امشب بعدِ مدت ها دیدمش.
پرسید خوبی؟
نگاهش کردم، لبخند زدم و تو دلم آرزو میکردم که ازم نخواد توضیح بدم.
نگاهم رو که دید گفت: نمیخواد توضیح بدی، از چشم هات خوندم.
من باز لبخند زدم و هیچی نگفتم.
با اینکه من هیچوقت آدمِ کینه ای نبودم و نیستم؛ تو رو نمیبخشم. با اینکه حرف هات و کارهات به هیچ جام نبوده و نیست ولی اگر فقط یک دفعه پشیمونیت رو بهم ابراز میکردی و بهم میگفتی که عذرمیخوای، همونجا میگفتم فدای سرت!
اما میدونی؟ تو هیچوقت پشیمون نبودی:)
فاطمه: ببخشید من اینجا نشستم.
سارا: نوشِ جان.
فاطمه و سارا: ..
من: 🤣
- دیالوگِ برترِ امروز.
از آدم هایی که زود باهام فاز دختر/پسر خاله برمیدارن خوشم نمیاد. تا من اجازه ندادم تو نباید باهام راحت شی ابله.
نه تنها دیگه هیچ آدمی نمیتونه منو جذبِ خودش کنه، بلکه علاقم رو نسبت به آدم هایی که یه روزی دوسشون داشتم هم داره کم کم از بین میره..
نمیدونم.. این اون رشدِ شخصیتی ای نبود که دربارش تحقیق میکردم و میخواستم بهش برسم. هر چی بیشتر سعی میکنم، بیشتر نتیجه عکس میده.
فقط اینو میدونم که من دیگه نه حوصله قبلیمو دارم، نه دیگه آدمی رو پیدا میکنم که منو به وجد بیاره.