متاسفانه وقتی با آدم ها آشنا میشی، صرفاً یه گفت و گوی ساده رو شکل نمیدی که بعدش همه چیز تموم شه و دیگه اون رو نبینی، هر حرف تو باعث میشه اون یه قدم بهت نزدیک تر شه و با اینکه از ارتباط های جدید خستم، اما چیزی درونم این کشش رو نسبت به آدم ها داره که نمیتونم جلوش رو بگیرم.
یه بار یکی ازم پرسید اگر یه کتاب بودی، اسمش رو چی میذاشتی؟ در یک کلمه گفتم متناقض! تمامِ زندگی من توی این پارادوکس خلاصه میشه. یک پارادوکسِ تموم نشدنی...
بهم بگو: به جای غر زدن محضِ رضای خدا پاشو و فقط اون کارِ لعنتی رو انجام بده.
سخته.. خیلی سخته که بخوام منطقی و درست تصمیمی بگیرم وقتی که احساسات دارن خفم میکنن.