دست خودم نیست. آدم وقتی یه سری حقایق رو میفهمه هر کاری هم کنه، نمیتونه تظاهر کنه که هیچی نمیدونه.
پیاده روی با اورثینک اینجوریه که میبینی راهِ طولانی ای که همیشه پدرتو در میورد تا به تهش برسی رو خیلی زود تموم کردی و حتی متوجه نشدی چجوری گذشت...
وقت هایی که گرسنمه واقعاً موجودِ وحشتناکی میشم. با این وضعیت از دانشگاه برگشتم خونه دیدم هیچی نداریم بخوریم، یه جوری یه آپدیت شخصیتی از خودم نشون کل اعضای خونواده دادم که وقتی غذا کردم تو دهنم و سیر شدم و به حالتِ عادی برگشتم؛ مامانم هنوز بهم میگفت طرف من نیا، من بچه وحشی نمیخوام:))
جورابامو میخواستم بندازم توی ماشین لباسشویی شویی ولی انداختم تو سطل آشغال・ᴗ・
توهم خوشبحالته ها؛ یه آدمِ باهوشی به پستت خورده که راحت تیکه هایی که بهش میزنی رو متوجه میشه🥱