اگر یه روز بتونم یه کاری رو انجام بدم که در حالتِ عادی نمیتونم؛ اون قطعاً سر در آوردن از مغزِ پسرهاست.
شما رو نمیدونم ولی من علاقم نسبت به داداشم صفر و صدیه؛ وقتی باهم خوبیم انقدر دوسش دارم که دلم میخواد از شدت احساسم بخورمش(هر وقت اینو میگم یعنی ته علاقمه)، وقتی هم که دعوا میکنیم انقدر ازش متنفر میشم که دلم میخواد با یه چاقو شکمشو پاره کنم( یه بار واقعاً داشتم این کار رو انجام میدادم)
ولی نفر اول شدن توی مسابقاتِ تربیت بدنی، میارزید به بدن درد وحشتناکی که الان به جونم افتاده؟!
چیکار کنم وقتی نمیتونم با آدمی که با خودم تفاوت داره ارتباط بگیرم و در عینِ حال اگر کسی رو مثل خودم ملاقات کنم نمیتونم باهاش کنار بیام؟!
وقت هایی که حالم خوب نیست، ترجیح میدم خودم رو با خوابیدن خفه کنم و یه نیمچه مرگ موقت داشته باشم تا اینکه با اون احساسات منفی روزم رو بگذرونم.