ورود به دنیای آدم بزرگ ها همین شکلیه. مثل بچگی هات نیست که وقتی حال نداشتی یا مریض بودی خیلی راحت نمیرفتی مدرسه؛ حتی اگر دستت قطع شده باشه هم باید خودت پاشی، به هم بچسبونیش، پانسمانش کنی، با افسردگی، سردرد و هر کوفتی که بهت بهونه میده برای نداشتن یه حال و روز خوب، بلند شی و زندگیت رو جمع و جور کنی.
چجوری انقدر بیخیال و قوی شدیم؟! من واقعاً نیاز دارم زیر پتو بخزم و قید همه چی رو بزنم و یکی رو کنارم داشته باشم که تا وقتی حالم کاملاً خوب نشده مراقبم باشه و نذاره نگرانِ چیزی باشم؛ ولی؟ این آپشن خیلی وقته که تو دنیای آدم بزرگ ها منسوخ شده.
همش دارم سعی میکنم بدون اینکه دچارش بشم اون موضوع رو درک کنم؛ ولی آیا شدنیه؟ که تا غرقش نشی ازش چیزی بفهمی؟
کلاس هفتم که بودم یه تایم از کلاسِ هنرمون، دبیرمون گفت که بیاید یه رفرنسی از میوه ها برای طراحی داشته باشیم. یکی سیب انتخاب کرد، یکی انار، یکی نارنگی.. دبیر داشت میوه ها رو روی میز میچید که ازش یه طرحی بزنیم، به نارنگی که رسید گفت تا حالا به میوهٔ نارنگی دقت کردید؟ بافتِ پوستش؟ تفاوت های رنگیش با همدیگه؟ شکلِ خود میوه؟ میگفت نارنگی میوهٔ عجیبه؛ تا حالا به این فکر کردید که چند تا دونه از این پره های نارنگی کنارِ هم کل میوه رو شکل دادن؟ ما نشستیم دونه دونه شمردیم. شد هفت تا! برای بعضی ها هم هشت تا میشد. دبیر گفت عمومِ نارنگی ها تو همین تعدادن؛ ولی پیش میاد که به نُه و حتی ده تام برسه که تعداد اونا خیلی کمه.
نمیدونم.. ولی از بعد از اون حرفِ دبیرم هر وقت که میخواستم نارنگی بخورم اول تعدادشون میشمردم تا ببینم کدوم دسته ازشون به پستم خوره. حتی هنوزم همینم، با اینکه هشت سال از اون روز گذشته...