دانشگاه و درس و دغدغه های جدید باعث شده بود از خیلی از آدم های مهمِ زندگیم دور بشم. امشب بعدِ مدت ها دیدمش و نتونستم جلوی خودمو بگیرم که خودم رو توی بغلش خفه نکنم.
تو هیچ فرقی با مامانم نداری خاله؛ نباشی میمیرم.
نمیدونم جدیداً دقیقاً چه اتفاقی افتاده اما پتوم دیگه نمیتونه کل بدنم رو بپوشونه:/
داشتم فکر میکردم مگه من چند تا ساید دارم که پیش هر کس یه ورژنی از خودم هستم؟ که اگر تمام آدم هایی که پیششون یک فردم رو دورِ هم جمع کنن و بگن من رو توصیف کن؛ همه فکر میکنن غریبه ترین آدمی که میشناسن رو شرح دادن..
میتونستم قانعت کنم که دهنتو ببندی؛ اما نکردم، چون بحث کردن با تو بیفایدست.