وقت هایی که حالم خوب نیست، ترجیح میدم خودم رو با خوابیدن خفه کنم و یه نیمچه مرگ موقت داشته باشم تا اینکه با اون احساسات منفی روزم رو بگذرونم.
ورود به دنیای آدم بزرگ ها همین شکلیه. مثل بچگی هات نیست که وقتی حال نداشتی یا مریض بودی خیلی راحت نمیرفتی مدرسه؛ حتی اگر دستت قطع شده باشه هم باید خودت پاشی، به هم بچسبونیش، پانسمانش کنی، با افسردگی، سردرد و هر کوفتی که بهت بهونه میده برای نداشتن یه حال و روز خوب، بلند شی و زندگیت رو جمع و جور کنی.
چجوری انقدر بیخیال و قوی شدیم؟! من واقعاً نیاز دارم زیر پتو بخزم و قید همه چی رو بزنم و یکی رو کنارم داشته باشم که تا وقتی حالم کاملاً خوب نشده مراقبم باشه و نذاره نگرانِ چیزی باشم؛ ولی؟ این آپشن خیلی وقته که تو دنیای آدم بزرگ ها منسوخ شده.
همش دارم سعی میکنم بدون اینکه دچارش بشم اون موضوع رو درک کنم؛ ولی آیا شدنیه؟ که تا غرقش نشی ازش چیزی بفهمی؟