. باز ذهنش رفت سمت اون روزی که سرشو روی پاش گذاشته بود و اون با انگشتاش موهاشو نوازش میکرد.
پنجاه دقیقه دیر کرده بود.
فهمید که منتظر موندن فایده ای نداره. به سختی اشکاشو نگه داشت بود . تموم شده بود... از اون وقتی که جواب پیاماشو یه در میون داد،از اون وقتی که دیگه براش نخندید، شعر نخوند،موهاشو نبافت،قرارارو نرفت،موزیک براش نفرستاد،گل مورد علاقشو نگرفت؛تموم شده بود ولی الان تازه فهمید! از کافه زد بیرون .داشت بارون میومد. چتر نداشت. پس گذاشت که اشکاش بین قطرات ریز بارون محو شه...
با صدای بوق ماشینی به خودش اومد. معلوم نبود از کی توی بالکن نشسته و توی افکارش غرق شده. گذر زمان از دستش در رفته بود. آرزو کرد کاش هیچوقت باهاش آشنا نشده بود و کسی رو مثل اون توی زندگیش نمیدید. پتو رو تو دستاش گرفت و رفت داخل و ماگ قهوه سر شده ای که لب بهش نزده بود رو ، توی بالکن تنها گذاشت...