هر وقت افکار منفی بهم هجوم میآوردن، اولین کاری که میکردم این بود که چشم هامو ببندم و به تو فکر کنم؛ تو مثل یه ناجی شکل گرفته بودی تو مغزم. ولی الان دلیل که نه، تو خودِ همون افکارِ منفی ذهنمی.
اون لحظه ای که تو خواب و بیداری دستتو کنارِ تخت دراز میکنی تا دستاشو بگیری ولی با جای خالیش رو به رو میشی<<<<<<
ببینید من واقعاً آدم هایی که همیشه و در همه حال غر میزنن رو نمیتونم تحمل کنم حتی اگر دوستم باشن.
واقعاً من فرد مناسبی برای اینکه چس ناله هاتونو پیشش تخلیه کنید نیستم؛ منو به جایی نرسونید که تهش به جای همراهی کردن بگم ببین، حتی به راستمم نیست که چه اتفاقی برات افتاده، فقط ولم کن!