شاید درسی که باید به عنوان یکی از هزاران آدمِ موقتِ زندگیت بهت میدادم رو، دادم و الان وقتِ رفتنه...
داداشم نیم ساعت پیش اومد و بهم بستنی داد و رفت؛ الان که اومد گفت هی، حواست کجاست؟ بستنی آب شد، که من یهو به خودم اومدم و یادم افتاد یه بستنی ای وجود داشت که باید میخوردمش! کجا بودم؟ نمیدونم.
اینکه یه سری حرف هارو چند بار تکرار میکنم به این معنا نیست که فراموش کردم قبلاً تعریفشون کردم، بلکه میگم چون حس میکنم یه سری موضوعات ارزششون انقدر برام زیاده که نیازه چند بار برای آدما یاداوریشون کنم تا عمق مطلب رو متوجه بشن.